سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


«قسمت دوازدهم آهو»


یوسف بر چهارچوب در ایستاد...


بهمن تا یوسف را دید، دست از دامن آهو رهاکرد و سر پا ایستاد.

چشمان یوسف از خون، سرخ می‌زد! تنش از دیدن این صحنه، به لرزه افتاده‌بود!

آهو، با دیدن یوسف روی زمین دو زانو و نزار نشست و محکم با دو دست بر سر کوبید و بی‌صدا، به گریه افتاد!


با خشم و ناراحتی، فریاد زد، این‌جا چه خبره؟ شماها دارید چه غلطی می‌کنید؟

آهو با ناراحتی سرشو بلند کرد و با صورتی پر از اشک، گفت: «من به خدا بی‌تقصیرم! این مرتیکه احمق، خیال برش داشته و می‌خواد ...»


یوسف که دلش از درد این رنج، به دیوار کوبیده‌شده‌بود و مثل همان‌ کاه‌ها، ریز ریز و خرد شده‌بود، به میان کلام آهو دوید و گفت: «می‌خواد چی؟ ... چی آهو؟!! ها؟؟»


بهمن بدون این که ناراحت از رفتارش باشد جلوتر آمد و گفت: «می‌خوام این زن رو از دست یک دیو نجات بدم! می‌خوام به این زندگی نکبت‌بار زور زورکیش، پایان بدم! می‌خوام یه فرشته رو از دست یه دیو نجات بدم!!


هنوز جمله آخرش تمام نشده‌بود که یوسف، گریبان بهمن را گرفت و محکم به دیوار کوبید و دست بر دور گلویش گذاشت و فشرد!


بهمن با ناراحتی و صورتی که از شدت گرفتگی گلو، برافروخته‌ شده‌بود گفت: «سخته حقیقت رو باور کنی، نه؟ قیافه‌تو توی آینه دیدی؟ یه بار به خودت نگاه کردی بگی اگه تو جای این زن بودی چه می‌کردی؟ چی می‌خواستی؟ نمی‌فهمی همه توی ده، دیو صدات می‌کنن و بچه‌ها از ترست پا به فرار می‌ذارن!


آهو که توان بلند شدن از جایش را نداشت و از ناراحتی، صورت به ناخن می‌خراشید با داد و فریاد گفت: «به خدا یوسف این چیزها رو فقط این می‌گه، من هرگز همچین فکری درباره تو نداشتم! دروغ می‌گه ! دروغ! »


یوسف، محکمتر گلوی بهمن را فشار داد و بر روی زمین پرتش کرد و روی سینه‌اش نشست و گلویش را به زمین فشرد!


دیگر صدایی از بهمن درنمی‌آمد! آن‌قدر محکم یوسف، گلویش را گرفته‌بود که زبانش، از تاختن بازایستاده‌بود! دست و پا می‌زد و تلاش می‌کرد تا خود را رها کند!


آهو، به سر پا ایستاد و به بهمن و یوسف، خیره شد و ناگهان فریاد زد که : «ولش کن یوسف! خفه‌اش کردی! ولش کن.... و شانه‌های یوسف را گرفت و به عقب کشید!»


یوسف از روی سینه بهمن بلند شد و با دست آهو را به ته کاهدانی هل داد و یقه یوسف را گرفت و به دم در پرتابش کرد و گفت: «تو کثیف‌تر از اونی هستی که من اجازه بدم، خون نجست توی خونه من ریخته بشه»


بهمن که از چنگ یوسف رها شده‌بود و تا همین چند لحظه پیش، مرگ را جلوی چشمانش می‌دید، سریع برخاست و خود را از در بیرون برد ولی در همان لحظه آخر خروجش برگشت و گفت: «تو این زنو به اسیری گرفتی نه؟ به کدوم تاوون؟» و به سرعت دور شد.


یوسف کنار دیوار کاهدانی ایستاده‌بود، سرش پایین بود و چشمانش ازغصه و درد، در میان گوشت‌های برآمده بر صورت، دو برابر نشان می‌داد! خیره به زمین نگاه می‌کرد و کلامی نمی‌گفت.

