سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


«قسمت هفتم گودال‌یخی»


در انتظار باران، روز و شب‌ّها طولانی می‌گذشت. به خصوص این که ویار دنیا نه تنها کم که نشد، بلکه هر روز بدتر و شدیدتر می‌شد و این ثانیه‌ها را سخت می‌گذراند و شب‌ها را دیر به صبح می‌رساند.


دنیا از این که می‌توانست مادر شود و دخترش را در بغل گیرد، خوشحال بود اما وقتی ناگهان این فکر به ذهنش حمله می‌کرد که شاید بچه مشکلی داشته‌باشد، قلبش در سینه جاتنگی می‌کرد و روحش آزرده و سرگردان می‌شد!

دلش نمی‌خواست با افکار پریشان و آشفته‌اش، شاهین را نیز ناراحت کند. برای همین تا جایی که می‌توانست نگرانی‌اش را از شاهین پنهان می‌کرد. اما شاهین از همان نگاه و سکوت دنیا می‌فهمید که در چه دنیایی سیر می‌کند و از چه اندیشه‌ای رنج می‌برد برای همین لحظه‌های دنیا را پر می‌کرد از تمام چیزهایی که داشت! از خنده‌هایش، قصه‌هایش، شوخی‌ها و بحث‌هایش.

هر چه دنیا سنگین‌تر می‌شد و پا به ماه‌تر، بیرون رفتنش سخت‌تر و کندتر می‌گردید. دیگر حتی جلو چشمش نمی‌دید که تا سر کوچه برود. دلش می‌خواست روی کاناپه لم بدهد و بخوابد اما از درد پهلو و شکم خواب به چشمانش نمی‌رفت. چیزهایی که خیلی دوست داشت بخورد همگی باعث تهوع و استفراغش می‌شد برای همین کم‌خوراک شده‌بود و ناتوان.

شاهین هرچه دنیا هوس می‌کرد را به ثانیه‌ای برایش آماده می‌کرد. بیشتر از دنیا این شاهین بود که در فشار و سختی بود. ثانیه‌ها را می‌شمارد تا به آخرین لحظه‌ها کی می‌رسند؟ و کی دنیا این بار را بر زمین خواهدگذاشت؟ و دوباره دست هم را خواهندگرفت و شهر را زیر پا خواهندگذاشت؟

کی دنیایش را مثل همیشه سرحال و شاد خواهددید؟ و دردها و سختی‌ّها دست از سر عزیزترین کسش برخواهندداشت؟


بعضی مواقع دنیا سردردهای شدیدی می‌گرفت که حتی بنای گریه می‌گذاشت و از شدت سردرد، اشک می‌ریخت!

شاهین در میان گریه دنیا گفت:«چقدر باهم موتور سواری کردیم یادته؟ یا فراموش کردی؟ الان چند ماهه سوار موتور نشدی؟»

دنیا اشک‌ّهایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت:«آره واقعا! الان فکر کنم یه چهارماهی میشه سوار موتور نشدم»


-یه چیز خنده‌دار!

دفعه بعد که سوار موتور بشیم سه نفری هستیم دیگه! دیگه دوران دو نفریمون تموم شد و رفت! می‌دونی دلم چی می‌خواد؟

-چی؟

-اون روزی رو که بتونم باران رو جلوی موتورم سوار کنمو با دخترم دور کوچه‌ها دور بدم! این‌قدر بگردونمش که خودش خسته بشه و بگه برگردیم

-اگه مادرش منم اصلا خسته نمیشه و اونی که خسته میشه تویی نه اون

بهت گفته‌باشم‌ها هر جا باران رو بردی منم میام

-حتما خانم! تو روی باکم جا داری!

-روی باک که باران رو می‌خوای بذاری

-خوب تو رو پشتم بشین خوبه؟


-آره خوبه

و به همین راحتی دنیا را از فکر و ناراحتی ویار حاملگی‌اش بیرون می‌کشید و برای دقایقی او را به دنیایی دیگر می‌کشاند تا غرق افکار ناجور و مشوش نشود! و به سردرد و ناراحتی‌هایش فکر نکند.


