«قسمت چهارم گودالهای یخی»
دنیا تا متوجه آمدن شاهین به سمت مغازه شد، سرش را پایین انداخت و زیر چشمی منتظر ورود شاهین شد.
شاهین به جلوی مغازه که رسید، نگاهی به دنیا انداخت و صورت جوان و عاشقش را درهم کشید و راهش را با ناراحتی کج کرد و رفت. بیآن که برای یک بار به عقب برگردد و نگاه کند.
دنیا جا خوردهبود، انتظار داشت تا شاهین وارد شود و از او علت نه گفتنش را بپرسد اما شاهین این کار را نکرد و رفت.
سعید وارد مغازه شد. نگاهی خاموش به دنیا انداخت و گفت:«بهش گفتم که قصد ازدواج نداری و دوست نداری به این زودیها ازدواج کنی. از چهرهاش معلوم بود که خیلی ناراحت شدهبود به من گفت میاد با خودت صحبت کنه اما نمیدونم چرا نیومد تو؟!»
-اینطوری بهتر شد اگه میومد تو و میخواست با من صحبت کنه، روم نمیشد. همینطوریش هم دست و پام کلی لرزید و ترس ورم داشتهبود!
از صدای دنیا معلوم بود که خیلی ناراحت است و سعید برای این که به این ناراحتی پایان بدهد سر حرفهای دیگه را بازکرد و از هر جا و از هر چیزی گفت تا حواس دنیا را پرت کند. دنیا هم تلاش میکرد تا با همراهی و خوشجوابی به سعید نشان دهد که حواسش پرت شده و برایش اصلا مهم نیست که چی شده و چی پیش آمده!
اما ته دلش دنیایی پر از داد و فریاد بود که منتظر فرصت خالی کردن بود!
سعید آن شب دنیا را به خانه رساند. دنیا با یک بار پر از غم ولی ساکت، کنار سفره نشست. با غذا فقط بازی کرد و قاشق را دور بشقابش دور داد و دور داد تا زمان خوردن به پایان برسد.
مادر متوجه غذا نخوردن دنیا شد. با سر پرسید چرا نمیخوری؟
-خوردم مامان خیلی خوشمزه بود! دستت درد نکنه
و برای این که زود به روی تخت پناه نبرد، پای تلویزیون و فیلم نشست تا مثلا سرحال و شاد نشان دهد.
صدای تلفن مادر را به آشپزخانه کشاند.
صدای بلند تلویزیون مانع از این بود که صدای مادر شنیده شود.
دنیا چنان در دنیای خیالش، نه در دنیای فیلم، غرق بود که مادر را در کنارش احساس نکرد و مادر مجبور شد، پایش را تکان دهد تا دنیا صدای مادر را بشنود.
-خب دنیا خانم، من باید خبر خواستگارتو از دیگران بشنوم؟!!
دنیا که تازه متوجه حرف مادر شدهبود، فهمید که سعید داستان را برای مادر گفته برای همین خودش را جمع و جوری کرد و قیافه مظلومانه به خود گرفت که:«نه مامان به خدا! میخواستم بهتون بگم اما خیلی مهم نبود. تموم شد!»
-کجا تو رو دیده؟
-در مغازه
-حالا چرا نه گفتی؟
-مامان!!!....
سعی کرد جلوی مادر خیلی ناراحتیاش را بروز ندهد و با قیافهای بیتفاوت و بیمحل به مادر نشان دهد که برایش این خواستگار مهم نیست برای همین ادامه داد
-به تیپ ما نمیخورد
-چرا؟ مگه ما چمونه مادر؟
-نه مامان جان! چیزیمون نیست اما ...
-اما چی دنیا جان؟
-مامان، اون تک دونه پسره ! راستش خوش تیپ و خوش هیکل هم هست و توی بانک هم کار میکنه
- خوب باشه مادر تو هم تک دونه دختری و خوش تیپ و خوش هیکل و توی عطاری کار میکنی!!
دنیا که دید مادر از قیافه حق به جانب و برای دلخوش کردن او دارد صحبت میکنه کمی درهم شد و گفت:«مامان من شکی به خانواده و کار و تیپ و قیافه ندارم ولی...
مادر میدونست دنیا میخواهد چی بگه برای همین منتظر بقیه حرف دنیا شد و هیچی نگفت..
-ولی ... و سرش را گذاشت روی شانه مادر و شروع کرد به گریه کردن!
دنیا که گریه میکرد، مادر نیز آرام و بیصدا، اشک میریخت.
