«سپیدار»
«فاجعه زیست محیطی در روستا»
سپیدار، یادآور بلندقامتان سبزپوشی است که پا در خاک و سر در آسمان میسایند. بلند قامتان صافپیکری که اگرچه دست در شاخه میوه، نیاویختند ولی آزادگی و سر سبزی را بیهیچ انحنا و پیچشی، در خاطر بلند چوبین زنده و سبز خود، فریاد میزنند!
درختانی از راسته راستان، که روزگاری خانهها را سقف و پایهها را ستون بودند. قامت راستشان، بالاپوش آشیانه و خانهها بود تا فاصلهها را در میان گیرد و سر و دست بر کتف و کول خانه بگیرد تا ساکنانش به زیر آن، آسایش را حس نموده و چشم بر سقف، طبیعت را در جریان زندگی خویش، جاری ببینند!
کنارههای جویها و میاندار زمینها و باغها، مملو بود از سپیدارهایی که نه بر خاطر میوه، که بر خاطر دیوارها و سقفها، بر خاطر سبزی و زندگی، نشاندهمیشدند و پرواز چشم از لابهلای شاخهها و قامت بلندش، به سختی میتوانست، آسمان را به نظاره بنشیند!
سپیدارهایی که چهارچوبهای در و پنجرهها را به همت آن برپا میداشتند و خانههای کاهگلی را به طبیعت زیبایی روستایی، در نمای سپیدار، زینت میدادند و نگهبان میساختند!
سپیدارهایی که دست از دامن خاک و سر از شانه آسمان برمیداشتند و بر خانهها، رازدار درهای بستهشان و نگهبان حریم خانهشان میشدند! سپیدارهایی که طبیعت را به خانههای روستایی ارمغان میدادند تا چشم روستانشینان، از آسمان و خاک، دور نگردد و در حورای سپیدارها، خاک و آسمان را بوسه زنند! و طبیعت را به جای جای زندگیشان، یادگاری نمایند!
اما امروزها، با قدم آهنین و پر سر و صدای تکنولوژی و شهرنشینی، بر سر سقفها به جای نگاه چوبین سپیدارها، دستّهای ضمخت و سنگین آهن، جای گرفته و تیرآهنهای ساختمانهای شهر، پا به روستا گذاشته و سقفها را خالی از طبیعتی کرده که روزی نه تنها بر زیر سایهاش، که بر عرش خانهها نیز نقشانگیز بود!
نه تنها سقفها، خالی از سپیدارها، کنار جویها و باغها نیز خالی از حضور سبز سپیدار است! کسی دیگر تلاشی برای نشاندن نهال سپیدار ندارد، چرا که گام سنگین تیرآهن، زورش بیشتر و حضورش پر صداتر است!
امروز نه بر خانههای شهر که بر تارک خانههای روستایی، نشانی از سپیدار آزاد و سربلند طبیعت نیست و طبیعت، در فقر سپیدار، خشکسال و اشکبار، زانو به تمدن و تجدد زده و در غبار غفلتی ناخودآگاه، یا آگاه، سر از طبیعت ناب و خالص روستا برمیگرداند و روی به شهرنشینی تجملزده، میآورد!
تجملی که قناعت و خاک را از باورها، دزدانه میرباید و درخشش قفسهای طلایی را به بوی خاک و آب، به بوی کاهگل و تیرکهای چوبی سپیدار، به بوی خوش صفا و پاکی برتری میدهد!
این فاجعه است که یک روستا را از اصالت روستا بودنش، برهنه نماییم و بر قامت سبزوار طبیعتگونهاش، لباس پر زرق و برق تو خالی شهرنشینی و تکنولوژی کر و کور بیحساب کتاب نوباوگان تازه کیسه تمدن و تجدد را بپوشانیم!