دنیا وارد ماه نه شده‌بود. به خاطر وضعیتی که داشت، دکترش وقت سزارین برایش داده‌بود. دنیا خیلی دوست داشت که طبیعی زایمان کند. از مادرش شنیده‌بود که چقدر راحت و بی‌درد، طبیعی زایمان کرده‌است. برای همین فکر می‌کرد شاید طبیعتش مثل مادرش باشد و به راحتی زایمان کند و از زیر تیغ جراح فرار کند اما به خاطر بیماری‌اش ناچار بود که سزارین شود و احساس خوبی از رفتن به اتاق عمل و شکافتن شکم نداشت!

شاهین گفت:«همه دوست دارن سزارین بشن تو مادر باران دوست داری طبیعی زایمان کنی!»

-من خیلی مثل مادرم هستم. برای همین هم فکر می‌کنم خیلی راحت زایمان کنم از این که برم اتاق عمل و شکمم رو پاره کنند می‌ترسم! بعدش هم باید تا چقدر عذاب بکشی که زخمت خوب بشه که خوب هم نمیشه!

-دنیا جان، تو هر لحظه برای خودت یه غصه درست می‌کنی بذار به اون لحظه برسیم، تصمیم می‌گیریم


-شاهین؟ ما نوبت سزارین تو بیمارستان گرفتیم حالا واستیم تا لحظه آخر؟

-خدا رو چه دیدی؟ شاید تا دکتره اومد شمشیر بر شکمت بزنه، بارانمون دستشو بگیره و بگه تولدم مبارک


-تو همیشه همه چیزو به شوخی بگیر! اصلا نمیشه یه حرف جدی باهات زد

-اگه حالت خوبه و می‌تونی حرف بزنی پاشو بریم یه کم راه برو برات خوبه

-من تو اتاق سختمه راه برم اون موقع تو می‌گی بیا بریم بیرون.


-خب همین دیگه خانم خانما! تو یه ذره راه نمی‌ری پاهات از هم باز بشه، حالا می‌خوای بری طبیعی زایمان کنی؟!!

-شاهین من همیشه این‌طوری نمی‌مونم‌ها! حسابتو می‌رسم!


بلاخره روز موعود رسید. لحظه‌ای که نه ماه تمام چند خانواده منتظرش بودند از راه رسید.

پنج‌شنبه صبح ساعت هشت نوبت سزارین دنیا بود. به همراه دنیا و شاهین، یک اکیپ آدم به راه افتاده‌بودند. پدر و مادر شاهین، مادر و برادرهای دنیا، زن برادرها،‌ دو تا از صمیمی‌ترین دوستان دنیا، همکار شاهین و خانمش که رفت و آمد با هم داشتند! فقط جای خواجه حافظ شیرازی خالی بود!


همه توی راهرو بیمارستان نشسته‌بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند، اما دل دنیا و شاهین مثل سیر و سرکه می‌جوشید. دنیا و شاهین خیلی سعی کردند تا خود را آرام و شاد نشان دهند اما کاملا مشخص بود که لبخندهایشان تصنعی‌ است و سخنانشان، گیج و درهم!


دنیا زیر لب با خدا حرف می‌زد و می‌خواست تا بچه‌اش سالم باشد و شاهین تمام مدت خیره به دنیا می‌ترسید که دیگر نتواند دنیا را ببیند و این آخرین دیدارش باشد!

ترس اتاق عمل دنیا، به شاهین منتقل شده‌بود و از استرس عمل دنیا، ساکت شده‌بود و بی‌سر و صدا و این را همه احساس می‌کردند. شاهین مرد شوخ و خوش صحبتی بود و حالا یکدفعه در سکوتی غمناک و ترسیده به سر می‌برد و این بار این دیگران بودند که سر به سر شاهین می‌گذاشتند تا او را از دنیای شلوغ و نگران ذهنش بیرون بکشند!


پرستار دنیا را صدا کرد تا به توی اتاق قبل از عمل برای آماده شدن برود.

شاهین ساکت و آرام، محکم دست‌ّهای دنیا را در دست گرفته‌بود اصلا نشنید که پرستار دنیا را صدا زد.

دنیا شانه‌های شاهین را تکان داد و گفت:«شاهین جان، صدام کردند»

-جدی؟ باید بری؟؟

-آره

شاهین؟

-جانم؟

-دلم نمی‌خواد این‌قدر ناراحتت ببینم. بخند

-نه عزیزم، ناراحت نیستم! نمی‌دونم چرا این‌طوری شدم؟!


-تو همیشه به من آرامش می‌دادی دلم نمی‌خواد با این نگاه و صدات برم!