آّهو، که در اشک و گریه، غرق شده‌بود گفت: «به خدا یوسف هیچ چیزی بین من و این مرد نبوده! این خودش برای خودش بافته‌ بود و سرهم کرده‌بود!


یوسف، با همان ناراحتی و فریاد در حالی که ابا داشت تا به صورت آهو نگاه کند، گفت: «برو بیرون... فقط برو بیرونو دیگه تو این خونه پیدات نشه! ... برو بیرون

آهو که از شنیدن حرف یوسف تعجب کرده‌بود با بغض و اشک گفت: «یوسف! من به خدا گناهی نداشتم!


یوسف با ناراحتی بلند شد و بلندتر فریاد زد: « برو بیرون ... برو گمشو بیرون ... نذار خونتو به گردنم بکنم ... برو بیرون و گرنه فریاد می‌زنم تا مردم بیانو موهاتو به دستهاشون بگیرنو و کشون کشون ببرنت!»


آهو، نگاهی بلند و معنادار به یوسف انداخت و گفت : «تو باورت میشه که من با این مرد، سر و سرّی داشتم؟»

یوسف نگاه آهو را با نگاه پر از خشم و نفرت، جواب داد و گفت: «آره باورم میشه! ... نکنه می‌خوای بگی که الان تو توی این کاهدونی نبودی و یکی دیگه بوده؟ نه؟»


آهو در حالی که سعی می‌کرد تا اشک و بغضش را در خود فرودهد، گفت : «نه ... من بودم ولی ... اون چه تو فکر می‌کنی، نبودم!»


یوسف، بلند فریاد زد که : «مگه من اون شب پای درخت گردو به تو نگفتم، آزادی! چرا نرفتی؟ من که به زور تو رو نگه نداشتم! بارها و بارها به تو گفتم که آزادی و می‌تونی به راه خودت بری .... اما ...» و حرفش را قطع کرد!


آهو، گفت :«هم تو، هم بهمن، هر دو تاتون، ذهنتون نسبت به من سیاهه! اون که فکر می‌کرد چون منو می‌خواد پس منم می‌خوامش و تو که چون فکر می‌کنی من مرتکب گناهی شدم، پس باید واقعا مرتکب شده‌باشم! ... منو بی‌گناه داری بالای چوبه دار می‌فرستی یوسف! بی‌گناه!»

و آرام و پای کشان، از در خانه یوسف بیرون رفت.


لحظاتی بعد، سامیار و همایون و افراز، بیل به دست و چماق به دست به در خانه بهمن آمدند! کسی در را بازنمی‌کرد! در چوبی را به راحتی با لگد بازکردند و به داخل رفتند، اما ... خانه خالی بود از هر جنبنده‌ای! ...

همه جا را گشتند اما بهمن را پیدا نکردند! به در خانه سرور آمدند و سرور را نیز تهدید کردند که «اگر این مرتیکه رو پنهون کرده‌باشی، هر چه دیدید از چشم خودتون دیدید!»


ایران، به سوز و گریه‌های آهو فقط گوش می‌داد و مات و متحیر مانده‌بود که چه بکند؟ به دخترش چه بگوید؟ به مردمی که از این به بعد جلویش را خواهندگرفت، چه بگوید؟

 خودش نیزهر از گاهی، شک می‌کرد که نکند آهو، راست نمی‌گوید و بین او و بهمن، چیزی بوده؟!! و بعد دوباره مثل کسی که می‌خواهد، چیزی را از سرش بیرون بیندازد، سرمی‌جنباند که این چه فکر باطل و تهمتی است که به آهو می‌زنم؟


همایون، که از ناراحتی، کارد می‌زدی، خونش بیرون نمی‌آمد گفت: «چرا تا دیدی نظر سویی داری، زود بیرون نزدی و به کوچه ندویدی؟ ... »

آهو با ناراحتی از این سوال همایون گفت: «اولا جلوی در ایستاده‌بود بعدش هم من فکر نمی‌کردم که اون قصد و نظری داره! اومده بود تا کمک خرمن ما بکنه »


سامیار به آخر جمله آهو رسید و گفت: «تو یعنی نفهمیده‌بودی که این مرد چطور آدمیه؟!!»

