«قسمت نهم آهوی آهو»
فرزانه که دنیا را رها کرد و رفت، بهمن پشتش نه تنها از فرزانه که از دنیا نیز خالی شد! صمد به خاطر فرزانه، خانه و زمینهایش را در اختیار بهمن قرار دادهبود و حالا که فرزانه نبود، نیازی به بهمن نبود و باید بارش را میبست و به همانجایی برمیگشت که از آنجا برخاستهبود.
هرچند صمد کارهایش گیر در بازو و توان و کار بهمن داشت اما از آن نیز میترسید که مبادا بهمن خیالی بر تصاحب مال و اموالش به ذهنش خطور نماید و ثروت روستاییاش به تاراج رود برای همین غیر مستقیم و بالکنایه، بهمن را متوجه نمود که باید خانه را ترک کند.
بهمن با یک توبره به ده آمدهبود و حالا با همان توبره برمیگشت.
از کنار خانه یوسف گذشت خیلی با خود کشتی گرفت تا در خانه یوسف را نزند اما دلش نیامد و در کشاکش رفتن و نرفتن، در خانه را کوبید و یااللهی زد و با بفرمایید ابرام به داخل رفت.
سلام کرد و گفت:« آمدم حلالیت بطلبم !»
یوسف که صدای بهمن را شنید از هیزمدانی بیرون آمد و گفت:« کجا به سلامتی؟ انشاالله خیره»
بهمن گفت:« به ده خودم میرم دیگه اینجا کاری ندارم»
ابرام با شنیدن این حرف، جاخورد و پرسید:« یعنی چی بهمن جان؟ چرا بری؟»
یوسف که از شنیدن این حرف ناراحت شدهبود گفت:« صمد بدون تو نمیتونه کاری از پیش ببره، چرا تنهاش میذاری؟ گناه داره تازه دخترشو از دست داده، نذار بی تو هم بشه»
از صدای گفتگوی مردان، آهو نیز بیرون آمد و سلام کرد.
بهمن چشمش که به آهو افتاد، قلبش به تپش افتاد! سعی کرد سرش را از زمین برندارد و این آخرین لحظه نگاهش به نگاه آهو، گیر نکند اما چشمش را میتوانست پایین اندازد، قلبش را نمیتوانست از تپش بازدارد و لرزش صدایش را نمیتوانست مانع شود!
رو به ابرام و یوسف کرد و گفت:« من چیزی از خودم در این روستا ندارم و باید بروم، در اصل من بیشتر کارگر صمد بودم تا داماد صمد»
ابرام، آهی از سر افسوس کشید و گفت:« حیف شد بهمن جان! حیف! جوان کاری و با ایمانی مثل تو حیفه که از این روستا بره! این قدر عجله نکن بذار ما با صمد صحبت کنیم شاید نظرش برگشت!»
بهمن نگاهی تند به آهو که بر بلندی پلهها ایستادهبود انداخت و گفت:« نه ملا ابرام! دلم نمیخواد دل کسی برام بسوزه من هنوز بازوهام پرتوانه و پاهام محکم بر زمین ایستاده و میتونم بیلم رو با دست خودم دسته کنم! نمیخوام زیر منت کسی زندگی کنم! روزگار روی خوشش رو به من نکرد اما من تسلیمش نمیشم!»
یوسف گفت:« این روستا کار زیادی داره و تو از دست بنایی و کشاورزی به خوبی برمیاد، یک اتاق و جا برات پیدا میشه! اصلا مهمان ما باش تا کارت درست بشه»
بهمن، گفت:« ممنون یوسف آقا، فعلا وقت ایستادن نیست میرم تا وقتی که صدام نکنند نمیام»
آهو به مطبخخانه رفت و از صندوق نانشان، چند قرص نان برداشت و مقداری ماست چکیده تازه و کره، لای نان گذاشت و در میان دستمالی پیچید و پایین آمد.
آهو که از پلهها پایین میآمد، قلب بهمن پایین میافتاد! صدای تپشهایش را میشنید!