-نه فدات شم. کاش می‌شد منم باهات بیام اتاق عمل!


-خواهش می‌کنم بخند.... خب....بخند

من حالم خوبه. باور کن. اصلا هم نگران نیستم! دلم می‌خواد زودتر باران کوچولومونو ببینم


تا اسم باران را آورد، شاهین آرام شد و لبش به خنده نشست. دست دنیا را گرفت و آرام با مادر دنیا او را به سمت اتاق بردند.


دنیا به توی اتاق پا گذاشت و قبل از آن که در را ببندد، دوباره برگشت و برای شاهین دست تکان داد.

شاهین به سختی لبخندی زد. اشک‌هایش را دنیا دید. سریع رویش را برگرداند و پشت کرد تا بیشتر از این دنیا را ناراحت نکند.


همه روی صندلی مقابل در نشسته‌بودند. تا دنیا در را بست، اشک‌های شاهین، گوله گوله مثل ابر بهار بر صورت زیبا و تیغ‌زده‌اش، جاری شد! هر چه سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد نتوانست!


با صدای اشک شاهین، صدای خنده همراهی‌ها بلند شد! مردها به شوخی و خنده برخاستند و شاهین را بغل کردند و یکی یکی چیزی می‌گفتند تا او را بخندانند!


سعید گفت:«ای خدا! دوقولو می‌خوای یه قولو بهت می‌دن؟ گریه نکن می‌گم هر چی تو بیمارستان اضافه بود بدهن تو!»

راژن دوست شاهین گفت:«واستا یه عکس ازت بگیرم فردا نشون همکارا بدم! اگه بگم باورشون نمیشه! بذار با سند ثابت کنم»


احسان گفت:«گریه خوشحالیه! برای دو سه روزی از شر دنیا راحت میشه برا همونه»

پدرش گفت:«حق داره بچه‌ام! بعد بیست و هفت سال بابا شده!»


هر کسی که حرفی می‌زد، جمع می‌خندید و شاهین در میان این خنده‌ها، هر چند لب به خنده گشوده‌بود،‌ اما دلش به تمامی پیش دنیا بود و ضربان قلبش در آخرین نگاه دنیا، گیر کرده‌بود! هر لحظه نگاه آخر دنیا را برای خودش تکرار می‌کرد و تپش قلبش بیشتر می‌شد!


در همان یک ساعت هزاران کیلومتر راهروی بیمارستان را تند راه رفت و هر دقیقه به ساعتش نگاه کرد. هر دقیقه به ساعتش نگاه کرد و در میان هر دقیقه از دیگران می‌پرسید چقدر شده دنیا رفته تو؟

مادر که نگرانی شاهین را تاب نیاورده‌بود، از جا برخاست و به کنار شاهین آمد. شاهین به خاطر مادر ناچار شد که بایستد. مادر آرام دست شاهین را گرفت و روی صندلی نشاندش و گفت:«بذار من از لحظه تولد خودت بگم»


و شروع کرد قصه تولد شاهین را برای هزارمین بار برایش تعریف کرد.

-ما بچه‌دار نمی‌شدیم. تمام خواهر و برادرهایت موقع تولد می‌مردند. چراشو خودمونم نفهمیدیم. سر تو هم همین فکرو می‌کردیم ... برای همین خیلی خوش‌بین نبودیم. وقتی به دنیا اومدی مثل دو سه تای قبل صدایی ازت بلند نشد و من گفتم تو هم رفتی ... اما تا دکتر به کف پات زد چنان فریادی زدی که کل بیمارستان رو لرزوندی!


حرف مادر که به این‌جا رسید، پرستار در را باز کرد و فامیلیه شاهین را صداکرد....

شاهین مثل یک شاهین که بر اوج پرمی‌گیرد، از جا برخاست و سبکبال و تیز به سمت پرستار پرکشید!


مادرها هم هم‌پای شاهین به سمت در دویدند.

پرستار که از نگاه شاهین تمام حرفش را خوانده‌بود، با خوشحالی گفت:«مبارک باشه !دخترتون به دنیا اومد. هر دو تاشون هم حالشون خوبه»

مادرها یکی یکی روی شاهین را بوسیدند.

شهلا خانم گفت:«دیدی پسرم تموم شد دیگه! مبارکت باشه! قدمش پر خیر و برکت!


یکی یکی همه بلند شدند و قدم باران را به شاهین تبریک گفتند.


