سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


«قسمت  آخر و سیزدهم آهو»


بی‌بی تا چشمش به آهو افتاد، سر پا ایستاد.

آهو سر در پیش، سلام کرد و بی‌بی با مهربانی هر چه تمام جواب سلام آهو را داد و گفت: «بیا تو ننه، بیا تو عروسم»


یوسف که از آمدن آهو جا خورده‌بود، از جایش برخاست و بی‌آن که چیزی بگوید پشت به آهو کرد و به سمت اتاق رفت.

آّهو، با ناراحتی سر بلند کرد و گفت: «فقط اومدم اینجا بپرسم گناه من چی بوده؟ من باید به خاطر کدوم گناه نکرده یا کرده، مجازات بشم؟»


یوسف با ناراحتی برگشت و گفت: «مگه من به تو نگفتم برنگردی؟ چرا برگشتی؟ ... تو به من بگو گناه من چیه که باید زنم رو با یک مرد در .... کاهدانی با اون وضع ببینم؟ ها؟؟ هر مردی جای من بود تو و اون مرد رو می‌کشت! ...

ولی من ... از مردی فقط همین صورت سوخته رو دارم که هر کسی به این بهونه بتونه هر کاری دلش می‌خواد با من بکنه و به سرم دربیاره!

آهو، دو قدمی از روی ناراحتی جلو گذاشت و پیشتر آمد و گفت: «تو نه تنها صورتت سوخته، اخلاق و رفتارت هم سوخته! تو نه تنها صورتت تو آتیش برگشته، که ذات و منشت هم برگشته! خودت باش! تو منو به تهمت می‌گیری بگیر! خدا جوابتو بده! من هیچ شاهدی بر ادعام ندارم جز یه عمر پاکدامنی و رفتار خودم و تو هیچ شاهدی جز اشتباه ظن بدت نداری و به تهمت پناه آوردی!

نمی‌بخشمت یوسف! نیومدم که بمونم اومدم که ... بهت بگم تو فقط به خاطر خودت منو از خودت می‌رونی! فکر نکن که هرگز برگردم!

بی‌بی پیش آمد و گفت: «شما دوتاتون مثل بچه‌ها به جون هم افتادید! چرا نمی‌گذرید و نمی‌بخشید؟ چرا ..

که یوسف سریع حرف مادر را قطع کرد و رو به آهو گفت: «حرفتو زدی دیگه برو تو از نظر من طلاق گرفته‌ای و هیچ چیزی دیگه بین ما نیست. برو و در این خونه رو تا همیشه پشت سرت ببند و به هیچ دلیلی برنگرد من تا همیشه با همون صحنه آخر تو هستم و نمی‌تونم غیر از اون چیزی دیگه ببینم.... برو»


آهو سعی کرد تا بغض و اشکش را در سینه مخفی کند و بی هیچ صدایی از خانه یوسف خارج شد. پشت در دیگر نتوانست، خودش را کنترل کند و آهسته و آرام بر سرنوشتی تلخی که برایش، رقم خورده‌بود، گریست و رفت!


یوسف، آهو را طلاق داد و نامه عاشقانه و سوخته‌شان را درهم پیچید و هر کدام بدون دیگری به سوی ادامه سرنوشت خود شتافت!


خشکسالی هر سال بیشتر روستا را درمی‌نوردید و طی می‌کرد و در پی این خشکسالی، عده بیشتری به شهر گسیل می‌شدند و مهاجرت می‌کردند.