آهو با ناراحتی و خشم بیشتری فریاد زد و گفت: «یعنی تو فهمیده‌بودی و به من نگفتی؟! شماها دارید منو متهم می‌کنید و بازخواست می‌کنید؟ در حالی که شما الان فهمیدید اون چه منظوری داشته و من هم مثل شما امروز فهمیدم»


افراز که از رفتار همایون و سامیار ناراحت شده‌بود جلو آمد و گفت: «آهو راست می‌گه! این مرتیکه از اولش هم معلوم میشه با نقشه تا اینجا جلو اومده‌بوده و از سادگی و صداقت ماها سوءاستفاده کرده!»

بعد هم رو کرد به آهو و گفت: «بیا فعلا بریم خونه ما. من مطمئنم یوسف یه کم اعصابش بیاد سر جاش، به اشتباهش پی می‌بره! شاید هر مرد دیگه‌ای هم جز اون بود و اون صحنه رو می‌دید، دچار اشتباه می‌شد!»


آهو که اشک، راحتش نمی‌گذاشت گفت: «یوسف، بهمن رو نمی‌شناخت! منو که می‌شناخت! چطور فکر کرد که من با اون مرد بودم و و...... زد زیر گریه!!


ایران، گوشه‌ای نشست و زانویش را در بغل گرفت و گفت: «من میرم با یوسف صحبت کنم، این‌طوری که نمیشه باید یکی باهاش حرف بزنه و از اشتباه درش بیاره»

آهو، گفت: «نه ننه، اصلا نری! من دیگه به اون خونه برنمی‌گردم!»


ایران، که چهره‌اش درهم شده‌بود گفت: « یعنی چی ننه؟ مگه زندگی الکیه که به این راحتی‌ها آدم ولش کنه؟»

آهو با ناراحتی گفت: «کدوم راحتی ننه؟ کجا راحتی؟ من تو خونه‌ای که به بدی نگاهم کنن و به هم تهمت بزنند نمی‌رم! اگه شما هم ناراحتید که من اینجام، از اینجا هم میرم»

که افراز سریع گفت: «این چه حرفیه؟! اما نمی‌خوایم که زندگیت به خاطر یک آدم بوالهوس از هم بریزه و نابود بشه!»


آهو گفت: «فعلا به یوسف کاری نگیرید و گرنه وضع از اینی که هست هم بدتر میشه!»


بی‌بی که دیده‌بود نه از بهمن و نه از یوسف خبری شد، به ده آمد.

در خانه، چهارطاق باز بود کسی در خانه دیده نمی‌شد.

بی‌بی صدایشان زد ولی کسی جوابی نداد. دوباره صدا زد و از ته کاهدانی صدای یوسف بلند شد که اینجام.


بی‌بی در کاهدانی را بازکرد و یوسف را نشسته، تکیه بر دیوار دید! از قیافه یوسف فهمید که اتفاقی افتاده! با تعجب پرسید: «چی شده ننه؟ چرا زانوی غم بغل کردی؟ کو آهو ؟ کو بهمن؟»


یوسف که نمی‌خواست سخن مادر را بی‌جواب بگذارد گفت: «میاد الان مادر و بلند شد و کاه‌ها را با چنان قوت و نیروی خشمناکی خالی می‌کرد که بی‌بی ترسید و گفت: «چیه مادر؟ چرا با عصبانیت و ناراحتی، تورها رو خالی می‌کنی؟»


یوسف گفت: «هیچی ننه! فقط خسته شدم!»

بی‌بی گفت: «حالا آهو این دم کجا رفته؟»

یوسف گفت: «رفت تا خونه ایران. کارش داشتند میاد.»


بی‌بی از پله‌ها بالا رفت و گفت: «عجب بوی غذایی راه افتاده! حسابی گشنه‌ام شد!»

یوسف گفت: «منتظر آهو نباشید. ناهارتونو بکشید و بخورید.آهو ناهار نمی‌آد»



بی‌بی گفت: «مگه میشه مادر؟ غذا رو اون بپزه و ما بخوریم؟ صبر می‌کنیم تا بیاد. بهمن رو هم صداش کن بیاد ناهار بخوره، خوبیت نداره تا الان برای ما کار کرده، گشنه به خونه بره»


یوسف پایین پله ایستاد و گفت: «ننه شما ناهارتو بخور اونا نمیان منم سیرم»

بی‌بی گفت: «واه! تو از کجا سیری؟»


یوسف دوباره به سمت کاهدانی رفت و گفت: «من امروز خیلی خوردم! خیلی ننه! اصلا دیگه جا ندارم! بسمه دیگه! بسّمه!»

