«قسمت ششم گوادالهای یخی»
چشمان درشت و مژههای بلند دنیا از میان ابروان پرپشت و آویزانش، نمایان شدهبود. گویی تمامی زیبایی صورتش در میان انبوهی از کرک و پشم و مو، گم شده و حالا با اشاره آرایشگر و بند و تیغ، همه کنار رفتهبودند تا زیباییهای دنیا، پیدا شود!
اینرا فقط شاهین احساس نکردهبود. هر کسی جلو میآمد چیزی میگفت.
-وای دنیا، چقدر خوشکل شدی!
-خودتی دنیا جان؟! باورم نمیشه این همه تغییر کردهباشی!
ملیحه به شوخی:«خوب شد عروس شدی دنیا جان، پیدا شدی!
سارا دوست دنیا:اون همه مو رو برای چی نگه داشتهبودی میومدی عموی من یه قیچی پشم گوسفندزنی داشت، کرک و پشمتو قیچی میکرد!
-دنیا عزیزم بهت تبریک میگم! خیلی عوض شدی! هر کی تو رو قبلا دیده میفهمه من چی میگم!
-عزیزم چقدر شکل برادر بزرگت بودی حالا شکل فرشتهها شدی!
دنیا از خوشحالی در پوستش نمیگنجید. احساس میکرد تمام آرزوهایش را خدا یکجا و یک دفعه، تمام و کامل به او دادهاست و او حالا هم قدرشناس این همه لطف بود هم میترسید که مبادا از دستشان بدهد!
شاهین خیلی زود سور و سات عروسیشان را راه انداخت و همان اول دست دنیا را گرفت و به کلبه کوچک و زیبایش برد. مثل یک پدر از دنیا مراقبت میکرد و اجازه نمیداد، خم به ابروی دنیا بیاید. لحظهای نمیگذاشت تا در تنهایی، اندوهی سر به سر دنیا بگذارد و خنده را از لبش برچیند.
وام خوبی از بانک گرفت و آپارتمان کوچکشان را بزرگتر کرد و هر چه دنیا به آن اشاره میکرد را به چشم برهم زدنی، به یک اجی مجی برایش فراهم مینمود. هر چند دنیا نیز تنها دنیایش، شاهین بود و از باغ آرزوها و نیازها فقط بودن شاهین و حضورش را دوست داشت و دست به دست توقع و زیادهخواهی نسپردهبود.
یکی دو باری دنیا در خانه مادرشوهر حالش بد شدهبود. شاهین میترسید که مادر و پدرش چیزی بگویند و دل عروس آرزوهایش را بشکنند! اما محبت و دلسوزی که شاهین به یاد داشت، از دامن همان مادر و پدر بود و هرگز ذرهای بیماری دنیا را به رویش نیاوردند و چیزی نگفتند تا دلش را برنجانند.
مادرش میگفت:«پسرم، مریضی رو خدا میده! من فرض میکنم که شاید این مریضی برای بچه خودم اتفاق میافتاد اون موقع چطوری فکر میکردم؟ مهم اینه که دنیا دختر خوب و مهربانیه و همو دوست دارید و این برای من از هر چیزی تو دنیا مهمتر و شیرینتره!»
دنیا میفهمید که چقدر شاهین مراقب اوست! چقدر مثل یک پروانه دور او میگردد. شبها با کوچکترین حرکت دنیا، شاهین راست مینشست و دست دنیا را سریع میگرفت. میترسید که مبادا دوباره دچار حمله شدهباشد.
یکسالی از ازدواج دنیا و شاهین میگذشت. شاهین در عرض همین یک سال، تمام ایران را نشان دنیا داد. جایی نبود که دنیا را نبرد تا از لذت دیدنش یا شنیدنش، محروم بماند.
حالا دنیا اصلا متوجه بیماریاش نمیشد و فقط وقتی میفهمید که دچار حمله میگردید. صبحها هنوز چشم نگشوده، شاهین زنگ میزد که در خانه تنها نماند و به خانه مادر یا خواهر و برادر برود و در چهار دیواری خانه خود را زندانی نکند.
دنیا تا خیز برمیداشت که خانه را تمیز کند، شاهین تمام خانه را مثل آینه تمیز میکرد. جارو میکرد، ظرفها را میشست. گردگیری میکرد. دکور خانه را تغییر میداد و گهگاهی شام هم میپخت. تا در خانه بود نمیگذاشت که کارها بر روی شانههای باریک و لاغر دنیا، سنگینی کند!
