سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز


 قسمت یازدهم آهوی آهو


آهو، درمانده از پیدا کردن یوسف، سر بر درخت نهاد و دردنامه‌اش را بر درخت نوشت.

یکدفعه‌ای سنگینی دستی را از پشت بر روی شانه‌هایش احساس کرد!

با ترس و تعجب، سریع برگشت و در آن تاریکی شب، یوسف را بلند قامت‌تر از هر وقت دیگر بر بالای سرش دید.


یوسف‌ گفت:« آهو بلند شو! تمام گرگ و شغالایی که خواب هم بودند بیدار کردی!!»


آهو یک چشمش اشک بود و چشم دیگرش گریه، از جایش برخاست و گفت:« کجا قایم شده‌بودی مرد؟ چرا این کار رو کردی؟»

یوسف، دوست داشت خودش را از چشمان آهو، پنهان کند و تاریکی بهترین گزینه‌ای بود که آهو نمی‌توانست به خوبی و وضوح، چهره درهم تنیده و گوشت‌برآمده یوسف را ببیند.


یوسف، دستان لرزان و ناتوان آهو را گرفت و گفت:« این خودخواهی که من بخوام با این شکل و قیافه‌ام، کنارم باشی و تحملم کنی! من از رفتارم پشیمونم! نباید این کار رو می‌کردم! تو آزادی که هر طور دوست داری زندگی کنی! آزادی که هر جا دوست داری بری! من اصلا مانعت نمیشم و سر راهت قرار نمی‌گیرم! تو آزادی که بری! با هر کی که دوست داری زندگی کنی!

دلم نمی‌خواد به چهره من که نگاه می‌کنی، دلت تراشیده بشه و احساس دلسوزی کنی!

من درست شکل یک غولم! شایدم زشت‌تر و ترسناک‌تر! و تو درست مثل فرشته‌ها و حوری‌ها!

تو هر روز قشنگتر و زیباتر میشی و من هر روز، زشت‌تر و ترسناک‌تر!»

آهو، که چشم از چشمان یوسف برنمی‌داشت سر بر سینه یوسف گذاشت و گفت:« چقدر منو اذیت می‌کنی! هر چی تو این سال‌ها، ذره‌ای، آزارم نداده‌بودی، امروز و امشب، تلافی کردی!

من دوست دارم با یک غول زندگی کنم! ... غیر از اینه! چرا نمی‌ذاری اون طوری که دلم میخواد زندگی کنم؟ تو دوست داری بذارم برم تا تو وجدانت راحت باشه؟ اما دل من پیش تو اسیره! اگه تو بگی میرم اما من می‌خوام بمونم!

یوسف، تو رو خدا دیگه این بحثو بذار کنار و بیا بریم. دیگه دارم می‌ترسم و خوابم میاد!»


یوسف، با خوشحالی آهو رو به کول گرفت و مثل یک اسب به سمت روستا دوید.

یوسف گفت:« یادته دفعه اولی که به پشت گرفتمتو و دویدم، چقدر جیغ زدی؟ !! الان دیگه سر و صدا نمی‌کنی؟!»

آهو خندید و گفت:« الان اگه سر و صدا کنم می‌ذاریم پایینو و باید تا ده پیاده بیام، ترجیح میدم ساکت باشم و سواری بگیرم!»


بی‌سر و صدا وارد خانه شدند.

نزدیک اذان بود. نماز را با هم خواندند و بیهوش و بی‌رمق، خوابشان برد.