بی‌بی الهام، درگذشت و یوسف تنهاتر از آنی شد که بود. یحیی نیز راه شهر را در پیش گرفت و یوسف، بی کس و کار در ده ماند. به ندرت در ده دیده می‌شد. تمام روز خودش را در زمین و باغ، مشغول می‌کرد و یا به کوه‌های دور دست برای جمع آوری خار می‌رفت و تا چند روزی به ده نمی‌آمد. وقتی هم در ده بود مگر برای آوردن آب، وگرنه پا از خانه بیرون نمی‌گذاشت و در خانه می‌ماند و خودش را به کارها مشغول می‌کرد. یا طویله گاو را بیرون می‌انداخت و یا گندم، بلغور می‌کرد یا به حیوانات غذا می‌داد. از هر کاری که او را به میان مردم می‌کشید، دوری می‌کرد.

مردم می‌گفتند: «از بس با کسی حرف نزده، حرف زدن را هم فراموش کرده و از یاد برده!

هر از گاهی هم که کسی می‌خواست سری ا ز او بزند، به بهانه‌ای درمی‌رفت و یا در را نمی‌گشود و در خانه خود را مخفی می‌کرد!

به سختی جواب مردم را می‌داد و حتی سلامشان را به سرتکان دادنی از سر باز می‌کرد. جز تنها کسانی بود که راه شهر را نتوانست در پیش گیرد و از ترس قیافه و شکلش، پایش به شهر باز نشد و در ده ماند.


آهو، که قلبش سرشار از زخمی بود که به هیچ مرهمی، خوب نمی‌شد، هرگز به در خانه یوسف نرفت و دل از کوبه در خانه‌شان، برید. چهره آهو، با تمام سختی‌ها و ناراحتی‌هایش، خلاف قلب شکسته‌اش، هر روز زیباتر و جوان‌تر می‌شد و گرد سال و ماه، چهره او را غبارگرفته و فرتوت نمی‌کرد.

چشمان بسیاری در روستا به او خیره بود و دندان‌های بسیاری، تیز! آرزوهای هوسناکی که با بی‌اعتنایی آهو، به زمین می‌خورد و در نطفه، خاموش می‌شد!


چند نفری از روستا که یا پیرمرد بودند و یا زن مرده، به ایران پیشنهاد داده‌بودند و از آهو، خواستگاری کرده‌بودند اما آهو، غمگین‌تر و افسرده‌تر از این حرف‌ها بود که بتواند به همچین خواسته‌های پیر و پژمرده‌ای، جواب بدهد.

آهو با ایران، در یک اتاق کوچک زندگی می‌کرد. با این که نان خود را از گوشه کار کشاورزی و یکی دو حیوانشان درمی‌آوردند اما، زبان منت و تیر و طعنه، برادرها و به خصوص زن‌برادرها، بر سر ایران و آهو دراز بود.


زن سامیار مدام از شهر یکی را برای خواستگاری آهو، معرفی می‌کرد و جلو می‌آورد ولی آهو، جواب نمی‌داد.

روزها می‌گذشت و دو سالی از طلاق آهو می‌گذشت.


ایران و آهو برای آوردن یونجه به سر زمین رفتند که در بین راه حوا نیز به آن‌ها پیوست.

از هر دری گفتند و شنیدند. حوا گفت: «یه چیزی چند وقته می‌خوام بهتون بگم ولی راستش می‌ترسم که بگم!»


ایران که کنجکاو شده‌بود، بداند چیست گفت: «چرا بترسی حوا جان؟ حرفتو بگو»

حوا گفت: «راستش بهمن ... به نسرین دختر خواهرم، پیغام داده و از آهو، خواستگاری کرده! راستش الان چند وقتی به من گفته ولی من جرأت نکردم چیزی بگم و هی دل دل کردم!»


آهو با شنیدن این کلام آن‌قدر ناراحت شد که سرش به درد آمد.

ایران، ناراحت و عصبانی گفت: «مرتیکه بیشعور! چطور جرأت همچین جسارتی رو کرده؟ کدوم خلایی به سر می‌بره که پیغام می‌ده؟»

حوا گفت: «رفته شهر»


آهو، که به فکر فرورفته‌بود، گفت: «عیبی نداره، بگید بیاد»

ایران، ناراحت به سمت آهو برگشت و گفت: «تو نمی‌فهمی چی داری می‌گی! اگه بهمن رو راه بدهی مردم باورشون میشه که واقعا چیزی بین شماها بوده و دوباره سر حرف و سخن‌ها باز میشه!»