حالا بعد یک سال و اندی هرکی از راه میرسید، سراغ بچهشان را میگرفت؟
-وقتشه دیگه صدای یه بچه تو خونتون شنیدهبشه!
-نینیتون کجاست؟
-شما هنوز مامان و بابا نشدین؟
-تا جوونید بچهدار شید که سر پیری آدم حوصله خودش رو هم نداره!
-چقدر دنیا جان تنبلی! زود باش دیگه شاهینو باباش کن!
-یه دختر بیار شکل شوهرت یکی هم شکل خودت تا سنگ تمومو گذاشتهباشی!
-هی دس دس نکنید ها! یه فامیل ما همین کار رو کرد دیگه بچهدار نشد.
و بعضیها زبانشان نیشدار بود و گزنده! و این بیشتر دنیا را میرنجاند و ناراحت میکرد! نصیحتهایی کنایهآمیز! متلکهایی برنده و سخت! گوشه اشارههایی هر چند از روی حسادت، اما آزاردهنده و ناراحت کننده! درگوشیهایی صدادار! نگاههایی زننده و زشت!
مثلا -تو با این مریضیت یه وقت گول نخوری بچهدار بشی! قرص میخوری ممکنه بچهات عقبافتاده بشه!
-شما حتما یه آزمایش بدید، بیگدار به آب نزنید. یکی از دوستای ما همین مریضی شما رو داشت بچهاش، معلول به دنیا اومده! یکی باید خودش رو هم جمع میکرد، یکی دیگه هم اضافه کرد!
-خوش به حال شما! دیگه مجبور نیستید بچهدار بشید!
-راحت بشینو از زندگی بدون بچه لذت ببر! تو که عذرت خوندهاست، اینا هم که میدونند و قبول کردند. ریسک نکنی و خودت تو بلا نندازی!
-کاشکی مریض نبودی و میتونستی صدای بچه خودتو بشنوی!
-یه وقت گولتون نزنن بچهدار بشیدا! اگه فردا بچه به بغل یه هو افتادی، میخوای چی کار کنی؟
و هزاران حرف و حدیث جورواجور دیگر که شبهای آسمانی و آبی دنیا را تیره و تار میکرد و گونههایش را خیس!
اگر دلداریها و دلگرمیهای شاهین نبود، دنیا تاب نمیآورد و زیر آوار این همه حرف، بیصدا و خاموش، اشکریزان و ناامید، مدفون میشد! اما شاهین نمیگذاشت ذرهای از تیزی شمشیر این حرفها به قلب نازک و مهربان دنیا برسد و اشکی در پی اشکش، روان گردد!
تمام تلاشش را میکرد تا با شوخیها و خندههایش، حرفزدن و ادا درآوردنهایش، حواس دنیا را پرت کند و یک طوری به او نشان دهد که حرف مردم برایش مهم نیست و این اونه که براش مهمه نه بچه و حرف مردم.
با این جهت، دنیا دلش آرام و قرار نداشت و خیلی دوست داشت تا به آنهایی که زبانشان، دلش را زخمی کردهبود بفهماند که در اشتباهند و او نیز میتواند مادر باشد! مادری از جنس تمام مادرهای دیگر! مادری که با خیال راحت کودک سالمش را در بغل گیرد و با خندهها و شادیهای او، شاد و با گریههایش، همراه گردد!
دلش میخواست به همه ،نه فقط به آنها، خودش را، زن بودنش را، مادر بودنش را نیز ثابت کند! ثابت کند که میتواند بدون هیچ مشکلی، هیچ اشتباه و نقصی، بهترین باشد! بهترینها را هم داشتهباشد!
برای همین با دکترش مشورت کرد و وقتی فهمید میتواند فرزندی سالم و سلامت با همه مریضی و مصرف داروهایش داشتهباشد، خیالش راحت شد و دل بست به آن چه در تقدیر و سرنوشتش، برایش مقدر شدهبود!
شاهین دوست نداشت به این زودی بچهدار شوند اما وقتی اصرار و التماس دنیا را دید، نتوانست گریهها و اشکهای دنیا را تحمل کند! نگاههای دنیا، تا عمق استخوانهای شاهین نفوذ میکرد و از این که بتواند نه بگوید، دست و زبانش را میبست!
شاهین همینطوریاش هم، پادری دل دنیا بود و حالا که اشک و خواهش دنیا به این دنیای آرزوها، اضافهشدهبود، توان نه گفتن را نداشت!