قدمهای تکنولوژی و پیشرفت، زمانی به ساحت روستا خوشآمد است که حریم روستا را حرمت دارد و بر پهنه آن، اسب یاغی نتازاند! نه آن که چونان مستی رمکرده، به صدایی ناخوش و آهنگی دلخراش و لباسی فاخر بر عرصه روستا، تاخت گیرد و غبار وحشیگری و جوانی ناخردگونه را پراکنده سازد!
باید کسانی باشند تا افسار این لگام گسیختگی را در دست گیرند و تکتازان زرق و برق شهر را به دامن طبیعت بکر روستا، کشانند و نشانند!
عمق فاجعه جایی است که نه تنها سقف خانههایمان از نقش سپیدارها، تهی است، که روز به روز نمای خانههای روستایی، هر چه بیشتر و غمانگیزتر به سوی نمای شهری و ساختمانهای شهری پیش میرود! بیآن که هیچ نظارت و حراستی بر این ساختوسازهای بیحد ومرز صورت گیرد!
هر کسی به تقلیدی کورکورانه از ساخت شهری، در دل روستایی که در آغوش کوهها، خزیدهاست، ساختمانی به قوت جیب و به بلندای شهرت شهریاش، ساخته و بلندای آن را تاریکی کوچههای روشن روستا نموده!
روزگاری از عمیقترین گودال روستا نیز که چشم پر میدادی، آسمان آبی و کوههای سردرهم برده را به وسعت و فراخی میدیدی! و امروز در پس دیوارهای بلند و نماهای برآمده از دل روستا که زنگار شهری را به صدا درآوردهاند، دیگر نه آسمانی پیداست و نه آبی آن، نه کوههای بلند و نه سرسبزی درختان! و نه روشنای روزهای دلانگیز روستایی!؟؟
به چه قیمتی و به چه اندازه و میزانی، شهر را به روستا آوردهایم؟ به قیمت تکنولوژی که آسایش و راحتی را به ارمغان آوردهاست؟ ... و کدام آسایش و راحتی؟ به کدام قیمتی؟
به قیمت از دست دادن خاک و آب روستا؟ به قیمت از دست دادن طبیعت ناب و اصیل آن؟ به قیمت جابهجایی شهر به روستا؟
پس نامش را میگذاریم، شهرک خانیک نه روستای خانیک!
روزگاری، خانهها را کاهگلها و خشتها و سنگها، بالا میبردند و امروز نشان خاک از دیوارها و خانهها، ورافتاده! و بوی سنگ مرمر و آجرهای خوش خط و خال به مشام میرسد!
لااقل نمای روستایی را روستایی حفظ کنیم! استحکام خانهها چیز دیگری است و حفظ نمادها و ارزشها، چیزی دیگر!
روزگاری، دیوارهای خانههای روستا، کوتاهتر از آن بود که خیالت به بلندای آن نظر کند و در فراسوی فکر و اندیشهات، بیندیشی که پشت دیوارهای بلند و حصارهای آهنی نوکتیز، چیست؟ و امروز آن دیوارها، به تقلید از شهر، تمام قد ایستاده و بر سر نیزههای آهنی برده تا دست .... نمیدانم، که را از حریم خانهاش، کوتاه نماید؟؟!!
درها و پنجرههای روستا چوبی بود. چرا که آواز روستا، آهنگ طبیعت سبزی بود که از دل همین چوبها، نغمهاش را مینواخت و آهنگش را سرمیداد! بر درهای چوبی روستا، کوبهای چوبی یا فلزی، آویزان بود تا صدای نامحرم و ناآشنا را با کوبیدن آن، به گوش صاحبخانه برساند و امروز...
و امروز درها و پنجرههای آهنی با حصارهایی آهنین و محکم و آیفونهایی تصویری که جای کوبهها را گرفتهاند، گذشته را در زیر تلی بلند از فراموشی، به خاک سپردهاند و یادمان رفته که ما همانها بودیم که درهایمان به اعتماد یکدیگر، همیشه باز و گسترده بوده!
روستا را بدل به شهر کردن، جز حسرت و پشیمانی چیزی ندارد! و اگر یادمان رفته که در حسرت باشیم، غفلت نیز ما را به باد داده!
