سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

«قسمت پایانی گودال یخی»


-این چیه شاهین جان؟

-این نشان لبیک صندوق وام به خواسته شماست!

دنیا با خوشحالی پاکت را گرفت و گفت:«راست می‌گی؟ به این زودی و دم سال نو موافقت کردن؟»


-آره عزیزم! گفتم اگه موافقت نکنید زنم بیرونم می‌کنه اونها هم دیدند راست می‌گم به حرف کردن

-شوخی نکن شاهین! جان من؟

-خب پاکتو بازکن ببین


دنیا با خوشحالی پاکت را بازکرد و چنان فریادی از شادی زد که باران از ترس محکم پای شاهین را چسبید!

-پس می‌تونیم ماشینمونو عوض کنیمو یه دستی به سر و روی خونه بکشیم؟

-البته خانم! فقط باید فردا برم و کارشو تموم کنم تا قبل از سال نو وامو بگیرم.


-فردا کی می‌ری؟

-صبح. یکی دو ساعت مرخصی گرفتم.

-منم میام

-نه عزیزم! می‌خوام برم بانک نه پارک. صبح زود هم می‌خوام برم با موتور هم می‌خوام برم که زودتر برگردم.



آن شب تا صبح دنیا نقشه کشید تا با وام چه کند! نقشه‌ها را با شاهین و باران هی زیر و رو کردند و بالا و پایین بردند. نظر دادند و تصور کردند:

-بیا این دیوار جلو رو تا نصفه برداریم و اپن آشپزخونه رو بزرگتر کنیم

شاهین کابینت‌ّ‌ها رو هم قول بده عوض کنی

-جناب دنیا خانم، به من مگه چقدر وام می‌خوان بدن که تو می‌خوای تمام خونتو کن‌فیکون کنی، ماشین هم عوض کنی؟!!

-من نمی‌دونم قول دادی!


صحبت‌ّهای شاهین و دنیا تمامی نداشت و باران کوچک،‌سرش را گذاشت و آرام خوابید.

شاهین، باران را بغل گرفت و بوسید.گفت:«نگاه کن دنیا، مثل فرشته‌هاست! چقدر معصومه و بی‌گناهه! آدم دلش براش می‌سوزه!


و دوباره بوسیدش و به باران خوابیده گفت:«بزرگ شو دخترم! می‌خوام بزرگیتو ببینم عزیزم!»

و آرام او را توی تختش گذاشت و کنار تختش برای لحظاتی با دنیا نشستند. هر کدام دستش را گرفته‌بودند و محو چهره زیبا و آرام باران شده‌بودند!

-راستی شاهین برای باران هم باید یه خونه بخری!

-حتما. همین خونه از باران

-تو خیلی بدی! پس من چی؟


-منو تو توی چادر هم می‌تونیم زندگی کنیم اما این دخترم نباید یه ذره رنج بکشه! دلم نمی‌خواد کوچکترین بادی حتی به صورتش بخوره و ناراحتش کنه!

فردا می‌ری وامو بگیری مواظب باش ازت نزنن

-دنیا جان، چک رمزدار می‌گیرم، نترس!

البته شاید رفتم با اون زن دیگم خرجش کردم


دنیا، بالشت را به سمت شاهین پرت کرد و بالشت به سمت خودش دوباره برگشت!

یک دل سیر بالشت به سر و پشت هم کوبیدند و در دنیایی از خیال پردازی‌های فردا به سر بردند!


صبح، با صدای دنیا، شاهین غلتی دیگر به رو زد و گفت:«بذار یه کمه دیگه بخوابم!»

-دیرت میشه مگه نمی‌خوای برگردی بانکت؟


-چرا. اما فقط ده دقیقه دیگه!

-من اگه بخوابم تا ده خوابم ها! خواب نمونی دوباره بیدار نمیشم!


شاهین سر جایش نشست و گفت:«یعنی چه؟ یعنی نمی‌خوای یه لقمه صبحونه به من بدی؟»

-لطفا خودت بخور خیلی خوابم میاد

شاهین صبحانه را آماده کرد و بالای سر دنیا آمد و گفت:«بیا عزیزم من تنهایی از گلوم چیزی پایین نمی‌ره! پاشو بخور و دوباره بخواب»

-شاهین!

من اگه پاشم دیگه نمی‌خوابم!

-حالا که پا شدی! چشماتو کامل باز کن فقط یه لقمه!