-دنیا مامانجان! چقدر خودتو اذیت میکنی عزیزم! دنیا که به آخر نرسیده مامان! مردم با درد و مرضهایی بدتر از این بهترین زندگی رو دارن و اصلا خودشونو ناراحت نمیکنن و از زندگیشون لذت میبرند حالا تو به خاطر یه مریضی که دارو داره و تا حد زیادی کنترل میشه این همه سخت و ناراحت برخورد میکنی!
-مریضی من چیز کوچیکی نیست!
-دخترم، مریضی که دست من و تو نیست. خدا بزرگه مطئن باش یه نفر پیدا میشه که به راحتی با این مسئله کنار بیاد
-اصلا میدونی مامان بهتر شد که نشد. اولا که من بهش نه گفتم ثانیا هم اون یکی یه دونه بود و من نمیتونم با آدمای لوس و از خودراضی زندگی کنم!
مادر خندهای کرد و گفت:«پس دیگه ناراحت نباش و ولش کن برو بگیر راحت بخواب واستا ببین قسمتت چی میشه دخترم!»
صدای خروس همسایه که تنها آواز روستایی در کوچه بود، زودتر از هر کسی دنیا را بیدار کرد. از صدای این خروس خیلی لذت میبرد! دلش تازه میشد و یاد شمال و خانههای شمال و روستایشان میافتاد. انگار سه روز تمام خوابیدهبود. سیر خواب سیر خواب بود. از این که با مادر حرف زدهبود و دلش کمی خالی شدهبود، احساس خوبی داشت!
تمام سعیش را میکرد تا از فکر شاهین بیرون بیاید اما دست خودش نبود تمام روز نگاهش، بریده و نابریده، یکهو و مدام، به پنجره و در مغازه بود. مثل هر روز چشم انتظار شاهین بود تا رو به روی مغازه سر و کلهاش پیدا شود!
اما خبری نبود و نشد! هر کسی را که رد میشد، به شکل شاهین میدید و هر کسی در مغازه را بازمیکرد، شاهین را در ورودی منتظر بود! گاهی چنان این شباهت و شاهین بینی بر او عارض میشد که باورش میشد خودش است و قلبش از سینه بیرون میزد.
هر روز به همین منوال میگذشت و هر روز دنیا چشم به دنبال شاهین روزش را به پایان میرساند.
از خودش در تعجب بود که چرا این گونه وابسته و منتظر شاهین است! اصلا چرا باید این همه دلبسته کسی شود که فقط چندبار او را دیده و یکی دو دفعهای بسیار کوتاه و مختصر با او حرف زده؟!
دلش میخواست با عقل و منطق، دل ناآرامش را رام کند و آرام به زندگی آرام سابقش ادامه دهد. با خودش تصمیم گرفت که از فکر ازدواج بیرون بیاید و اصلا به ازدواج و عروسی فکر نکند و آیندهاش را با کار و پول برای خودش بسازد.
یک هفتهای از رفتن شاهین میگذشت و دنیا در این یک هفته توانستهبود با خودش کنار بیاید و از فکر شاهین بیرون بیاید.
آن شب قرار بود تا همه برادرها و بچههایشان به خانه مادر بیایند و مادر از دنیا خواست تا زودتر به خانه برگردد و کمکش کند. هرچند زهره و منیژه همیشه زودتر به خانه مادر میآمدند و کمک میکردند اما مادر با دنیا راحتتر بود و میتوانست هر از گاهی میان کار به سرش، دادی کوتاه بزند یا دستور و اردی بدهد. اگرچه که دنیا از کارهای خانه درمیرفت و بیشتر زنداداشها، کارها را انجام میدادند.
با این جهت به سفارش مادر زودتر از همیشه برگشت.
یکی دو کوچهای از مغازه دور شدهبود که یکی جلویش قرار گرفت و مانع عبورش شد.
سرش را که بلند کرد تا بگوید ببخشید ... شاهین را دید!!
با دیدن شاهین انگار تعجب کردهباشد یا ترسیدهباشد بلند هایی از ته دل کشید!
-سلام
-س..س...سلام
و سریع کنار گرفت تا از کنار شاهین رد شود که شاهین با التماس گفت:«خواهش میکنم نرید! به خدا کاریتون ندارم فقط میخوام باهاتون حرف بزنم همین! خواهش میکنم!»
-آقا شاهین، من همه حرفهامو به برادرم گفتم و برادرمم به شما گفته دیگه فکر نکنم جای حرفی باقی مونده باشه!
