«در جستجوی کار»
چیزی را که میدید باور نمیکرد!
تنش مثل بید میلرزید و از شرم و ترس، سر را به میان صفحه مانیتور برد! رویش را برگرداند و به زحمت نفسهای درشت و ترسیدهاش را کنترل میکرد!
عرق سردی بر روی پیشانیاش نشستهبود و چشمانش از ترس و وحشت، تند تند، صفحه مانیتور را بالا و پایین میکرد و به دروغ کلیدها را میزد و پنجرهها را یکی یکی باز میکرد!
ماندهبود چه کار بکند؟! فکر درست و خوبی به ذهنش نمیرسید. پاهایش یخ زدهبود و به زمین قفل شدهبود! نه نشستن صلاح بود و نه رفتن!
خودش را به آن کوچه زد که چیزی ندیدم و نفهمیدم! از شدت ترس و ناراحتی، انگشتانش بر روی صفحه کلید، به لرزش افتادهبود!
چادرش را جلوتر کشید و صفحه مانتیور را چرخاند تا کاملا پشتش به آنطرف باشد!
آن چند لحظه برایش به اندازه، چند ساعت و سال، طول کشید! قلبش از ناراحتی درد میکرد! چقدر باید شاهد این چیزها میبود!؟
چقدر حرص خوردهبود و بالا و پایین شدهبود تا بلاخره این کار را پیدا کردهبود! هر جا رفت با هزار مشکل و سختی و ناراحتی روبهرو شد!
چقدر روزنامه خریدهبود و به اینور و آنور، زنگ زدهبود! گاهی حتی برای خرید همین روزنامهها، لای منگنه میماند که چرا اینهمه روزنامه میخری؟ پول همین روزنامه خریدنهایت را جمع کن سر از فلک درمیآورد!!
پول لازم و کافی، حتی برای خریدن روزنامه را هم نداشت و رویش نمیشد تا همین مبلغ را از مادر بگیرد!
چقدر به دوست و آشنا و رفیق، سپرده بود که اگر کاری سراغ داشتند و کسی را برای کاری در شرکتی یا ادارهای میخواستند، به او بگویند و چقدر سر این کار پیدا کردنها، به او توهین شدهبود و ناراحتش کردهبودند!
هر کاری در هر جایی که سراغ داشتند، به او سفارش میکردند و ذرهای به شخصیت و آرزوهای او نمینگریستند و آزردهاش میکردند!
دیپلم تجربی داشت و جز بچههای خوب تجربی بود اما شانس نیاورد و در دانشگاه دولتی قبول نشد و چون هزینه دانشگاه آزاد و پیامنور را نداشت، نتوانست پا در دانشگاه بگذارد.
تلاش زیادی کرد تا دورههای مختلفی را پشت سر بگذارد تا شاید با داشتن مدرکش بتواند در جایی استخدام شود و سر کار برود، اما همه فقط طبل تو خالی بودند و دروغ و دروغ! و هیچکدام، هیچ تأثیری بر کاریابی او نداشت و فقط هزینه الکی و بیهوده دادهبود و مدرکی به دردنخور، گوشه اتاق انباشتهکردهبود!
هر کجا که میرفت، مدرک تحصیلی دانشگاهی از او میخواستند و سابقه کاری! و یاسی هیچکدام را نداشت!
خودش نیز شرایط خاصی داشت و سر هر کاری نمیرفت. دوست نداشت در کارهای تولیدی و نظافتی وارد شود و دلش میخواست به خاطر آشناییاش با کامپیوتر و حسابداری، در اداره یا شرکتی، به کارگرفتهشود و پشت میزی بنشیند و سر و کارش با کامیپوتر و دفتر و حساب، کتاب باشد.
چادری بود و با حجاب و این یکی از چیزهایی بود که مانع ورودش به بعضی از شرکتها و دفاتر خصوصی میشد!
بیشتر شرکتهای خصوصی، با حجاب نمیخواستند و کسی را میخواستند که با آنها راحت باشد و این مطلب را خیلی راحت و بیپرده، عنوان میکردند و برای یاسی سخت بود که در چنین شرکتهای بیقید و بندی، کار کند، برای همین گزینههایی که میتوانست انتخاب کند، بسیار کم و کمتر میشد و ناچار بود تا مدتها بگردد و بماند تا کاری پیدا کند که محجبه بخواهند!
چند جا سر کار رفتهبود، اما با پایینترین حد حقوق! حتی پول چادر و کفشش نمیشد و فقط سرش را در روز گرم میکرد و از خانه بیرونش میآورد و جز دردسر و نگرانی و استرس کاری، هیچ ثمری برایش نداشت!