با فریاد خوشحالی بی‌بی، یوسف و آهو، صاف سر جایشان نشستند! ابرام دم در اتاق ایستاد و گفت:« خوش اومدی بابا! فکرکردی هنوز نه سالته میری قایم میشی؟ این چه کارت بود پسر جان؟»

بی‌بی، وسط حرفش را گرفت وگفت:« خودت برگشتی مادر؟»


یوسف گفت:« نه ننه، آهو اومد دنبالم، پناهگاه بچگی‌هامو یادش دادی، اونم منو پیدا کرد»

بی‌بی گفت:« یعنی تو، تو تنه همون درخت پنهون شده‌بودی؟ ما که اونجا رو گشتیم»

یوسف گفت:« فهمیدم به سمت باغ میاد، زیر بوته‌های انگور قایم شدم ولی این زن این‌قدر اون‌جا اومد سر و صدا کرد که ترسیدم، دق کنه، از دست بره، خونش به گردن من بیفته!»

 و زد زیر خنده!

آهو گفت:« خنده هم داره! همه رو تا صبح بیدار داشتی و کل ده رو اسیر خودت کردی بایدم بخندی!»


بی‌بی، از خوشحالی سفره صبحانه‌شان را به خانه یوسف آورد تا با هم صبحانه بخورند.

ابرام به سر طویله رفته‌بود تا به حیوان‌ها، غذا بدهد.

بی‌بی صدایش کرد تا صبحانه بخورند. ابرام از پله‌ها، بالا آمد و گفت:« من می‌خوام برم خونه خودم»

اول فکر کردند شوخی می‌کند! اما بعد که بی‌بی دید ابرام جدی دارد می‌گوید ،بلند شد و به اتاق خودشان رفت و صبحانه خوردند.

ابرام برای آوردن آب بیرون رفت و هرچه منتظرش شدند نیامد.


یوسف به دنبالش بیرون رفت و بعد مدتی به خانه آمد و گفت:« بابا سرآب نبود!»

بی‌بی گفت:« این یکی رو پیدا می‌کنیم، این یکی دیگه گم میشه! این، معلوم نیست چش شده؟ هر چی رو هر جا می‌ذاره یادش میره! یاد خونه مادرش افتاده و مدام می‌خواد بره خونه مادرش! نمی‌دونم چشه؟»


نزدیکی‌های ظهر، جمال در خانه را زد و ابرام را به داخل آورد و گفت:« این بنده خدا از صبح در خونه ما نشسته و می‌گه خونشونه! منم آوردمش»

ابرام، فراموشی گرفته‌بود و روز به روز بدتر می‌شد! تا جایی که خودش را خیس می‌کرد و فکر می‌کرد، سر دستشویی نشسته! مدام بیرون می‌زد و یکی باید دنبالش می‌رفت و از خانه این یکی یا آن یکی، در باغ بالا یا باغ پایین، پیدایش می‌کردند و می‌آوردند.‌

برای همین در را می‌بستند و کلون در را می‌انداختند تا نتواند بیرون برود، اما کلون را هم بازمی‌کرد و بیرون می‌زد!

تا چشم برهم می‌زدند ابرام، نبود، حالا بیا و پیدایش کن! باید از کارهایشان می‌زدند و به دنبال ابرام می‌گشتند.

برای همین یک چشمشان به در بود و یکی به ابرام که دست از پا خطا نکند و از خانه بیرون نزند اما آن لحظه، فرار را همیشه برای خود درست می‌کرد و به هر صورت روزی یکی دو بار را فرار می‌کرد!


هم‌سن و سال‌های ابرام، یکی یکی، غزل خداحافظی را می‌خواندند و ابرام با مرض فراموشی، از پس آن‌ها، آرام و فراموشکار می‌رفت!

یک بهار دیگر نیز از راه رسید و تابستانی دیگر نیز به دنبالش.


آهو، تازه با بی‌بی از سر زمین به خانه رسیده‌بود که سرور، پریشان و گریه‌کنان به کوچه دوید و مردم را به کمک طلبید!

به بالای سر صمد که رسیدند، نفس آخرش بود!

صمد نیز سرور را تنها و بی‌کس، گذاشت و رفت! و سرور ماند و یک دنیا تنهایی و یک آسمان، کار و کشاورزی!

فرانک و فرهیخته، به مادر پیشنهاد دادند تا حسین ملایر را به عنوان کشاورز بگیرند. اما هم حسین کار بسیاری داشت و هم سرور جز بهمن، کار کسی را قبول نداشت.