تقلید کورکورانه و غیرمنطقی، از هرچه، حتی اگر از علم و پیشرفت نیز باشد، عاقبت و نتیجهای خوش نخواهد داشت!
روستا، تبدیل به پارکینیگی بزرگ و طویل از ماشینهایی شده که بیترمز و پرگاز، حتی، جسارت تاختن به میان کوچهها و معبرها را نیز به خود داده و بر میان و بالا و پایین روستا، جاده کشیده و آسفالت میبرند، تا ماشینها به راحتی بگذرند و سر به کوچههای روستا گذارند!
روزگاری نه چندان دور، در کوچه پس کوچههای روستا، صدای چهارپایان و صدای روستاییانی را میشنیدی که با بوق سحر روانه باغ و مزرعه میشدند و روزها، صدای بچههایی که آزادانه و شاد به کوچهها میدویدند و صدای بازی و شادیشان کوچهها را پر میکرد و امروز کودکان ما از ترس ماشینها و موتورهایی که به روستا آمدهاند، درست مثل شهر، در خانهها، زندانی و بال و پر بستهاند تا از نگاه خطر، به دور باشند! این تاوان غفلتی است که روستا را از چشممان دور کرد و شهر را بر آن، بیاندیشه و دورنگری، پهن نمود!
زمانی جویهای آب روستا، شاهرگی حیاتی بود که زندگی و سرسبزی را نه تنها به باغها و مزرعهها که به میان ده نیز میکشید و صدای شرشر زیبا و دلنواز آب، روح و جان روستا را سرشار از شادی و نشاط میکرد!
جویهایی که بر کنار آن، پرندگان و چرندگان، نیز آبی مینوشیدند و بر حاشیه سبز آن، گل و گیاهان دارویی و معطر، میروییدند و دختران و زنان روستا، گلبرگهای سبز این جویبارها را می چیدند تا سفرههایشان را به رنگ و طعم این سبزینهها، بیارایند و یا بر کتری و قوری، صدای غلغل جوشاندهها را برپادارند و دردی از دلی، زخمی از جسم و جانی بردارند...
اما امروزه به دلایلی که بسیار نیز مورد قبولاند، این نعمت نه تنها از سر سفرهها و غلغل قوریها، برداشتهشده که پرندگان و موجودات حاشیه باغها و مزرعهها را به سختی و تشنگی کشاندهاست! و آن ... جویهای سیمانی است که جایگاه جویهای سبز و سنگی روستا را گرفتهاست!
آب جویهای روستا، هدر نمیرفت. تمام حاشیه و کناره جویها، پر از درختان و باغهایی است که با گذر خنک آب، عطش از لب میگرفتند و پا در میان آب سرد میگذاشتند تا شاخهها را به طراوت خنکای آب، سبزپوش نمایند!
باغهایی که در گذر این آب تا باغ تشنه، آب را دست به دست میکردند تا به زمین تشنه برسد و خود نیز در این همیاری و همآبرسانی، شمهای از طراوت و خنکی و زندگانی آب را حس مینمودند و در یک آبیاری، تمام زمینهای سر راه نیز از نسیم حیات آب، بهرهمند میشدند! ... و امروز در خسّت این جویهای سیمانی، نه تنها زمینها و باغهای سر راه، در حسرت آب، میسوزند که پرندگان و خزندگان طبیعت روستا، به دلایل فیزیکی جویهای سیمانی، نمیتوانند بر کنار جو بنشینند و آب بخورند!
جوی سیمانی باید در گذر از زمینهای لمیزرع و بیابانی کشیدهشود تا آب به هدر نرود نه در گذر از زندگی و حیات باغها و مزارع، حیوانات و پرندگان!
سرسبزی کنارههای جویها، امروز به حاشیهای سخت و سیمانی بدل شده که از داشتن پونههای خوشعطر و بو، گلهای دارویی و جوشاندهها، محروم ماندهاست و در حسرت آن، افسوس و دریغها، جاری است!