یوسف سرش را روی کاه‌ها گذاشت و صدایش را به کاه‌ها داد و بلند در گوش کاه‌ها، نعره زد! از این که جان بهمن را نگرفته‌بود، پشیمان بود! از اصرار آهو برای رهایی بهمن، در تعجب بود و نمی‌فهمید چرا آهو، مانع این شد که جان بهمن را بگیرد!


بی‌بی، بی‌صدا سر در کاهدانی کرد و یوسف را آزرده و سوخته‌دل، دید! با ناراحتی جلو رفت و گفت: «چرا نمی‌گی ننه چی شده؟ حرف بزن! قلبم درد گرفته، ننه! بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟ نکنه برای آهو، چیزی پیش اومده؟»


یوسف، شروع کرد بر صورت کوبیدن و گریستن و با ناله گفت: «چی بگم ننه؟ بگم زنم به  هم خیانت کرده! بگم مردی که چند ساله تو خونه ما برو و بیا داره، عاشق زنم بوده! بگم تا وارد شدم، دیدمشون! چی بگم؟»

بی‌بی که از تعجب، چشمانش گرد شده‌بود گفت: «چی می‌گی یوسف؟ این حرفا چیه پسرجان؟ چرا بهتون می‌زنی؟»


یوسف گفت: «ننه کدوم بهتون؟ من با چشم خودم دیدمشون! همین‌جا بودن! همین‌جا.... کف همین زمین کاهدونی»


از این طرف، سامیار و همایون و افراز، تمام ده را زیر و رو کردند تا بهمن را پیدا کنند. اما انگار آب شده‌بود و رفته‌بود توی زمین! انگار دود شده‌بود و رفته‌بود توی آسمون! هیچ اثر و نشانه‌ای از او نبود!


افراز گفت: «اون یا تو ده یا به ده خودشون رفته. جای دیگه‌ای نداره. تا فردا صبر می‌کنیم و اگر تو ده پیداش نکردیم به دهشون می‌ریم و همون‌جا، کلکشو می‌کنیم!»


دو سه روزی از ماجرا گذشت. ایران طاقت نیاورد و پیش بی‌بی رفت. به بی‌بی گفت: «یوسف درباره آهو داره اشتباه می‌کنه! بچه‌ام، گناهی مرتکب نشده! آهو این وسط هیچ کاره بوده!»


بی‌بی گفت: «یوسف، خیلی ناراحته من الان نمی‌تونم باهاش صحبت کنم بذارید از سر خشم و ناراحتی بیاد پایین، من باهاش حرف می‌زنم»


ماجرای آهو، توی ده پیچیده‌بود. مردم هر کدام حرفی می‌زدند و چیزی می‌گفتند! اما چیزهای خوبی نمی‌گفتند! انگار همه منتظر بودند تا یک همچین اتفاقی بیفتد و سرزنش‌ها و طعنه‌ها و تهمت‌ها را رواج دهند و دهان به دهان بچرخانند!

قصه‌های مردم، قصه‌های زیبایی نبود! قصه‌های تند و زهرآگینی بود که عفت و پاکدامنی را زیر سؤال می‌برد! گویی دندان‌های شیطان برای جویدن قلب و آبروی آهو، تیز شده‌بود و به سوهان کشیده‌می‌شد!


آهو از ترس نگاه و حرف مردم جرأت نمی‌کرد از خانه بیرون بیاد.

آن‌قدر بد و بیراه و زشت و ناهموار شنیدند که کم‌کم داشت باور خودشان هم می‌شد که نکند یک همچین چیزهایی بوده و خودشان را به بی‌خبری زده‌اند!


یوسف نه در پی آهو فرستاد و نه آهو به سراغ یوسف رفت. هر یک گوشه تنهایی و رنج خود را چسبید و مثل شمع، کم کم و بی‌صدا، آب می‌شدند!