آهو گفت: «بذار ننه بیاد مردم هرچی می‌خوان بگن»

حوا به سر زمینش رسید و خداحافظی کرد.


ایران، که از جواب آهو ناراحت بود گفت: «این چه حرفی بود گفتی؟ می‌دونی مردم چی بهت می‌گن؟»

آّهو گفت: «ننه من باید این مرد رو ادب کنم، بذار بیاد تا درس خوبی بهش بدهم!»


ایران با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت: «ادب؟ کدوم ادب؟ تو همونجا که یوسف می‌خواست ادبش کنه، نذاشتی! حالا می‌خوای ادبش کنی؟»

آهو گفت: «ننه، اون موقع یوسف نمی‌خواست ادبش کنه، می‌خواست بکشتش! اگه جلوی یوسف رو نمی‌گرفتم، الان یوسفم پشت میله‌های زندان بود و زندگیش تو زنجیر تموم می‌شد. اما الان باید بیاد تا درس خوبی به این تهی‌مغز نادون بدهم! تا جرأت نکنه با آبروی کسی این‌طور بازی کنه!»


ایران گفت: «چطور می‌خوای ادبش کنی؟»

آهو گفت: «با چوب ننه! با چوب! با لگد، با مشت! با سنگ، با هر چیزی که به دستم برسه و بیاد، چیزی اگه دم دستم نبود با تف، اون‌قدر بهش تف می‌ندازم تا ذهن کثیفش رو پاک کنه!»


ایران نگاهی به آهو انداخت و از حرف آخر آهو به خنده افتاد و گفت: «ننه مگه تو به جوی آب وصلی که می‌خوای با آب دهنت بشوریش؟»

آهو که از خنده مادر ناراحت شده‌بود گفت: «حالا ببین ننه اگه این کارو باهاش نکردم، اون موقع حساب»


یکی دو روزی از این ماجرا گذشت. آهو به بهانه آوردن آب به در خانه حوا رفت و گفت: «بگید بیاد ما منتظرشیم فقط به کسی نگید.بذارید این حرف، بین ما و شما بمونه»


تابستان بود و سامیار و همایون هم در ده بودند.

آهو به افراز و همایون گفت، چه نقشه‌ای کشیده. همایون گفت: «اگه بیاد من می‌کشمش»

آهو گفت: «اگه می‌خواستم بکشمش، همون موقع که یوسف می‌خواست بکشتش، جلوشو نمی‌گرفتم. شماها فقط بگیریدش. دلم می‌خواد خودم ادبش کنم! تو رو خدا بذارید من خودم ادبش کنم! قبل از این که پاش به ده برسه و به خونه ما بیاد، باید جلوشو بگیریمو و ادبش کنم»


آهو به در خانه حوا رفت و گفت: «نمی‌خوام بهمن برای خواستگاری به خونمون بیاد. تو باغ پایین باهاش قرار بذار تا بیاد. نمی‌خوام مردم چیزی بفهمن.

طبق قرار بهمن به باغ پایین آمد و آهو به همراه برادرها به سراغ بهمن رفتند.

بهمن با دیدن آهو، خنده بر روی صورتش نشست، اما با دیدن برادرهایی که چوب به دست داشتند، برآشفت و فهمید که چه خبر است؟


هنوز آمد حرفی بزند، که همایون چوبی محکم به پشت پاهایش زد و او را نقش زمین کرد و تا بهمن بجنبد، چوب دیگر را نیز خورد و صدای داد و فریاد بهمن بلند شد.


آهو، با ناراحتی جلو آمد و با زوری غیر قابل باور چوب را از دست همایون گرفت و بلند کرد تا بر بهمن بزند...