صبحانه را که خوردند شاهین گفت:«آخی الان اگه باران جونم بیدار بود می‌گفت بریم هان هان! مجبورم موتور رو تا سر کوچه با دست ببرم و روشن نکنم»

و با یادآوری باران، انگار دلش برای دخترش تنگ شده‌باشد بالای سر او رفت و دستش را بوسید و محو نگاه کردنش شد!


-دنیا! نمی‌دونم چرا از دیدن باران سیر نمی‌شم؟!! هر چی بیشتر نگاهش می‌کنم بیشتر دوست دارم نگاهش کنم! همیشه دلم براش تنگه!

دنیا هم آرام و هیس‌هیس‌کنان بالای سر باران آمد و گفت:«واقعا. منم اصلا از دیدنش سیر نمی‌شم. اما اگه یه کمه دیگه واستی و حرف بزنی، بیدارش می‌کنی و اشکشو درمیاری! لطفا دیگه برو»

-فقط یه بوس کوچولو ازش بخورم؟!

-زود باش شاهین ساعت هشت و نیم شد.


و بر پیشانی بلند و کشیده باران، بوسه‌ای دیگر زد و رفت.

ساعت ده و نیم با صدای زنگ در، دنیا از خواب پرید.

گیج و سرگردان به پای آیفون رفت. زهره زن سعید بود.


با نگرانی در را زد. دلش تالاپی افتاد پایین که چی شده، زهره صبح به این زودی بدون تلفن به خانه‌اش آمده!

-سلام دنیا جان

-سلام

و روی هم را بوسیدند

-ببخشید بیدارت کردم نه؟


-نه عزیزم! من هیچ وقت تا این موقع نمی‌خوابم. یعنی شاهین نمی‌ذاره. این قدر از بانک هی زنگ می‌زنه که کجایی و چی کار می‌کنی و تنها نمونی که خواب صبح یادم نمیاد اما دیشب تا کلی بیدار بودیم و طرح می‌ریختیم. برای همین خواب موندم.


-ببخشید تو رو خدا! رفتم تا مدرسه علی‌جون. سر راهم بودی گفتم یه سر بهت بزنم.

-دستت درد نکنه بیا بشین می‌خوای همه حرفامونو دم در بزنی.

-باران جونم کو؟

-لالا

-چه خوب می‌خوابه!

-اونم طفلی دیشب با ما تا کلی بیدار بود! شاهین سر به سرش می‌ذاشت و نمی‌ذاش بچه‌ام زود بخوابه.


با صدای زهره، باران کوچولو از توی اتاق سر و کله‌اش پیدا شد.

-آخی فدات بشم! عزیزم! بیا بغلم فرشته کوچولوی نازم!


و باران بدو بدو و خواب‌آلود خودش را در بغل زندایی سعید انداخت.

-دنیا جان، بیا بریم خونه ما. امروز ناهار آش دوغ گذاشتم.

-راست می‌گی؟

-آره

-وای من عاشق آش دوغم!


-منم مخصوص تو بار گذاشتم. بپوشید بریم.

-ساعت چنده؟

-ده و نیم.

-وا! جدی؟  ده و نیمه؟... خوب از شاهین خبری نشد!


-حتما کار داره

-اون همیشه کار داره. اما تلفنش به راهه

-خب یه زنگ بزن و بهش بگو داری میای خونه ما


-واستا یه چای بیارم

-اصلا دنیا جان. همین الان چای و صبحانه خوردمو دراومدم.

-یه چایی!

-اگه بگی یه قطره! نمی‌خوام زود آماده شید تا بریم

و سر به سر باران گذاشت.


دنیا به شاهین زنگ زد. با این که تلفن زنگ می‌خورد، موبایل را جواب نمی‌داد.

-جواب نمی‌ده

-حتما سای‌لنته

-شاهین این‌قدر حواسش جمع تلفنشه همیشه که امکان نداره سای لنت بذاره

-دوباره زنگ بزن. حتما متوجه نشده.


دوباره زنگ زد، بازهم جواب نداد.

-نمی‌دونم چرا جواب نمی‌ده

-یه بار دیگه بگیر بیا بریم. خودش شمارتو که رو تلفن ببینه، حتما زنگ می‌زنه اون موقع می‌فهمه کجایی!


دنیا دوباره شماره شاهین را گرفت.

این بار تلفن برداشته‌شد. اما شاهین پشت خط نبود. صدای مرد دیگری از پشت تلفن می‌آمد.