-.... درسته شما همه حرفاتونو گفتید اما من چی؟ من که حرفی نزدم!
-معذرت میخوام من باید زود برم خونه مادرم منتظرمه
-خواهش میکنم من خیلی وقتتونو نمیگیرم فقط چند دیقه! تو رو خدا!
دنیا خیلی دلش میخواست بپرسه که یعنی چی؟ حالا بعد یک هفته اومدی و میگی باهات حرف دارم! اما روش نمیشد که سؤال کنه و ادب و نزاکت مانع آن بود که بپرسد چرا؟
این یک هفته دنیا تمام تلاشش را کردهبود تا شاهین را از صفحه ذهنش پاک کند و باز دوباره تصویر و صدای شاهین را با تمام انعکاس و بازتابش داشت!
نمیدانست خوشحال باشد که او را دوباره میبیند یا ناراحت این که دوباره به او چه بگوید و چگونه این بار هولش بدهد!؟
التماس و خواهش شاهین باعث شد تا دنیا نتواند درست و قاطع تصمیم بگیرد و گفت:«باشه میشنوم»
-اینجا؟
-خب کجا؟
-میاید تو ماشینم صحبت کنیم؟
دنیا با تته و پته گفت:«... نه راستش... ممکنه یکی رد شه و ....»
-پایینتر یه پارکیه بریم اونجا؟
-من باید زود برگردم
-زود برمیگردید میخواید بگید سعیدآقا هم بیان؟
-نه ...
-به جای کلکل کردن زود بیاید
روی صندلی پارک دور از چشم تمامی کسانی که نگاهشان، دنیا را میترساند، نشستند.
-من زود میگم که شما هم زود برید.
چرا نه گفتید؟ همین! چی تو من دیدید که این جوابو به من دادید؟ چه خطایی از من سر زده که باعث شده به من جواب رد بدید؟
-نه به خدا من چیز بدی در شما ندیدم. اما الان آمادگیشو ندارمو و دوست ندارم ازدواج کنم اصلا موضوع شما نیست.
شاهین روی صندلی کمی جلوتر آمد و دنیا با حرکت او، به عقبتر خزید و گفت:«من اصلا قصد ازدواج ندارم»
-دروغ میگید!
-چرا باید دروغ بگم؟
-اینو خودتون بگید من نمیدونم
-این که من دوست ندارم ازدواج کنم رو چطوری شرح بدم؟
-روز اول این حرفو نگفتید؟!
-خب... پیش نیومد
-لطفا راستشو بگید. میخوام ببینم اگه من مشکلی دارم چیه؟ احساس میکنم این جواب نه بیشتر یه دهن کجیه تا یه نه!
دنیا خیلی دلش میخواست راستش را بگوید اما دستی محکم دور گلویش میافتاد و زبانش سنگین میشد و نمیتوانست حقیقت را بگوید.
-چرا دهن کجی؟ چرا همچین فکری میکنید؟ من از پس یه زندگی برنمیام و آمادگیشو ندارم
-من صبر میکنم شما هر وقت آمادگیشو پیدا کردید من میام. بعدش هم نترسید من همه کار بلدم. آشپزیمم خوبه. همه کار هم میکنم. مطمئن باشید نمیذارم به شما سخت بگذره!
دنیا برای این که دلش محکم شود و قلبش آرامتر پرسید:«چرا شما به من گیر دادید؟ برای شما موردهای خوب زیادی هست که میتونید خیلی خوشبختتر باشید! چه لزومی داره ...
شاهین نگذاشت حرف دنیا تمام شود و خوشحال از این سؤال گفت:«من شما رو تو خواب دیدم. به جون خودم راست میگم. روز اولی که شما رو توی مغازه برادرتون دیدم، از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم. انگار سالها بود که میشناختمتون. حتی به اون خواب هم کاری ندارم، من دخترهای زیادی رو دیدم ولی ....شما یه چیز دیگهاید برام! عشق چیزی نیست که من برای شما توضیحش بدم! تو رو خدا منو این همه رنج ندید و بذارید بیام خواستگاریتون!
از حرفهای شاهین، دنیا خیلی ناراحت شد. سرش را پایین انداخت و با ناراحتی و غصه گفت:«من اگه بگم چرا نه گفتم شما هرگز نمیاد خواستگاریم»
-شما هر چی بگید من میام مگه شما راهم ندید
-من مریضم
-منم مریضم
دنیا سرش را بلند کرد و در حالی که اشک توی چشمش حلقه زدهبود گفت:«من جدی میگم. بیماری من سخته و زندگی با همچین مریضی، سخته!»