آهو، دستمال را به بهمن تعارف کرد و گفت:« این همراهتون باشه توی راه بخورین، یه تکه نان و ماسته»
بهمن دستمال را از دست آهو گرفت و از همه خداحافظی کرد و بیرون رفت.
بیرون رفت، اما دلش توی حیاط ماند و قلبش را همانجا وسط خاک و سنگهای حیاط یوسف، جا گذاشت!
دلش میخواست یک مشت محکم به سینهاش بزند و سر این اسب یاغی را زیر مشت و لگد بگیرد، ولی افسوس و دریغ که هر چه میزد و هرچه میگفت این یاغی، یاغیتر میشد و نافرمانتر!
امیدوار بود که پشت به روستا که کرد، آهو از صفحه ذهنش، پاک شود! و خیال آهو او را تنها بگذارد و آرامش به دلش برگردد!
بهمن رفت و روستا بی بهمن شد اما بهمن بی روستا نشد!
فصل کار و تلاش بود و مردم از خروسخوان صبح برمیخاستند و تا غروب در مزرعهها و باغهایشان کارمیکردند. کار از آن همه بود. کوچک و بزرگ را استثنا نمیداد همه و همه جز آنان که از کارافتاده و جاگیر بودند، همه کار میکردند و زحمت میکشیدند.
آهو بچهدار نمیشد و هر بار که حامله میشد، بچهاش در چهار، پنجماهگی، سقط میشد و برای مدتی آهو، بیمار و مریض در بستر میافتاد.
بعضیها دست خودشان نبود باید حتما راهکارهای خود را بیان میکردند و در این میان، تیر و طعنهها و کنایهها نیز، گلولههای خود را نثار میکردند و دل دردمند آهو را بیشتر به درد میآوردند.
گوشه پس گوشه میشنید که زنها چه میگویند و به بیبی چه پیشنهاد میدهند!
صدای حوا را از پشت در میشنید که به بیبی میگفت:« خوب شاید این تا هرگز هم بچهدار نشه، میخوای دست رو دست بذاری و بچهتو به پای این اجاق کور پیر کنی؟ این بچهاش نمیشه، نذار خونه پسرت سوت و کور بمونه»
و صدای بیبی را شنید که در جواب حوا گفت:« حتما یه مصلحتی هست برای خدا چه کاری داره که آهو بچهدار بشه! وقتی خدا نمیخواد ما چرا اصرار کنیم و دل این دخترک رو که هیچ گناهی تو این وسط نداره رو بشکنیم! خدا رو حوا جان خوش نمیاد! من خودم هفت سال بچهدار نشدم و مادر شوهرم تا تونست خدابیامرز اذیتم کرد، دلم نمیخواد همون کاری رو بکنم که مادرشوهرم به سرم آورد و دلم رو شکست! خدا بیامرزتش ولی آتیش به قلبم زد و من نمیخوام بعد مرگم به بدی ازم یاد کنند و نفرینم بکنند»
هر چند بیبی جواب همه را میداد و سر از پیشنهادهایشان برمیتابید ولی بعضی فضولها و حرّافها، ول کن معامله نبودند و تا نمیگفتند و نمیسوزاندند نمیرفتند و بیبی هم که از سنگ نبود! مثل همه آدمها، چشم داشت و گوش و قلبی که باید این سخنها را در آن هضم کند و گاهی هضم نمیشد و بیبی از این صحبتها، درد دل میگرفت و آخر سر یک روز از سر گلایه به یوسف گفت:« نمیدونم با این مردم چی کار کنم؟ دست از سر ما برنمیدارند و مدام برای آهو حرف میزنند و ناراحتم میکنند»
یوسف که فهمید منظور بیبی چیه گفت:« ننه جان، ولشون کن این طور آدمها اگه حرفشونو نگند، میمیرن شما این قدر خودتونو ناراحت نکنید، یه گوشتونو در کنید و اون یکی رو دروازه! بذارید اون قدر بگن تا خسته بشن! اما نذار شما رو خسته کنند ننه جان!»