چوب را که بالا برد، نگاهش به صورت درهم و آشفته بهمن افتاد...

بهمن سرش را با دست محکم گرفته‌بود ولی نگاهش به آهو بود گفت: «برای چی منو می‌زنی؟ برای این که تو رو می‌خواستم؟ من که تعرضی به تو نکردم! می‌خواستم تو رو نجات بدهم! من هیچ وقت نخواستم تو رو ذره‌ای ناراحت ببینم! من جونتو نجات دادم، چون برام مهم بود!»


آهو، چوبشو پرت کرد به گوشه‌ای و رو به برادرها گفت: «بیاید بریم» و برگشت و به بهمن گفت: «منم تو رو نجات دادم، اون‌روزی که یوسف روی سینه‌ات نشسته‌بود و گلوت توی دستاش بود، چیزی با مرگ، فاصله نداشتی! فکر نکنم دیگه بهت بدهکار باشم! تو جونمو نجات دادی تا روحمو اسیر کنی؟ فقط بدون که هیچ وقت، مهرت در دلم نبوده و نیست! و جز تنفر و بیزاری هیچ احساسی نسبت به تو ندارم! تو آبروی منو توی ده بردی و یک مرد رو، خونه‌نشین و تنها کردی!»

و پشت بر بهمن کردند و به سمت ده آمدند.


پسرها که به شهر رفته‌بودند، کار ایران بیشتر شده‌بود و اگر کمک آهو نبود از پس آن همه کار و کشاورزی برنمی‌آمد. روزهای جوانی ایران، به پیری و ناتوانی نزدیک می‌شد و روزگار آهو، در جوانی و زیبایی، سپری.

توی ده خواستگار خوبی پیدا نمی‌شد تا ایران، جواب بله به آن‌ها بدهد. پیران زن‌ مرده‌ای که بیشتر به سن و سال خود ایران می‌خوردند تا آهو. برای همین هر وقت از این دست خواستگارها در خانه ایران پیدا می‌شد، با چوب و چماق، دنبالشان می‌کرد و کسی از ترس ایران، جرأت نمی‌کرد به در خانه‌شان برود!


انگار سال‌های رنج و درد ایران که حالا به پیری و ناتوانی، پیوند خورده‌بود، او را به میدان دیوانگی و آشفتگی کشانده‌بود.

می‌ترسید از این که دوباره آهو را عروس کند و در میان این همه کار و در بین این پسرهای یاغی، تنها و سرگردان بماند. برای همین، هر از گاهی هم که کسی برمی‌خورد، با نیش و کنایه ردشان می‌کرد و نمی‌گذاشت تا آهو دوباره ازدواج کند. هر چند خود آهو نیز دل خوشی از ازدواج نداشت و با مادر همراهی می‌کرد!


سر همین مسئله نیز بارها با یاسمن، دعوایش شده‌بود و کار به قهر و ناراحتی کشیده‌بود! خواستگارهایی که یاسمن هم پیدا می‌کرد، بهتر از پیرمردهای ده نبودند!

ایران توقع داشت که برای دختر زیبا و جوانش، خواستگاری بکر و جوان، پا جلو بگذارد و همچین کسی در روستا نبود و کسی هم از شهر پا نمی‌شد بیاید و یک زن طلاق‌گرفته روستایی را در اوج جوانی و تازگی خود بگیرد!


زن‌برادرها، بیش از برادرها نگران بودند. آهو را سربار زندگی‌شان می‌دانستند و می‌خواستند به هر صورت که شده آهو را به خانه بخت بفرستند تا باری از دوششان برداشته‌شود و نگران روزگار آهو پس از ایران نباشند و وبال گردن آن‌ها نگردد!