برای همین به بهمن، پیغام فرستادند که جز زمین و خانه، یک‌سوم برداشت محصول را به او می‌دهند و به ده بیاید و کار کشاورزی صمد خدا بیامرز را به عهده بگیرد.


سامیار و همایون برای خود در شهر کار پیدا کردند و بساط خود را چیدند و به شهر رفتند. تنها افراز ماند و ایران.

سامیار و همایون به در خانه‌هایشان، قفلی بزرگ زدند و در خانه‌هایشان را بستند و به شهر رفتند و ایران ماند و یک اتاق و حیاط.

فرهاد پسر سلیمان برای خود خانه‌ای کوچک در روستا ساخت و عمه ملوک را به خانه خود برد تا نه تنها در نبود فرهاد، مراقب خانه باشد که در آن نیز ساکن شود و اتاقی به او داد و توانست بعد از سال‌ها، عمه را از خانه رنج و سختی، نجات داد و بار منت پسران ایران را از سرش کم کرد.


بهمن، به خواست سرور به ده آمد و خانه قبلش را دوباره به دست گرفت و کشاورز سرور شد. البته جز کشاورزی، چون از دستش کارهای بنایی و ساختمانی نیز برمی‌آمد، هر جا هر کاری داشتند، به دنبال بهمن می‌فرستادند تا کمکشان کند و از کنار این کارها، توانسته‌بود برای خود زمین و مال خوبی، جمع کند.


خبر داشت که یوسف سوخته، اما حرف‌های مردم را باور نمی‌کرد.

برای حوا، اتاقکی توی حیاط می‌ساخت و تشت و وسایل کارش را کنار آب آورد تا بشوید که یوسف را دید.

برای مدتی، مات و مبهوت، بی‌هیچ سخنی به صورت و دستان یوسف، خیره شد و گفت:« آتش چه بد با تو تاه کرده، یوسف! خدا خودش شفا بده!»

و سرش را توی تشت برد و از غصه، درهم شد!

دلش می‌خواست به یوسف بگوید پس آهو چه؟ ولی این حرف را نیز مثل تمام حرف‌های دیگرش، در دل پنهان داشت و به سر جگر گرفت.

خیلی دوست داشت به بهانه‌ای به خانه یوسف برود اما از وقتی فرزانه، فوت شده‌بود، به خودش جرأت نمی‌داد تا وارد خانه‌ای که زن جوانی در آن هست، شود!


سرور، سر به سر بهمن می‌گذاشت که:« نباید بیشتر از این عذب بمانی و تنها باشی! بیا و از همین ده برایت یک دختر خوب بگیرم و سر و سامان بگیری! »

اما بهمن، صحبت‌های سرور را به شوخی می‌گرفت و هر بار به بهانه‌ای از جواب دادن به آن تفره می‌رفت.


روی قبرستان، بهترین مکانی بود که بهمن می‌توانست آهو را پس از دوسال ببیند.

در دوردستی ایستاد و منتظر شد تا آهو بیاید.

شب‌ جمعه، همه بلا استثنا به قبرستان می‌آمدند و آهو هم جز همان‌ها بود.


بهمن با دیدن آهو، قلبش از جا به درشد و صدای تپش‌های وحشی قلبش را می‌شنید! از شدت تپش قلب به نفس نفس افتاده‌بود و گلویش، خشک شده‌بود!

نه با حسرت و دریغ که با غصه و غم به آهو نگاه می‌کرد که چطور کنار یوسف، مثل خورشیدی که پشت ابرهای سیاه و تیره‌، باشد، پنهان بود! دریغش می‌آمد که چنین طاووسی باید در دام چنین دیوی باشد!


آهو که بر سر خاک پدرش نشست، سریع خودش را از کنار درخت قبرستان کند و به سوی خاک سالار آمد.

به آهو سلام داد و بر سرخاک نشست.