حالا با آمدن باران به خانه، فضای ساکت و بی‌صدای خانه پر از نق و نوق نوزاد تازه به دنیا آمده‌شده‌بود!

باران کوچک، خانه شاهین را روشن کرده‌بود. هر کسی می‌آمد در نوزاد چند روزه، به دنبال شباهتی از پدر یا مادر بود. با این که بسیار کوچک و نوزاد بود، اما صورتش فریاد می‌زد که چقدر شکل پدرش است!

چشمانش درست مثل شاهین سبز و موهایش فر خورده و روشن بود. انگشت‌های دست و پایش هر چند به باریکی انگشتان دنیا بود اما، ترکیب اصلی و نمایش، انگشتان شاهین بود!

هر چه باران بزرگتر می‌شد بیشتر به شاهین شبیه می‌شد.


گاهی دنیا سر به سر شاهین می‌گذاشت می‌گفت:«خودت کم بودی یکی دیگه هم شکل خودت آوردی»


هر لحظه باران برای دنیا و شاهین زیبا و دلنشین بود. چنان غرق باران بودند که از خودشان فراموش  کرده‌بودند.


تولد یکسالگی باران را شاهین به زیباترین شکل برگزار کرد. بچه‌های کوچک بهزیستی را به تولد دختر کوچکش دعوت کرد و شادی این روز را با‌ آن‌ها شریک شد. برای هر کدامشان هدیه‌ای کوچک خرید تا دل آن‌ها را نیز شاد  کرده‌باشد.

رو به دنیا برگشت و گفت:«دیدی دنیا جان، اون همه می‌ترسیدی باران مشکلی داشته‌باشه و به لطف خدا هیچ اتفاق بدی نیفتاد؟»


-آره .. چقدر الکی حرص خوردم! باورم نمیشه که منم مادر شدم!

-می‌خوای یه یخ تو یقه‌ات بندازم تا باورت بشه؟


-تو یخ بنداز تا من شلنگ آبو بیارم!!


زندگی شاهین و دنیا با آمدن باران زیبا بود، زیباتر شد! زیبایی که خودشان به خوبی احساسش می‌کردند و قدر لحظه لحظه و ثانیه به ثانیه‌اش را می‌دانستند!


امکان نداشت شاهین از سر کار نیامده تو، باران کوچک را با موتور لااقل یک دور کوچک ندهد. چنان باران به این ساعت و صدای موتور عادت کرده‌بود که اگر در هر کجای خانه می‌بود، تا صدای موتور را می‌شنید پشت در با همان کلمات شکسته و بریده‌اش، بابا را صدا می‌زد و می‌ایستاد تا آغوش گرم شاهین او را دوباره بر روی موتور سوار کند! تا دم در هم پدر و دختر یکدیگر را غرق بوسه می‌کردند و قربان صدقه هم می‌رفتند.


باران جشن تولد دوسالگی‌اش را خوب به یاد داشت، چرا که پدر با یک موتور زیبای شارژی از در وارد شد وحالا باران می‌توانست در خانه نیز سوار موتور خودش بشود و تمام شهر خیالی‌اش را زیر پا بگیرد و با تمام آدم‌های شهر خیالی‌اش سوار بر موتور حرف بزند و برایشان دست تکان دهد.


نزدیکی‌های سال نو بود. آن هفته قرار بود تا دنیا و شاهین با باران کوچک به بازار بروند و لباس عید باران را بخرند.

آن روز شاهین خوشحال و خندان به خانه آمد. تا وارد شد شنگول و شیطون گفت:«مژده بده دنیاجان! مژده بده»

-خیلی خوشحالی عزیزم چه خبر شده؟

باران خودش را در آغوش پدر انداخت و گفت:«هان هان... بابایی هان هان»

-چشم پرنسسم من چاکر شمام! .... من الاغ حلقه به گوشتون هستم و

قبل از این که به سؤال دنیا جوابی بدهد،‌ موتورسوار زیبارو را به گردش برد.


تا وارد شدند، دنیا پرسید نگفتی چه خبر شده؟

-آها بانو! الان به عرضتون می‌رسونم

و کاغذی را جلوی دنیا گرفت و پاچه شلوارش را به معنای پیشکش، بالا کشید!


-این چیه شاهین جان؟

 

 

 

ادامه دارد

ممنون از همراهی و صبرتان