چقدر در شرکت جلالی کارکرد و سختترین شرایط و زمان کاری را پذیرفت و خیلی راحت و به عنوان تعدیل نیرو با این که کمترین حقوق را به او میدادند و بیشترین ساعت روز را از او کار میکشیدند، بیرونش کردند و حتی همان حقوق کم دو ماهه آخر را نیز به او ندادند!
جلالی، مرد ثروتمند و پولداری بود که چندین شرکت مختلف تحت عناوین گوناگون، در جای جای شهر زدهبود و در هر جای دنیا برای خود، خانوادهای تشکیل دادهبود و با نام دین و شرع، توانستهبود، برای خود حرمسرا بازکند و از کیف دنیا تا دلش میخواست، سربکشد و لذت ببرد! اما در کار بندگان خدا، فقط استثمار و بردگی را آموختهبود و عدهای نیز مثل یاسی از سر بیکاری و بیپولی، ناچار بودند تا در رکاب او کار کنند و بدترین روزها را برای خود رسم نمایند!
یاسی، جدا از کارهای حسابداری و کامپیوتری، تمام تلفنهای شرکت را نیز انجام میداد و ناچار بود تا به شرکتها، نمایشگاهها و مشتریها، زنگ بزند و محصولات شرکت را عرضه کند و در این تلفنها، چه سخنها و توهینها که نشنیدهبود و چه شبهایی که در درد این جسارتها و توهینها، بیصدا ،زانوی غم بغل گرفتهبود و اشک ریختهبود!
یاسی این کار را نیز با کلی پا درمیانی و آشنایی دوستش، پیدا کردهبود و با همه شرایط سخت شرکت، سعی کردهبود تا به بهترین نحو کارش را انجام دهد و جای ذرهای، شکایت و ایراد را بازنگذارد، اما با همه اینها، جلالی، یاسی و دو سه نفر دیگر از شرکت را بیرون کرد تا با همان سه نفر، تمام کارها را انجام دهد و کمترین دستمزد را با بیشترین ساعت و فشار کاری به تعداد کمتری کارمند، محول نماید و بیشترین سود و بهرهبری را نصیب خود کند!
زندگی یاسی با مادرش، زندگی سختی نبود! هرچند راحت هم نبود اما با همان جزیی حقوق بازنشستگی پدرش، روزگار میگذرانیدند ولی یاسی از این که روزگارش به گوشه خانه و بیکاری کشیدهشدهبود، ناراحت بود و دلش میخواست تا از این شرایط خود را نجات بدهد و با کارکردن شرایط بهتری را برای خود و خانواده، رقم بزند ولی روزگار با او همراهی نمیکرد.
یکی از آشنایان نزدیکش در یکی از ارگانهای دولتی، دستی داشت ولی یاسی نمیفهمید چرا نمیتواند برای او کاری پیدا کند و از اعلام نیاز اداره به یاسی حتی دریغ میکرد و هربار که با سؤال یاسی روبهرو میشد، به طریقی از زیر جواب دادن آن، تفره میرفت؟ و میگفت:«کسی را نمیخواهند و نیاز ندارند»
در حالی که یاسی از جاهای دیگر میشنید که اعلام نیاز کردهاند و فقط بند «پ»ها توانستهاند، داخل شوند.
یاسی بازهم از رو نمیرفت و تا مهین را میدید میپرسید : «ادارهتان کسی را نمیخواهد؟»
و بلاخره مهین بعد چندین بار پرسش یاسی، روزی با کلی خوشحالی و ذوق به یاسی زنگ زد که برایت کار پیدا کردم!
یاسی که از این خبر خوشحال شدهبود، گفت: «چه کاری هست؟»
مهین گفت: «توی بیمارستان اداره، به یه نفری نیاز دارند تا در امور نظافتی بیمارستان و بیمارها، کمک کند و من تو رو معرفی کردم»
یاسی، از این حرف و سخن مهین جا خوردهبود! با این که به مهین گفتهبود که دنبال چه کاری است، اما با این جواب مهین، فقط به فکر فرورفت و ناراحت به گوشهای نشست!
از سرکوفتها و تیر و طعنه دیگران، دلآزرده و ناراحت بود! هر کسی میرسید، چیزی میگفت و دل ناراحت یاسی را بیشت رمیرنجاند!
مینو، زنعمویش میگفت: «خوب آخه با مدرکی که تو داری زنعمو، کاری پیدا نمیشه! همین کاری که مهین گفته خیلی خوبه چرا نمیری؟ چه ادا اتفاری برای کار پیدا کردن داری!»