آهو، این چیزها را به خوبی درک می‌کرد و درد می‌کشید! اما هیچ راهی نداشت! نه می‌توانست روی حرف ایران حرف بزند و نه می‌توانست به خواست دل خودش رفتار کند و تنها بماند! از حرف و نگاه مردم هم می‌ترسید!


در یک ده کوچک، همه مقابل چشم هم بودند و سخن‌ها، زود منتشرمی‌شد و حرف‌ها، زود می‌پیچید! بعضی‌ها می‌ترسیدند که مبادا شوهرانشان از دستشان ربوده شود و برای همین بد برخوردمی‌کردند و به نگاه سلامت در آهو نمی‌نگریستند و آهو این نگاه‌ها را نیز خوب درک می‌کرد و ناچار بود، زبان در کام کشد و درد بر روی درد انبار کند.


پنج شش سالی گذشت و آهو، همچنان با ایران زندگی می‌کرد.

سن و سالی از آهو، گذشته‌بود. هرچند زیبا و خوش صورت بود، اما سنش، داشت بالا می‌رفت و هر سال که می‌گذشت تعداد کمتری، یادش می‌کردند و یاسمن نیز از ترس ایران، جرأت نمی‌کرد کسی را معرفی کند.


برق به ده آمده‌‌بود و جاده را آسفالت کشیده‌بودند و هر از گاهی مینی‌بوسی نیز به ده می‌آمد. مردم راحت‌تر به شهر می‌رفتند و می‌آمدند و راه روستا به شهر، ماشین‌رو شده‌بود.

آهو و ایران نیز هر از گاهی برای چند روزی به شهر می‌رفتند و در خانه پسرها می‌ماندند.


آهو را در و همسایه‌ها می‌دیدند و برایش تک و توکی خواستگاران نتراشیده، نخراشیده از شهر پیدا می‌شد. با این جهت، ایران، خیلی سفت و سخت ایستاده‌بود و به این راحتی حاضر به از دست دادن آهو نبود!



آهو، چهل سالی داشت و می‌رفت تا به گوشه تنهایی همیشگی، کشیده‌شود.

یاسمن، بعد کلی خواستگار پیدا کردن، توانست سوژه‌ای را پیدا کند که لااقل به لحاظ سن و سال به آهو بخورد.


خسرو، دو سال پیش زنش بر اثر سرطان مرده‌بود و او را با چهار فرزندش، تنها گذاشته‌بود و رفته‌بود.

برای خودش در شهر دو خانه داشت و بنگاه املاکی نیز داشت و روزگارش را از راه خرید و فروش خانه‌ها یا رهن و اجاره آن‌ها می‌گذراند.


وضع مالی‌اش بد نبود. با این که چهار فرزند داشت، اما سن و سالی نداشت و هم سن خود آهو بود. جوان بود و بلند قامت و سیه چهره! ساکت و آرام و کم حرف.

این‌ها را با دیدنش، می‌شد فهمید. اما چه در دل داشت و در رفتار، معلوم نبود و ایران از این که چهار بچه داشت، ناراحت بود و رضایت نمی‌داد.


آهو نیز ته دلش راضی به این امر نبود ولی خوب می‌فهمید که اگر از این بگذرد باید بقیه عمرش را به تنهایی و زیر منت و حرف و سخن برادرها و زن‌برادرها بگذراند و یا عصاکش پیری مردی سالخورده و فرتوت باشد! برای همین با همه نارضایتی ایران، با ایران، صحبت کرد و رضایت ایران را بعد کلی ناراحتی و قهر و سر و صدا، جلب کرد.

آهو، بی‌هیچ سر و صدا و بزن و بکوبی به خانه خسرو رفت.

بچه بزرگ خسرو، یازده سالش بود و بقیه دو سال، سه سال از هم کوچکتر بودند.


از همه کوچکتر مازیار بود که فقط سه سال داشت.

آهو با این که خود فرزندی نداشت اما انگار خدا، به گونه‌ای عجیب و دوست‌داشتنی، مهر و محبت این بچه‌ها را در دل آهو انداخته‌بود.