آهو که از دیدن بهمن،‌ جا خورده‌بود، با خوشحالی گفت:« شمایید؟ خوش اومدید؟ چطور شد برگشتید؟»


بهمن که می‌ترسید به چشمان زیبای آهو، خیره شود، سر در پیش و دل در گرو، گفت:« حاج‌سرور ازم خواستند تا به ده بیام و کاراشونو بکنم! فعلا کشاورز سروروم»


آهو با خوشحالی گفت:« خیلی خوب شد اومدید! ده به شما نیاز داره! شما مرد کاریو و فعالی هستید هر جا برید ولتون نمی‌کنند»

بهمن، آهسته سرش را بلند کرد و نگاهی کوتاه ولی پر درد به صورت آهو انداخت و گفت:« یوسف رو دیدم! چقدر بد سوخته!»


آهو گفت:« شما تازه دیدیدش برای همین سخته براتون که ببینید!  اون قدری هم بد نسوخته که می‌گید! جوانمردی کرد و به این روز افتاد!»

بهمن که از طولانی شدن سخن می‌ترسید، نیم‌خیزی برداشت و گفت:« شما مجبور نیستید که این طور زندگی کنید!»

و نایستاد تا آهو، جوابش را بدهد و رفت.


آهو از این حرف‌ها زیاد شنیده‌بود و برایش، اهمیتی نداشت ولی برای بهمن این حرفش، خیلی معنا و پیام داشت و فکر می‌کرد که توانسته، پیامش را به آهو برساند.

ابرام، جاگیر شده‌بود و دیگر هیچ‌کس را حتی بی‌بی را نمی‌شناخت. سنگین شده‌بود و پاهایش را به سختی تکان می‌داد. مثل یک جنازه، کنار اتاق افتاده‌بود و تمام شب همه را با سر و صدا و داد و فریادش، بیدار می‌کرد!

با تمام این‌ چیزها، بی‌بی و ابرام و آهو، مثل سه پرستار مهربان و دلسوز که از کودک خردسال و بهانه‌گیر خود، مراقبت می‌کند، از ابرام، مراقبت می‌کردند و به آه دل پیرمرد بیمار برپا بودند.


بی‌بی، صبحانه ابرام را داد و او را به کمک ابرام، به گوشه دیوار کشید تا به دیوار تکیه بزند و کمی بنشیند.

هر کسی به دنبال کاری رفت.

یوسف که تازه از آبیاری آمده‌بود، برای مرغ و خروس‌ها، سبزی و جو ریخت و به سراغ الاغ رفت تا پالان را بر او اندازد و به باغ انگوری برود و انگورها را جمع کند که ....


که ناگهان صدای ابرام ابرام بلند بی‌بی را شنید! از سر و صدای بی‌بی، الاغ را پالان نکرده‌، رها کرد و بالا دوید.

آهو که چراغ را روشن می‌کرد تا آب روی آن گرم کند، دستپاچه و نگران پشت سر یوسف بالا شد.


ابرام همین‌طور که به دیوار تکیه داده‌بود، رفته‌بود! دیگر نفس نمی‌کشید! چشمانش به روی هم غلتیده‌بودند و دستان پیر و فرتوش، آویزان بود!

صدای شیون بی‌بی و آهو بلند شد و به دنبالش مردم، به خانه ابرام ریختند.


ابرام پس از آن همه سختی و فراموشی، بی‌بی را تنها گذاشت و راحت در بستر خاک، خوابید! بی‌آن که دیگر، چیزی از یادش برود!


از وقتی ابرام مرده‌ بود، بی‌بی، کم‌حرف‌تر و بی‌صدا و نواتر شده‌بود! غصه، دلش را پر کرده‌بود و نمی‌توانست، خانه را بدون حضور ابرام، حتی در بستر بیماری و مریضی، ببیند!