دیگران هم بهتر از مینو حرف نمیزدند! و با کاری که مهین آدرس دادهبود، نیش و کنایهها بیشتر شدهبود و مادر نیز این جمع را همراهی میکرد!
یاسی چند جا آزمون دادهبود و در مصاحبهشان شرکت کردهبود اما دریغ از تلفنی که بعدش به او زنگ بزند و او بخواهد!
کار دولتی و اداری وجود نداشت. همه شرکتهای خصوصی که پر بودند از دخترانی که با کمترین حقوق حاضر بودند، روز خود را در آنجا به سر کنند و بعضیها خیلی راحت و آسان، در دسترس صاحبان شرکت، به هر گونهای، مورد تعرض و استثمار قرارگیرند و یاسی با دیدن این شرایط، از همان پله اولشان برمیگشت و به خانه میآمد و سالهای عمرش را یکی پس از دیگری، بیهوده و پراندوه، پشت سرمیگذاشت!
صمیمیترین دوست یاسی، مهناز، او را به شرکتی که در آن کارمیکرد برد و به ماهی نکشیده، بنای ناسازگاری با یاسی بلند کرد و حتی حاضر نشد، کوچکترین روشی از کار شرکت را به یاسی، یاد بدهد و در آخر، یاسی را با اشک و گریه به خانه برگرداند تا جای خودش بازتر باشد! هرچند باید کار دو نفر را به جای یکنفر انجام میداد ولی راضی نشد تا با یاسی در یک شرکت باشد و کارکند و خیلی راحت و حسودانه کاری کرد تا یاسی خودش بگذارد و برود.
و حالا نزدیک شش ماه بود که با سفارش دوستش به آقای بخارایی، توانستهبود به این شرکت قطعات خودرو بیاید.
شرکت بخارایی، سه دهنه بود. جای یاسی اولش خوب بود. طبقه اول دهنه وسطی شرکت مینشست و به امور حسابرسی و خرید و فروش رسیدگی میکرد، اما کمکم که ابزار و قطعات بیشتری به شرکت آوردند، برای دسترسی راحتتر به قطعات و حمل و نقل آسان آن، جای یاسی را به قطعات دادند و یاسی را به طبقه پایین فرستادند.
از طبقه اول بیست پله میخورد تا به پایین برسی. جدای از این که تهویه خوب و نور مناسبی نداشت، سرویس بهداشتی نیز در پایین بود و این باعث میشد تا به هر دلیلی بخارایی و پسرانش به پایین بیایند.
ساسان پسر بزرگ بخارایی، متأهل بود و یک پسر سه ساله هم داشت اما یاسی، احساس خوبی نسبت به رفتارهای ساسان نداشت و تلاش میکرد تا از رو در رویی با ساسان تا حد امکان فرار کند. اما جز رییس رؤسای شرکت بود و یاسی ناچار بود، تا مدام در برخورد با ساسان باشد. برخوردهایی که یاسی را نگران میکرد و با این که سعی میکرد تا به کار و انجام امور شرکت ربطش دهد، اما خودش ته دل میفهمید که این برخوردها و نگاهها، تعریفها و تمجیدها، امری معمولی و رابطهای کاری نیست.
به هر بهانهای ساسان پایین میآمد و مینشست و مزخرف سرهم میکرد. نگاه و حرکت یاسی، گواه خوبی بر بیاعتنایی و بیزاریاش از ساسان بود، اما مثل این که متوجه نمیشد یا خودش را به نفهمی، میزد و این برای یاسی، ناراحت کننده بود و سخت تمام میشد!
دفتر و دستک را برمیداشت و بهانهای مالی و حسابداری میتراشید و برای مدتی سر میز یاسی میایستاد و به بحث و صحبت مینشست و معمولا آخر این نشستها، به تعریف از یاسی منجر میشد که هرگز برای یاسی، خوشمزه و دلپذیر نبود!
یاسی چندین کار را عوض کردهبود و این کار را به سختی و با معرفی و آشنایی دوستش پیدا کردهبود و حاضر نبود به خاطر هیچ و پوچ و شاید فکر غلطی که ممکن بود نسبت به ساسان در ذهن داشت، آن را از دست بدهد! از طرفی اگر این کار را هم رها میکرد، جواب بقیه را چه میداد؟ و به خصوص به مادرش چه میگفت؟
برای همین سعی میکرد، این نگاهها و حرفها، رفتارها و لبخندها و تعریفها را برای خودش، مثبت معنی کند و منظوری نادرست و بیراه بر آن، نبندد!
آن روز، به یاسی همه چیز ثابت شد! اما ثابت شدن همه چیز برای یاسی، سنگین و سخت تمام شد!