از مادرشان بر آن‌ها، مهربان‌تر بود و چون نامادری‌شان، خوانده می‌شد، خیلی مراقب بود که ذره‌ای بچه‌ها از دستش ناراحت نشوند و نمی‌گذاشت، آب توی دلشان تکان بخورد.

مازیار کوچک، چنان وابسته آهو بود که هر کجا آهو می‌رفت و می‌آمد، حتما به همراه آهو می‌رفت و لحظه‌ای را بدون آهو سپری نمی‌کرد.

فرشته کوچک نیز پنج ساله بود و بسیار با محبت. مثل یک بره خودش را در آغوش آهو می‌انداخت و بوی مادرش را در آهو، می‌شنید!


فرهناز هم هشت ساله بود و ناهید یازده ساله.

بچه‌ها، آهو را خیلی دوست داشتند، آهو هم از مادر برایشان، مهربان‌تر بود و از هیچ کاری برای این بچه‌های بی‌مادر، دریغ نمی‌کرد.

با این که خسرو دستش از مال دنیا کوتاه نبود، اما در میان تمام خصلت‌ّهای خوبش، خسیس و ناخن‌خشک بود و آب از دستش نمی‌چکید!


آهو نیز در ناز و نعمت بزرگ نشده‌بود و تحمل این وضعیت برایش، سخت نبود! احساس می‌کرد این همه سال را زنده‌ مانده، تا به این خانه بیاید و به داد این بچه‌های بی‌مادر برسد!

چنان بچه‌ها را بغل می‌کرد و می‌بوسید که باور کسی نمی‌شد، او مادرشان نباشد! بچه‌ها نیز مثل پروانه دور و برش می‌گردیدند و می‌پرستیدنش!


اگر خساست خسرو نبود، همه چیز در اوج خودش بود! برای آهو سخت بود که به آرزوهای بچه‌ها، به خاطر خسّت پدرشان، نه بگوید برای همین همیشه سعی می‌کرد تا آن‌ها را به نداشته‌هایشان راضی کند و نگذارد نسبت به پدرشان، بددل و ناراحت شوند.


هر از گاهی تابستان‌ها، بچه‌ها را به روستا می‌برد و شادی آزادی در روستا را به آن‌ها می‌چشاند! هر چند که برادرها بعد مرگ ایران، همان یک اتاق را نیز گرفتند و آهو ناچار بود برای همان یکی دو روزی که می‌خواست به ده برود، به خانه برادرها برود و آن‌جا بماند.


می‌شنید که مازیار کوچک به دوستانش می‌گفت: «مامان من شکل فرشته‌هاست! بابام گفته‌ اونو خدا از آسمونا برای ما فرستاده تا خوشحالمون کنه!»

و این برای آهویی که بی‌گناه، رانده و طرد شده‌بود، از هر بهشت و آرزویی، بهتر و دلپذیرتر بود!


آهو، یکی یکی بچه‌ها را مادرانه و مهربان، بزرگ کرد و به سر خانه‌هایشان فرستاد. هرگز احساس نکرد که این‌ها، فرزندان خودش نیستند و بچه‌ها نیز هرگز باورشان نشد که مادرشان، مرده‌ است و آهو را از مادر عزیزتر می‌داشتند و برای او، جان خود را می‌دادند!


آهو، زیباترین زندگی را برای این چهار بچه ترسیم کرد و تصویر نمود و روزگار سخت بی‌مادری‌شان را با وجود فرشته‌وارش، بهشت‌گونه ساخت! فرشته‌ای زیبا که درون و باطنش نیز همچون صورتش، فرشته‌سان و خدایی بود!




آهو در لغت یعنی گناه و آهوی آهو‌ یعنی گناه آهو

ممنون از همراهی و صبرتان

برای سلامتی آهو، دعا کنید