ایران، به درخواست آهو، مدام به بی‌بی سر می‌زد و تلاش می‌کردند تا بی‌بی را از این حال و هوا درآورند ولی بی‌بی مدام در خاطرات خوشی بود که با ابرام سال‌های جوانی خود را گذرانده‌بود و همیشه، وقتی در حرف و سخنی باز می‌شد، نقل ابرام بود و خوبی‌هایش و حرف‌ها و سخنانش و می‌گفت و می‌گفت‌  و می‌گفت و های های می‌گریست! مثل ابر بهار بر ابرام می‌گریست! انگار جوانش را از دست داده‌بود!

هر جا به سر هر زمین می‌رفتند و هر کاری، پیش می‌گرفتند، بی‌بی، یاد ابرام می‌کرد و در میان گندم‌ها، می‌نشست و خوشه‌های گندم را به دست می‌گرفت و یاد ابرام می‌کرد و زاری می‌کرد!


فصل خرمن‌کوبی بود. همه در حال گندم‌درو بودند. بعضی‌ها، زمین گندم زیادی داشتند و گاهی تا یکی دو هفته درگیر خرمن‌کوبی بودند.

امسال، ابرام هم نبود تا کمک گندم‌ها و خرمن باشد و یوسف، حسابی دست تنها بود. هر چند بی‌بی و آهو، کمک می‌کردند اما، ابرام، توانی دیگر بود که حالا نبود و جای خالی‌اش، بسیار احساس می‌شد!


سرور جدای از بهمن، چند مرد دیگر را نیز عمله کرد تا خرمنش را جمع کنند.

بی‌بی، بهمن را در حالی که از خرمن سرور برمی‌گشت، دید.

به بهمن گفت:« خوش به حالتون خرمنتونو، جمع کردید! ما که امسال خدا بیامرز ابرام هم نیست تا کمکمون باشه! یوسفم باید دست تنها و یک‌نفره، خرمنو جمع کنه»


بهمن که منتظر همچین حرفی بود، سریع گفت:« غصه خوردی بی‌بی، من که هستم. کار خرمن حاج‌سرور تموم شده، از فردا میام کمک شما! اصلا به دلت غصه راه ندی، نمی‌ذارم یوسفت تنها باشه»


بی‌بی گفت: «دستت درد نکنه ننه! تو همیشه کمک ما بودی»

صبح روز بعد یوسف و بی‌بی و آهو سر خرمن بودند که بهمن نیز از راه رسید.

دستمالی به دور دهان بست و در میان گندم‌ها، گم شد! چنان چهارشاخی، به هوا می‌برد که می‌گویی می‌خواهد، ذره‌، ذره ذات گندم را از دلش بیرون بکشد! و کسی نمی‌فهمید که چه آتشی از دل بر هوا می‌کشد!


نزدیکی‌های ظهر بود که بی‌بی به آهو گفت: «برو ننه تو خونه یه چیزی درست کن تا ما بیایم»

آهو، راهی ده شد و بقیه توی خرمن ماندند.


یوسف، گندم‌ها را با چهارشاخ از کاه‌ها، جدا می‌کرد و به همراه بهمن، کاه‌ها را به باد می‌کشید تا گندم‌ها پدیدار شوند.

کاه‌ها را جدا کردند و گندم‌ها را جدا و لنگه‌های توری را پر از کاه می‌کردند و با لگد آن‌قدر بر سر کاه‌ها می‌زدند تا خوب توی توری‌های کاه، پر شود.


بهمن، کاه‌، جا می‌کرد و یوسف، گندم‌ها را بار کیسه می‌کرد.

یک خر کاه، آماده شد.

با یوسف، خرکی کاه را محکم بستند و طنابش را محکم کشیدند.

بی‌بی، یوسف را صدا زد و گفت: «بیا ننه سر این کیسه‌ها رو بگیر تا گندم‌ها رو تندتر توی کیسه بریزم»


بهمن برگشت تا بار کاه بعدی را ببندد که یوسف گفت: «بی‌زحمت شما این بار رو به ده ببرید تا من گندم‌ها رو بار کیسه کنم.»