ساسان، پایین آمد و بعد احوالپرسی با یاسی، شروع کرد به دادن اخبار آن روز خیابانها و مهمانّهای دیشبش و شام و خرج شامش!
یاسی، سعی میکرد تا خودش را مشغول کارش بکند و فقط با تأیید سر، خود را شنونده صحبتهای ساسان نشان دهد. اما انگار ساسان متوجه نمیشد که چقدر حضور و سخن و نگاهش، برای یاسی مایه بیزاری و نفرت است و اگر پسر صاحب شرکت نبود، حتما یاسی با مشت و لگد از آنجا بیرونش میکرد!
یاسی متوجه شد که ساسان به سمت سرویس بهداشتی رفت و خیلی بیحیا و بیشرم، در سرویس را بازگذاشت و لباسش را بازکرد!
خون در رگهای یاسی به غلغل افتادهبود و حرارت صورت و دستانش را به خوبی احساس میکرد! صدای نفسهای تند خود را خیلی بلند و نزدیک میشنید!
از دیدن این صحنه، چنان آشفته و پریشان شدهبود که قادر به انجام هیچ کاری نبود! تلاش میکرد که پشت به ساسان و رو به مانیتور بنشیند و خود را به نفهمیدن و ندیدن بزند!
برای یاسی سخت بود این همه توهین و بیاحترامی را تحمل کند! اگر اندکی او هم سبک و بیوقار جلو آمدهبود و در دلش ذرهای احساس نسبت به ساسان میداشت این همه ناراحت و آزرده نمیشد! اما دردش از آنجا بود که با این همه حجاب و حیا، این گونه مورد بیاحترامی و بیحیایی قرار میگرفت به خصوص این که مجرد بود و ساسان مردی متأهل و بچهدار! و یاسی نمیتوانست این مسأله را بفهمد و برای آن جواب درستی بیابد!
خودش را تا حد امکان به کامیپوتر چسباند و سعی کرد تا در صفحه آن، غرق و محو شود که ساسان، جلویش ایستاد و گفت: «یه حرفی یاسی باهات داشتم»
یاسی از این که ساسان او را با اسم صدا میکرد، جا خورد و میدانست در این عرض صمیمیت صدا کردن اسم کوچکش، چیزی نسنجیده و نپسندیده، نفهته است!
با ناراحتی و ترس گفت: «چه حرفی؟!»
ساسان خیلی با بیشرمی و مطمئن گفت: «صیغهام میشی؟»
یاسی با شنیدن این حرف ساسان برآشفت و اشک در چشمانش حلقه زد و با چشمانی که از حدقه بیرون زدهبودند، محکم و خشمگین به چشمان ساسان نگاه کرد و با بغضی حبس در گلو ولی با لحنی محکم و قوی گفت: «حد خودت بدون آقا! بیحیایی و بیشرمی تا چه حد؟ فکر کردید که کی هستی که این جسارت رو به خودت میدی که به من همچین پیشنهادی بکنی؟»
ساسان که از شدت برخورد یاسی جا خوردهبود و فکر نمیکرد که اینطور مشت به هوا و هوسش کوبیده شود و کسی بتواند به او نه بگوید، با غیض و خشم گفت: «تو فکر کردی که کی هستی؟ خیلی خرتو بالا بستی خانم! بیا پایین! اینجا شرکت منه و هرکار دلم بخواد میکنم و هرچی دلم بخواد، انجام میدم! میتونمم تو رو با یک لگد از اینجا بندازم بیرون! فکر کردی یه میز و کامپیوتر بهت دادیم، رییس شرکتی؟»
در همین موقع صدای اسفندیار برادر کوچکتر ساسان بلند شد که دنبال ساسان میگشت تا بار جدید را تحویل بگیرد.
و ساسان ناچار شد تا غلمبهها و ناسزاهایش را جمع کند و بالا برود.
یاسی ماند و آوار غصه و درد بزرگی که دلش را در زیر خروارهای سنگی و سنگین خود، خم کردهبود و پشتش از این درد و سنگینی، صاف نمیشد!
آنچه را که دیده و شنیدهبود، باورش نمیشد! آن قدر این صحنه و توهین، برایش درشت و بزرگ بود که از گلوی نازک و حیامندش، پایین نمیرفت و هضم نمیشد!