-کیه مریض نیست؟! هر کیو نگاه میکنید یه طور مریضه فقط بعضی خبر دارند که مریضند و بعضیا نه!
دنیا با بغضی سراسر اندوه گفت:«من صرع دارم. صرع!»
-خب
-شما اصلا میدونید صرع چیه؟
-آره چرا ندونم
-بیماری من سخته. من گاهی برای یکی دو ساعت از حال میرمو به وضع بدی درمیام.
-مهم نیست من هستم کنارتون
دنیا که چشمهایش گرد شدهبود با تعجبی که ناشی از عدم درک مقابل بود گفت:« شما نمیفهمید من چی میگم! اصلا متوجه نیستید که چه شرایط سختی خواهیمداشت.
ما که تا همیشه تنها نیستیم فردا اگر وسط مهمونی حالم بد بشه! اگه بچه به بغل حالم بد بشه! اگه توی خیابون بیفتم! شما دیگه اینطوری حرف نمیزنید!»
-اولا که ما تنها نیستیم. من با شما هستم. بچه رو هم من بغل میکنم. وسط خیابون هم نمیافتید من با ماشین این طرف و اون طرف میبرمتون. تو مهمونی هم که حالتون بد بشه میبرمتون توی اتاقتون تا استراحت کنید و از مهمونها عذرخواهی میکنم!
بعدش هم یه دکتر خوب میبرمتون و مواظبتون هستم.
شما خودتون از مریضیتون، یه غول درست کردید! تا حالا مگه خودتون اذیت شدید؟
دنیا که از حرفهای شاهین خنده بر لبش نشستهبود با خوشحالی و آرامی پرسید:«راست میگید؟ کمکم میکنید؟ من دلم نمیخواد مزاحم زندگیتون باشم!»
-پس حالا اجازه میدید بیام خواستگاریتون؟
-شما متوجه حرفهایی که میزنید نیستید!
-اینقدر که من الان حواسم به حرفهام هست هیچ موقع تو زندگیم نبوده. لطفا بذارید بیام
-یه سؤال؟
-شما ده تا سؤال بپرس
-این یه هفته کجا بودید؟
شاهین خندید و گفت:«یواشکی شما رو میپاییدم»
-راست میگید؟
-آره به خدا بعد کارم میاومد و از توی ماشین شما رو نگاه میکردم
-واقعا؟
-واقعا. میخواستم یه مهلتی بهتون بدم که احساسی جوابمو ندید
فقط یه خواهش
-بله؟
-لطفا این موضوع رو به خانوادهام نگید
- یعنی میخواهید دروغ بهشون بگید؟
-نه دروغ نمیگم ولی بعدها بهشون میگم. میدونم با تصمیم من مخالف نیستند اما دلم نمیخواد فعلا بهشون بگم چون شاید مثل من فکر نکنند مطمئنم شما رو ببینند و بشناسند دیگه مثل من براشون مریضیتون مهم نباشه.
-وای خدا! دیرم شد. مادرم امشب مهمون داره باید تند برم.
-ببخشید واقعا! تقصیر من شد میخواید برسونمتون؟
-نه ممنون راهی نیست خودم میرم
دنیا خوشحال بود. خیلی زیاد! باورش نمیشد که کسی اینقدر عاشقانه و صادقانه دوستش داشتهباشد! باورش نمیشد که بیدار است و خواب نمیبیند! شادی این حرفها و نگاهها، بیشتر از اندوه بیماری و مریضیاش بود! با حرفهای شاهین احساس میکرد که بیمار نیست. او سالها به تنهایی توانستهبود با این مریضی کنار بیاید و به خوبی زندگی کند، هرچند مادرش کنارش بود. اما حالا یک نفر با قلبی مهربان و لحنی عاشقانه او را با این درد میپذیرفت و کمک میکرد و برایش آینده، زیباتر از گذشته نقاشی میشد و شکل میگرفت! آیندهای که میتوانست خیلی زیبا و دلپذیر باشد و تمام شادیها را برای دنیا، هدیه بیاورد!
آیندهای درست خلاف آنچه که تا به حال برای خود کشیدهبود! با خودش میگفت:«راست گفتن که 98 درصد آن چه همیشه نگران آنیم، هرگز اتفاق نمیافتد»
ادامه دارد
ممنونم مهربان همراهید