بهمن سر خر را کج کرد و به سمت ده به راه افتاد.


به در خانه یوسف که رسید، یا اللهی زد و با خر وارد حیاط شد.

آهو که در مطبخ، چراغ را روشن کرده‌بود و گوشت و پیاز بار گذاشته‌بود، از پله‌ها، پایین دوید تا به بهمن کمک کند.


توری‌های کاه را با هم به سمت کاهدانی، هل دادند. آهو، جلو رفت تا فانوس را از آویز کاهدانی، آویزان کند.

از این طرف، عبدالله الاغش با بار خالی به سمت ده می‌آمد و به یوسف کمک می‌کند تا گندم‌ها را بار الاغ کند و یک پی از گندم‌ها را به ده بیاورد.


آهو که ته کاهدانی رفت. بهمن، مقابلش ایستاد. آهو، دست به توری کاه برد تا عقب‌تر بکشد که بهمن، دستش را روی دست آهو گذاشت و به چشمان خیره آهو نگریست و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده‌بود، انگشتان آهو را محکم گرفت و گفت: «تو نمی‌دونی چند ساله با دل من چه کردی؟»

آهو که ترسیده‌بود و رنگ‌پریده، دستش را از دستان بهمن، پس کشید و ناراحت سر جایش ایستاد و گفت: «چی دارید میگید بهمن آقا؟ از چی حرف می‌زنید؟ من نمی‌فهمم؟»

بهمن، گامی به سمت آهو برداشت و گفت: «من نمی‌ذارم با این غول زندگی کنی و رنج بکشی! .... مِن‌،مِنی کرد و ادامه داد: «من از روز اولی که تو رو دیدم، عاشقت شدم، دست خودم نبود آهو! دست هوا و هوسم نبود آهو! دلم اسیرته! دلم سالهاست گرفتارته!

من نمی‌خوام تو رو اذیت کنم، فقط ... فقط دوستت دارم ... اون‌قدر که نمی‌تونم بدون تو زندگی کنم!! بفهم آهو!! بفهم!!


آهو که از تعجب، چشمانش گرد شده‌بود و از ترس، قلبش از جا کنده‌شده‌بود، گفت: «من تو رو مثل برادرهام دوست داشتم، تو چی فرض کردی؟ من یوسفو دوست دارم و حاضر نیستم یه لحظه بدون اون زنده باشم! تو چی درباره من فکر کردی؟

من فکر می‌کردم تو کمکمون می‌کنی! فکر نمی‌کردم خیال باطلی به ذهنت کشوندی و توهم بافتی!»


بهمن ، قدمی دیگر به سمت آهو برداشت و گفت: «برادر؟!! تو از چشمای من چی خوندی؟ من عاشق تو بودم، نه برادرت! تو قلبمو گرفتارت کردی و بعد برادر خطابم می‌کنی؟»


آهو، بلند و بغض کرده گفت: «جلوتر نیا و گرنه داد می‌زنم! از همون راهی که اومدی برگرد و برو و دیگه این دور و برها پیدات نشه و گرنه، خودم با دستای خودم، خفه‌ات می‌کنم!»


اشک، مجال را از بهمن گرفته‌بود! روی زمین افتاد و دو زانو مقابل آهو بر زمین نشست و چادر و دامنش را به دست گرفت و سرش را به پای آهو، گذاشت!

آهو با دست، سر و دست بهمن را به عقب هل داد و با گریه گفت: «از این‌جا برو گمشو بیرون، برو گمشو و به سمت در به راه افتاد که بهمن، محکم‌تر، پاهای آهو را به دست گرفت تا مانع رفتنش شود و آهو که می‌خواست با شتاب خود را به در برساند، بر زمین افتاد و پاهایش در دستان بهمن که ...


که ناگهان در کاهدانی باز شد و یوسف بر چهار چوب در ایستاد....




    ممنونم که صبورانه و مهربان همراهید