مثل تمام همیشههایی که با دنیا داشت، مثل اولین لحظهای که نگاهش به نگاه دنیا،زنجیر شدهبود، مثل تمامی لحظهها و ثانیههایی که با دنیا داشت، تسلیم دنیا شد. نتوانست زیباترین و قشنگترین آرزو را از دنیا بگیرد و او را از بچهدار بودن و مادر شدن، محروم کند! و در آرزوی این آرزو، او را تنها بگذارد و رهایش کند!
صبحگاه زیباترین روزی که دنیا هرگز فراموشش نشد، با اولین صدای عوق عوق تهوع دنیا، شاهین از تختخواب کندهشد و دم در دستشویی با نگرانی به حال بد دنیا چشم دوخت و از خنده و شادی دنیا فهمید که این بهترین حال و آوازی است که تا به حال دیده و شنیدهاست!
همه دست به دست هم دادهبودند تا مراقب دنیا باشند. برای دقیقهای دنیا، تنها نبود. آرزو میکرد برای یک ساعت هم که شده در تنهایی، پاهایش را دراز کند و هر طور که دوست دارد بخورد و بخوابد! هر کاری دلش میخواهد انجام دهد، اما لحظهای تنهایش نمیگذاشتند و همه در به سلامت رسیدن دنیا به انتهای این بارداری، دستی میرساند و کاری میکرد!
دنیا با این که به آرزویش رسیدهبود، حالا در تب و تاب دیگری به سرمیبرد.
-خدا کنه بچمون سلامت باشه
-حتما هست دنیا، این قدر بهش فکر نکن
-مگه میشه فکر نکرد؟ میترسم ...
-از چی میترسی؟ هر چی و هر کی که باشه، بچمونه و دوستش داریم. مگه نه؟
-آره ... دوستش داریم اما میترسم در اینباره اشتباه تصمیم گرفتهباشم و زندگی سختی رو برای بچمون درست کردهباشم!
-نترس دنیاجان! خدا بزرگه! مگه تا حالا اتفاق بدی افتاده؟! این همه سونوگرافی و آزمایش دادی همش سالم بوده! چرا اینقدر ناراحتی؟
-دست خودم نیست! همهاش میترسم که نکنه خدای نکرده بچمون مشکلی داشتهباشه!
-میدونی دنیامشکل تو چیه؟
-چی؟
-این که حرف کسایی رو که دوستت ندارن از حرف دکترها و باتجربهها، بیشتر قبول داری! این فکرای تو روی بچمون اثر بدی میذاره! اون میشنوه تو چی میگی!
با خودش میگه مامانم چه بد درباره من حرف میزنه! بهترینها رو براش آرزو کن و دلتو بسپار به خدا! دوست ندارم دیگه از این حرفها بزنی و از این خیالهای بد بکنی!
بیماری تو کنترل شدهاست. از طرفی الان خیلی وقته که دچار حملههای صرع نشدی! چرا این همه به دلت بد راه میدی؟! این همه آرزوشو داشتی، حالا که داری، توش شک کردی و کجکج نگاش میکنی!
نگو که دلت میخواد خدا اونو ازمون بگیره؟!
-نه ...من منظورم این نیست...
پس اگه منظورت این نیست از فکر و خیالش بیا بیرون و یه بچه سالم و خوشکل تو خیالت ببین. یه پسرکاکل زری که چشماش مثل خودت درشت و قشنگ باشه!
-حالا چرا پسر؟
-همینطوری گفتم. یه دختر کاکل زری خوشکل. خوبه؟
-آره خوبه
ولی معلومه که دلت پسر میخواد؟!
-اصلا هم این طور نیست. دلم میخواد یه جین بچه داشتهباشیم. چند تا دختر چند تا پسر.
-راست میگی؟
-آره ... من خیلی تنها بودم. دلم نمیخواد، بچهام تنها باشه
حالا هر کی میرسید میپرسید، بچهتون چیه؟
برای دنیا پسر یا دختر بودن بچه مهم نبود. فقط امیدوار بود که بچه سالم باشد و مشکلی برایش پیش نیاید.
از حرفها و صحبتهای شاهین هم خوب لمس میکرد که چقدر دلش دختر میخواهد!