آهو همه این حرفها را میشنید. همه حرفهای ناگفته را هم میشنید! اشک تمام صورتش را پر کردهبود با این جهت دوست نداشت که از حضورش آگاه شوند برای همین آهسته و بیصدا سطلی برداشت و از خانه برای آوردن آب بیرون زد.
دم غروب بیبی برای گاو یونجه برد و سطلش را برداشت تا گاو را بدوشد.
آهو به کمک بیبی شتافت و سطل را گرفت تا گاو را او بدوشد. بیبی همان دور و بر به کارهای دیگر میرسید و حیوانهای دیگر را آذوقه میداد.
آهو همان طور که سرش پایین بود به بیبی گفت:« بیبیجان، من دلم نمیخواد یوسف آرزو به دل بمونه ! نمیخوام رنج بیفرزندی رو روی چهرهاش احساس کنم! نمیخوام بعدش کسی نباشه که یادش رو زنده نگه داره! اصلا هم ناراحت نمیشم که براش به فکری باشید و زن دیگری بگیرید! اینجوری سر منم گرم میشه و از این تنهایی درمیام»
بیبی که از حرفای آهو جا خورده بود و هر چشمش اندازه یک پیاله شدهبود، شصتش خبردارش کرد که نکند آهو صحبتهای او و یوسف را شنیده! آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:« این چه حرف و فکری که مادر به ذهنت اومده؟ تو هنوز جوونیو و سنی نداری و وقتم با شما یاره! من هرگز نمیذارم که رو سر عروس قشنگم، هوویی بیاد! این فکرا رو از ذهنت بیرون کن و به فکر زندگیتو و یوسف باش و زندگیتو محکم نگهدار و نذار کسی مسیر زندگیتو به غلط بکشه»
تاریک بود و در روشنایی چراغ،آهو، گاو را میدوشید. سرش را به زیر شکم گاو بردهبود و اشک میریخت!
بیبی فهمید که هر چند این حرفها را خود آهو گفته اما از روی ناراحتی و درد بیان میکند برای همین از جایش بلند شد و به سمت آهو رفت و دستش را روی شانه آهو گذاشت و با اندوه گفت:« بچهای که با اشک و آه بخواد بیاد میخوام نباشه مادر! برای یه همچین چیز بیارزشی خودتو این قدر ناراحت نکن و صورت قشنگتو، زشت نکن! مهم یوسفه که یه تار موی تو رو به هیچ بچهای نمیده! بذار بقیه هرچی دلشون میخواد بگن» و صورت پر اشک آهو را بغل گرفت و بوسید و گفت:« از اون کاچیهای خوشمزهات برام میپزی مثل زنهای حامله ویار کردم »
آهو که لبخند به روی اشکش آمدهبود از جا بلند شد و به سوی مطبخ رفت.
صبح روستا، صبح زیبا و دلپسندی بود! تمام کوچهها را صدای مردمی که به سمت باغها و مزارعشان میرفت، برمیداشت. انگار هیچ کس خواب نداشت و منتظر نشستهبودند تا خروس اجازه خروجشان را بدهد!
صدای عرعر خر و هیهی صاحبانشان و صدای مردمی که بلند بلند در کوچه با یکدیگر صحبت میکردند، شنیدهمیشد! صدای قارقار کلاغّها و صدای شرشر جوی آب در سکوت صبح، دلنوازترین، آهنگی بود که مردم روستا را از خواب خوش بیدار میکرد و به کوه و کمر میکشاند.
وسط روز جز تعداد کمی زن و بچه و یا مردانی که در خانه کار داشتند، در روستا کسی نبود و همه در زمینهایشان، بیل و داس به دست، زمین را از خواب خوش سکوت بیدار میکردند و راز دلش را به رو میآوردند و آشکار مینمودند!