بی‌بی، یوسف را به حال خود نگذاشت و به سر وقتش رفت و گفت: «ننه، حضرت علی، دید را نادید کرد، تو چطور ندیده رو دید می‌کنی؟ چرا می‌ذاری به ناموست، تهمت بزنند و حرف دربیارن؟ تو چطور غیرتت اجازه میده تا مردم این‌طور درباره زنت صحبت کنن؟»

یوسف، سرش را از ناراحتی پایین انداخت و گفت: «ننه، مردم همیشه حرف می‌زنند! من آهو رو به خونه هم برگردونم، مردم حرف می‌زنند! این اتفاقی بود که نباید می‌افتاد و افتاد! من توش تقصیری ندارم! من با لگد و مشت، آهو رو بیرون نکردم! ... گفتم بره ... چون ... و

چونش را نتوانست توضیح بدهد و مرد به آن بزرگی به گریه نشست!

بی‌بی پرسید خوب آخه چون چی ننه؟ تو اگه آهو رو به خونه برگردونی، مردم بعد یه مدتی تمام این چیزا رو فراموش می‌کنند و همه دلو‌ها به چاه ریخته میشه اما این‌طوری...


یوسف، گفت: «این‌طوری هم مردم بعد مدتی فراموش می‌کنند و دنبال سوژه تازه میرن!»


بی‌بی گفت: «نه این‌طوری فراموش نمی‌کنند و آینده اون زن بیچاره رو خراب می‌کنی»

یوسف گفت: «ننه، من آهو رو بیرون نکردم چون بهش بدبین بودم! بیرونش کردم، تا ... تا از شر من خلاص بشه! بیرونش کردم تا مجبور نباشه، چهره زشت و کریه منو، هر لحظه و هر ساعت ببینه!..

اون مرتیکه درسته زندگی منو به هم ریخت، اما خدا سر راهمش گذاشت تا به خودم بیام و بفهمم چی شدم!

الان دو سه هفته‌ای که من بدون دلهره و نگرانی به خونه میام و شب‌ها، راحت می‌خوابم! بدون این که بترسم از این که الان آهو با دیدن من وحشت می‌کنه یا با ترحم و دلسوزی به من نگاه می‌کنه!


تو تمام این مدتی که من سوختم، همیشه سعی کردم، که یک‌هو و یک‌دفعه‌ای، جلوی کسی ظاهر نشم و نیام، تا نترسه! به‌ خصوص جلوی آهو!

من اون موقعش هم احساس تنهایی می‌کردم الانم، هم! فقط فرقش اینه که لااقل الان، با درد و ناراحتی، تنها نیستم! می دونم آهو، بدون من راحت‌تره و بعد یه مدتی از این که رفته، خوشحالم میشه!

من نمی‌خوام ننه، مردم با ترس و نگرانی، نگاهم کنند و زنم، شب‌ها از این که کنار من خوابیده‌، بلرزه و بترسه!»


بی‌بی گفت: «این‌ها تصورات تویه پسرم! آهو، تو رو دوست داره و این چیزها براش مهم نیست! چرا الکی از کاهی کوهی می‌سازی؟! برو و دست زنتو بگیر بیار و این حرف‌ها و حدیث‌ها رو تموم کن! با آبروی دختر مردم، بازی نکن چون خودت  راحت باشی!»


یوسف‌، از جایش بلند شد و گفت: «ننه، من طلاقش می‌دم به همه هم میگم چرا! می‌خوام بقیه عمرمو، تنها و بدون نگرانی، زندگی کنم! سوختم بس که این سال‌های بعد سوختنم، آتیش گرفتمو، زبونه کشیدمو و کسی ندید تو چه شعله‌ای دارم، زنده، زنده، جزغاله میشم!

نمی‌خوام، آهو رو هم با خودم به قعر این آتیش ببرم! بذار ننه، راحت بمیرم!!! تو رو به ارواح خاک بابا، بذار بدون عذاب وجدان، سر بر خاک بذارم!»


صدای در بلند شد. بی‌بی از جا برخاست و گفت: «بفرمایید»

که آهو، به توی حیاط آمد...