-الو شاهین؟ سلام

-سلام خانم. شما؟

-من همسر همون کسی هستم که شما گوشیتون دستشه


-اشتباه گرفتید

و قطع کرد.

زهره با تعجب نگاهی به دنیا انداخت و گفت:«کی بود؟»

-نفهمیدم راستش. من که به شماره شاهین زنگ زدم اما یکی دیگه برداشت.

-چک کن

دنیا دوباره تلفن را چک کرد و گفت:«درست گرفتم اما یه مرد دیگه تلفنو برداشت تا گفتم خانمشم‌، قطع کرد»


-یعنی چی؟ نگران نشو. حتما خط رو خط افتاده

-شاید هم موبایلشو دزدیدن!!

-کو واستا این دفعه من شماره رو بگیرم.


زهره دوباره شماره را گرفت. دنیا متوجه شد که رنگ از روی زهره برگشت! به تته پته افتاده‌بود

-کی بود زهره جون؟

-هیچ کی! موبایلشو یکی پیدا کرده آدرس داد بریم بگیریم.


-موبایلشو یکی پیدا کرده؟

-آره

-خب چرا از تلفن دیگه‌ای زنگ نزده؟

-تو هم الان دنیا جان، بیست سؤالی می‌پرسی!

باران رو بذار خونه مادرت بریم ببینیم چی شده!


-راستشو بگو زهره چی گفت اون مرده؟

- هیچی به خدا

-من که این طوری سکته می‌کنم راستشو بگو

-چیزی نیست دنیا جان، یه تصادف کوچیک کرده!


انگار سقف آسمان را روی سر دنیا خراب کردند! از طرز حرف زدن و نگاه زهره فهمید که اتفاق ساده‌ای نیفتاده. دوباره با نگرانی و اشک‌ریزان گفت:«تو رو خدا راستشو بگو، اتفاقی برای شاهین افتاده»

زهره خودش را کمی جمع و جور کرد و گفت:«تو چقدر نفوس بد می‌زنی! نه به خدا! یه تصادف کوچیک کرده! حالش هم خوبه ولی باید بریم کلانتری»

-چرا  کلانتری؟

-مدارکشو بگیریم


-خودش کجاست؟

-کلانتری دنیا جان اما مثل این که تو اتاق بازپرس بود.

زود باش دنیا جان، به جای پرس و جویی از من بدو بریم.


پاهای دنیا به دنبالش نمی‌آمد و زبانش، لال شده‌بود. صدای ضربان قلبش را می‌شنید! تپشش را روی لباسش احساس می‌کرد! به سختی نفس می‌کشید. زهره که متوجه حال بد دنیا شده‌بود، دست دنیا را به آرامی در دست گرفت و گفت:«دنیا جان، عزیزم! چیزی نشده! من چطوری بهت بگم؟ بیا بریم کلانتری تا معلومت بشه که باز الکی داری حرص و جوش می‌خوری!

اشک‌ّهای دنیا شرشر بر روی صورتش جاری شده‌بودند. باران کوچولو به سمت مادر آمد و با نگرانی مادر را صدا کرد و بغض کرد!

زهره گفت:«دنیا جان به خاطر باران خودتو یه ذره کنترل کن و آروم باش»

صدای زنگ در بلند شد. ماشین دنبالشان آمده‌بود.

باران را سر راه خانه مادردنیا گذاشتند.


دنیا صورتش را به شیشه ماشین چسبانده‌بود و بی‌دریغ و وقفه اشک می‌ریخت! هر چه هم زهره دلداری‌اش می‌داد فایده نداشت.

به کلانتری که رسیدند، سعید آن‌جا بود.

دنیا تا سعید را دید، دلش بیشتر پایین ریخت و از ترس و شوک، زبان به دهان نداشت.


سعید سریع به اتاق رفت و با چهره‌ای بسیار درهم و سری در پیش افتاده بیرون آمد.

زهره سریع‌تر از دنیا جلو دوید و پرسید:«چی شده؟»

سعید نگاهی به دنیا کرد و آرام زیر لب چیزی به زهره گفت که ناگهان زهره بر صورتش زد و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن!


دنیا همان کنار صندلی نتوانست قدم از قدم بردارد از چهره و چشم‌های سعید و از گریه و زاری زهره، فهمید که خبر، خبر خوشی نیست!

بی‌رمق روی صندلی نشست. دست‌هایش را روی سرش گرفت!