و آنچه بیش از همه دل روستا را میلرزاند، فقر آبی است که در چشمهها و قناتها افتاده! یکسر این رشته، گره در خشکسالی و کم آبی دارد و سر دیگرش، گره در آبی است که از زیر پای روستا کشیدهمیشود و در جایی دیگر با نامی استعاری به لولههای روستا، روان میگردد!
چشمههای خانیک، سر در دستان قناتهایی دارد که روزگاری فراوانی و سرشاری را به لطافت جوشش آب و آوای زندگی به پای روستا میریخت و سرزندگی و شادابی را در این آبی جاری به کوه و دشت و خانهّها، هدیه میداد و امروز اسیر تاریکیهایی است که هیچ فانوسی برای ظلمتش، برافروختهنشده!
این آب کجا رفته؟! چگونه همین باریکه از درزهای سنگها و دریچههای قناتهای روستا گریز میزند؟؟!!
چرا هیچ کسی کلنگی بر قناتی و بیلی بر ته چاهی نمیزند تا آب را دوباره جستجو کند؟
آب، این راز درونی دل زمین را چه کسی بر پشت گرفته و شبانه به کجا میبرد؟ و آیا چشمان پاسبانان قناتها و چشمهها را خواب برده؟
در جایی دیگر، چاهی دیگر و قناتی دیگر، سربرمیآرد تا شاهرگ آبی روستا را به کام خود کشد!! و همه در سکوتی خمارآلود، از کنار این جریان، میگذریم!
اگرچه از نسل گذشته و پدربزرگها و مادربزرگهایمان، جز انگشتشماری که آن هم بر گوشه پیری و کسالت نشستهاند، کسی نمانده، اما نسل امروز، خونشان، صدای برگها و جوشش آب روستا را در خود میشنود و میبیند و اگر اندیشهها و دستها، یاریگر هم نباشند، جز بافت شهری در روستا، چیزی نخواهیمدید و بویی از کوه و باغ و آب و خاک روستا، احساس نخواهیمکرد!
هر کس به اندازه توانش، باید برای روستایی که ریشهاش در آن، جای گرفته، باید گامی هرچند کوتاه و شکسته بردارد تا کوههایمان تبدیل به ساختمان و باغهایمان بدل به بیابان، نگردد و جوشش چشمههایمان، مرگ در سکوت نبیند!
روستا، یعنی بوی خاک و آواز سرسبزی درختان و جریان زندگیساز آب و بلندای کوههایی که همچون حصاری محکم بر گرد روستا، دست به دست دادهاند و شکر صفا و پاکی و نابی روستا را در نام کوهشان نیز، بلندآواز ساختهاند!
هر چند کوچکی، هر چند دور، خانیک!
روزی خواهمآمد،
خانهای کهگِلی خواهمساخت!
یک اتاقش مطبخ و تنوری در آن
و اجاقی ز خاکستر و چوب!
سقف آن، چوب سپیدار زنم!
پنجره، چوبی و در، چوبیتر،
قفل بر پنجرههایش نزنم!
پنجره رو به افق، چشم به کوه!
دست دل رو به ترنّم ببرم!
و بیایم بخرم گاو حسین
چند بزغاله و بز
و الاغی که مرا تا به «درهنو» ببرد!
و خروسی بخرم،
که صدایش به سحر
مژده روشنی صبح دهد!
یک زمین را یونجه،
یک زمین را گندم،
باغ «مهزود»، گردو
تاغهای انگور
به «کشمون» و به «خلقوچ» برم!
بنشینم لب جوی و
بشویم در آن، دل پر دود و دم شهری را!
گوشها را پر از زمزمه آب کنم!
ببَرم غصه ز دل،
اشک ز چشم
بروم قله کوه
دست بر آبی ابرها بزنم!
تو کجایی خانیک؟!
سوخته خاطر مِهآلودم!