آنروز با شاهین به سونوگرافی رفتند تا بلاخره بعد از پنج ماه بفهمند که بچه چیه؟
دل در سینه نداشتند! دنیا از ترس این که مبادا دکتر بگوید بچه مشکلدار است و شاهین از ترس دنیا، وحشت داشت! تمام مدت نگران دنیا بود و با آسمان را به ریسمان بافتن و ریسمان را دور گردن زمین انداختن، سعی میکرد تا دنیا را از هول و نگرانی سونوگرافی بیرون آورد!
دکتر تا دستگاه را روی شکم دنیا گذاشت و به صفحه مانیتور نگاه کرد، گفت:«مبارک باشه یه دختر خوشکل و بابایی دارید!»
دنیا با نگرانی پرسید:«آقای دکتر بچه سالمه؟»
-آره خانم. مشکلی نداره
شاهین با خوشحالی دست دنیا را فشار داد و گفت:«شرطو باختی. دیدی دختره؟! »
دنیا لبخندی زد و گفت:«کدوم شرط؟ ثابت کن»
-حیف که حاملهای و گرنه ثابتت میکردم!
و هر دو زدند زیر خنده و زیباترین نقشهها را برای دخترشان کشیدند و طرح زدند.
-اتاق کارتو باید خالی کنی تا برای دخترمون آماده کنیم.
-راست گفتیها! ...
اما دنیا یه چیزی
-چی بابا؟
-اسمشو چی بذاریم؟
-نگین
-نه
-پروانه
-نه
-سوگند
-اصلا حرفشم نزن
-مثل این که من هر چی بگم تو میخوای بگی نه، نه؟
-نه فدات شم ... هر چی شما بگید
و دوباره زدند زیرخنده
-دوست دارم به یک ضیافت بسیار مجلل دعوتت کنم
-وا! از کی تا حالا؟ ما که همیشه در ضیافت شما هستیم
-این بار فرق داره میخوام ببرمت یه جایی که خیلی دوست داری!
-راست میگی شاهین؟ ... میریم..
-آره دنیاجان، میریم بام تهران
بر بلندترین ارتفاعی که میشد تهران را به تماشا نشست، عاشقانه و زیبا نشستند.
از بعدازظهر، هوا تاریک و روشن میشد. مشخص بود که دل هوا نیز پر است! نمنم باران، آرام و آهسته، با نرمش و ملاحظه بر روی صورت دنیا و شاهین نشست!
شاهین سرش را بلند کرد و دستهایش را زیر نمنم باران گرفت و گفت:«چه بارون قشنگی! من این بارون رو به شگون میگیرم! فکرشو بکن درست تو شبی که روزش به ما خبردادند بچمون چیه، بارون گرفته! به نظر من این خبر خوبیه»
-آره منم این بارونو دوست دارم! از وقتی بچه بودم، همیشه دوست داشتم که زیر بارون پابرهنه و سر برهنه بیام بیرون و بدوم! درست مثل یه بز کوهی!
شاهین خندید و نگاهی به دنیا انداخت و گفت:«حالا چرا بز کوهی؟ چرا مثل یه آهو نه؟»
-حیف که امشب تازه فهمیدی بچهات چیه و گرنه ...
-وگرنه چی؟ نکنه میخوای با این شکم و دخترت دنبالم کنی؟
-چرا که نه؟
-دنیا بیا کفشهامونو درآریم و زیر بارون راه بریم
-باشه
و خندید و با شادی کفشهایشان را از پا کندند و پیاده، کنار جو را گرفتند و رفتند
شاهین مثل این که یک دفعه وحی به او شدهباشد با کلی خوشحالی و ذوق گفت:«دنیا من یه اسم بگم؟»
-بگو منم میگم نه
-مطمئنم نه نمیگی
-حالا تو بگو
-بیا اسم دخترمونو بذاریم باران.
دنیا با تأملی پرسید:«باران؟»
-آره باران
دنیا نگاهی به آسمان و باران انداخت و گفت:«آره باران! خیلی قشنگه! ... فکر نمیکردم همچین اسم قشنگی بتونی حدس بزنی!»
-من هر چی قشنگه تو دنیا رو حدس زدم همهشم مال خودمه
ساعتی آرام و سر به آسمان، زیر باران راه رفتند و با بارانشان نیز حرفها زدند و صحبتها کردند!
آن شب نیز خاطرهانگیزترین و زیباترین شبی بود که میتوانست، دنیا برای دنیا، خلق کند! شبی با بارش بهترین رحمت و هدیه خدا! با هزاران امید و آرزو برای دیدن بارانی که دل دنیا و شاهین برایش میتپید!
ادامه دارد
با سپاس از همراهیتون