سعید سریع جلو آمد و دنیا را بغل کرد و با صدای بلند سر در آغوش دنیا، های‌های گریست!

-متأسفم دنیا جان، متأسفم آبجی!

مأمور کلانتری جلو آمد و گفت:«شما فامیل شاهین سهروردی بودید؟»

با بغضی خفه و کوبیده سعید گفت:«بله»

-متأسفانه سرعتش خیلی زیاد بوده.  نتونسته توی اتوبان موتورش رو کنترل کنه و تصادف  می‌کنه و منجر به مرگش میشه.


دنیا باورش نمی‌شد که این خبر را به او می‌دهند. شوک و مات به زمین نگاه کرد....

اینجا همان گودال آب یخ بود! همان گودالی که وقتی پنج سالش بود در آن افتاده‌بود!

دوباره ته همان گودال افتاد! ... سرد بود و خفه کننده! آب تا بالای سرش بود! به سختی دهانش را روی آب میگرفت تا خفه نشود! صدای هلهله و فریاد همه را می‌شنید ولی کسی صدای خفه شدن و فریادهای او را نمی‌شنید!..


هر چه داد و بیداد می‌کرد، کسی صدایش را نمی‌شنید! به روی آب چنگ می‌زد و به زور خودش را بالا می‌کشید، اما هر بار بیشتر به زیر آب فرو می‌رفت و با هر دست و پا زدنش، گودال عمیق‌تر می‌شد!

چقدر آب سرد بود! چقدر گودال عمیق بود!! چقدر آب ، بد بود! چقدر گودال، درنده و تمساح صفت!

آب توی دهانش را پر کرده‌بود! دیگر توانی برای فریاد زدن هم نداشت! مرگ را جلوی چشمانش می‌دید! خیلی نزدیک‌تر از نفس‌های بریده‌بریده و تمام شده‌اش!

آب دور گلویش، حلقه زده‌بود و گودال او را به عمق خود می‌کشاند! سرما تنش را می‌لرزاند و سوزن سوزن سردی را به استخوان‌هایش احساس می‌کرد!


این‌بار همه او را صدا می‌زدند و به دنبالش می‌دویدند و او تاب و توانی برای پاسخ نداشت! سرش زیر آب بود و آب، آرام! انگار هیچ چیزی درون آب نیست! هیچ کسی در آن در حال غرق شدن نیست!

صداها بیشتر می‌شد! صداهایی که با هم و بی‌هم، یکریز و مدام، دنیا را صدا می‌زد!

اما دنیا نه صدایی برای جواب دادن داشت و نه توانی در انگشت‌ها برای دست تکان دادن!


تمام آسمان درون گودال آمده‌بود، تا دنیای کوچک را بغل گیرد و با خود به بلندی‌های بی‌آب رساند! فرشتگان، بال‌هایشان را پهن کرده‌بودند و دست‌هایشان را دراز تا دنیا را از عمق گودال و آب یخ، رها سازند و نجات دهند! یکی سرش را زیر پای دنیا گرفت تا کمی بالاتر بیاید و نفسی راحت بکشد!

سر انگشتانش را از آب بیرون داد و با ضعیف ناله‌ای کورناک، فریاد زد، من اینجام!


در همین هنگام، شاهین به سر گودال رسید و دستش را دراز کرد و دستان سرد و ناتوان دنیا را محکم به دست گرفت و تن بی‌حالش را به تمام توان از آب بیرون کشید!

-دنیا جان، عزیزم! حالت خوبه! چشماتو باز کن! من همین‌جام بالای سرت! بلند شو عزیزم! پاشو دنیای من! پاشو!


دنیا به سختی پلک‌هایش را بازکرد. تار می‌دید!!! آرام آرام دنیا برایش روشن شد! هنوز شاهین دستش را در دست داشت و صورتش را نوازش می‌کرد!!

دستان شاهین را محکم گرفت، دلش نمی‌خواست دستان او را رها کند. آرام چشمان خسته‌اش را باز کرد. همه جا تار بود و درهم. دستی که در دستش را بود دنبال کرد. چقدر این دستها کوچند! 

صورت کوچک باران، روی صورتش آمد و گونه پر اشکش را بوسید و با گریه گفت:«مامانم بیدار شو»

        شاهین، دستان کوچک باران را به دنیا  سپرد و در افق آبی آسمان، محو شد!

ممنون از شکیبایی و همراهی‌تان