بیصدا و بینفس، پشت کامپیوتر، اشک میریخت و گذشته را مرور میکرد تا شاید اشتباهی از خودش بیابد که باعث این رفتار با او شدهبود! اما هرچه بیشتر این چند ماه را مرور میکرد، کمتر به چیزی برمیخورد و یادش میآمد که اشتباه و خطایی از او سر زدهباشد! هرچه فکر میکرد، رفتارهای ناشایست و غرضمند ساسان بود که یاسی، به خاطر از دست ندادن کارش، آنها را بر خود هموار کردهبود و نادیده گرفتهبود!
میتوانست همان لحظه برخیزد و بیرون برود ولی آخر برج بود و اگر میرفت نمیتوانست همین چندرغاز حقوق بیگاریاش را بگیرد برای همین نشست و بیرون نرفت تا این دو سه روز هم بگذرد و بعد گرفتن حقوق دیگر نیاید.
نزدیکیهای ظهر بود. یاسی پای کامپیوتر بود. هنوز در اشک و آه ماجرای صبح بود که با صدای هنهن و نفس نفس پیرزنی که به زور و سختی، پلهها را پایین میآمد، از حال خودش خارج شد و به سمت پلهها، متوجه گردید.
پیرزن، به سختی چادرش را جمع میکرد و پاهایش به زور با او همراهی میکردند و دست به کمر و زانو از پلهها، نفسزنان، پایین آمد.
تا نگاهش به یاسی افتاد، گفت: «تو این جا کار می کنی؟»
یاسی که هنوز ناراحت صبح بود با عصبانیت گفت :«چطور خانم؟»
پیرزن گفت: «حاج آقا که گفت، خانم نیاورده تو شرکت! اما مثل این که دروغ گفته!»
یاسی متوجه شد که این خانم، همسر آقای بخارایی بزرگه!
با ناراحتی گفت: «بله خانم من شش ماهه اینجا کار میکنم»
پیرزن نگاهی بلند بالا به یاسی انداخت و گفت: «حاج آقا نگفتهبود و قرار هم نبود که خانم تو این شرکت بیاره! اگه عروسم بفهمه غوغا میکنه!»
یاسی با ناراحتی بیشتری گفت: «ببینید خانم، مشکلات شما به من ربطی نداره! این حرفا رو باید با شوهرتون بزنید»
پیرزن که تازه نفسش سر جایش آمدهبود، روی صندلی نشست و با لبخندی مهربان به یاسی نگاه کرد و گفت: «والا الان خیالم با دیدن شما راحت شد! فکر نمیکردم همچین خانم محجبه و با حیا و عفتی حاجآقا بیاره! عیب نداره دخترم کار کن. این عروس دومیم که تازه عقدش کردیم، خیلی حساسه! این قدر دم گوشم خوند که ببین کی تو شرکتشونه و چی کار میکنن که مجبور شدم بیام»
یاسی که هنوز هقهق گریههایش تمام نشدهبود گفت: «مشکل شما و عروس و حاجآقاتون به من مربوط نمیشه!»
پیرزن بلند شد و چادرش را روی سرش درست کرد و گفت: «چه ناراحت شدی مادر؟! من که با دیدنت خیالم راحت شد! حساب حاجآقا روهم میرسم تا دروغ نگه و این عروساشو به جون من نندازه» و خداحافظی کرد و دوباره پلهها را به سختی و پایکشان، بالا رفت!
یاسی هنوز تو ضرب خنجر صبح بود که به شمشیر حاجخانم، زخمش، عمیقتر شد و دردش بیشتر!
ماندنش جایز نبود. سرش از درد داشت میترکید! تمام زیرزمین دور سرش میچرخید! حال بدی داشت! به زور و زحمت خود را از پلهها، بالا کشید و مستقیم رفت پیش حاج آقا و با بغض و ناراحتی گفت: «مشکل شما و خانمتون به من ربطی نداره! من دیگه تو این شرکت نمیمونم»
حاجآقا با تعجب پرسید چی شده؟
یاسی صحبت حاجخانم را به بخارایی گفت.
بخارایی بزرگ با ناراحتی گفت: «حاج خانم غلط کرده! من برای کارام کی از اینا اجازه گرفتم که حالا دفعه دومم باشه؟!»
یاسی که از ناراحتی و سردرد، سرپا نمیتوانست بایستد گفت:«من نمیدونم! اما من دیگه اینجا نمیمونم» و بی آن که منتظر جواب بخارایی بماند و یا بشنود او چه میگوید از شرکت بیرون زد.
آسمان دور سرش میچرخید! از این طرف به آن طرف، تلوتلو میخورد! میفهمید که فشارش حسابی پایین افتاده!
مدام حرف و حرکت ساسان، جلوی چشمانش تکرار میشد!
ماندهبود چگونه به خانه برود و به مادرش و بقیه چه بگوید؟!!
به خودش چه باید میگفت؟!