یوسف، نصفه شب به آبیاری زمین رفتهبود و تازه دمدمای صبح به خانه آمدهبود و جزء تنها مردانی بود که به زیر پتو خزیدهبود و خواب شب را ادا میکرد. بار برگی هم از زمین آوردهبود و نیازی نبود تا آهو صبح برای آوردن برگ و تاغ به باغ برود و در خانه با بیبی، خمیر کردند تا نان بپزند.
بیبی، نانپز خوبی بود. انگشتانش در نازک کردن خمیر و زدن به تنور، هنرمند و ماهر بود! چنان خمیر را زیبا و هنرمندانه به دست میچرخاند و دست میزد، که هر کس آنجا میبود به لذت تماشای نان پختن او، سکوت میکرد و به نگاه مینشست!
آهو، خمیر میکرد و تنور را روشن مینمود و بر بالای سر بیبی میایستاد تا از او نانپختن را یاد بگیرد.
یوسف با صدای آهو و مادر از خواب بیدار شد و به کمک مادر و آهو آمد و هیزم دم دستشان میگذاشت.
سینی دوم خمیر را آهو از اتاق خمیر بیرون آورد که با صدای فریاد مردی که از دم در یوسف را صدا میزد، همانجا ایستاد تا ببیند کیست و چه میگوید؟
رسول پسر عزت بود که پریشان و آشفته در خانه یوسف را کوبید و گفت:« مردی در این خانه هست؟»
یوسف، سریع به دم در شتافت و گفت:« چی شده رسول؟ چرا این قدر آشفتهای؟ چی شده؟»
رسول که مشخص بود دویده و نفس ندارد گفت:« خانه کدخدا آتیش گرفته بدو تا اینجا هرچی اومدم کسی نبود»
یوسف سریع سطلی برداشت و رو به آهو کرد و گفت:« من میرم کمک. شماهم اگه کارتون تموم شد با بیبی بیا بالا» و سریع دوید و به دنبال رسول رفت.
در طول راه دوسه مرد دیگر را پیدا کردند و زنان نیز در پیشان دوان به سمت خانه کدخدا رفتند.
از همان پایین ده، دود فریاد میزد که چه بلایی به سر خانه کدخدا آمده!
نوه کدخدا در هیزمدانی خانه کبریتی روشن کردهبود و به روی زمین انداختهبود و آتش در میان هیزمها گرفته و سر به آسمان کشیدهبود.
سقف چوبی خانهها نیز به آتش کمک کرده و دامنه آتش را گسترش دادهبود.
یوسف و رسول و چند مرد دیگر، تند تند سطلها را آب میکردند و به روی آتش میریختند. اما انگار آتش، زورش بیشتر بود و کسی حریفش نمیشد!
زنها نیز کمک میکردند و تندتند از سر جو آب میآوردند و به مردان میرساندند.
باید یک نفر جلوتر میرفت و خرخره آتش را در گلوگاه، خفه میکرد و گرنه اگر آتش به اتاقها میکشید، همه چیز میسوخت و هیچ کس نمیتوانست کاری بکند، برای همین یوسف پا در آتش گذاشت تا به داخل برود و شعله را در هیزمها خاموش کند.
مردان نیز به قطار ایستادهبودند و آب را دست به دست به یوسف میرساندند.
چه همه کیسه برنج و آرد و پیت روغن، که آتش گرفتهبود و سوخته و سیاه بیرون میکشیدند.
آتش در حال مهار شدن بود و یوسف یک پا در بین آتش و یک پا در بیرون آن، به دل آتش زدهبود تا قلب داغ آتش را بشکند که ناگهان ...
ناگهان، تیر چوبی بالای سر یوسف، آتش گرفته و شعلهور بر روی یوسف فرودآمد و صدای فریاد دلخراش یوسف به آسمان بلند شد!
رسول و طاهر سریع به بالا دویدند تا یوسف را از بین آتش بیرون بکشند، اما دل آتش از دست یوسف، میسوخت و دورش را گرفتهبود تا داغش را بر یوسف نقش زند!
آتش اجازه نمیداد که طاهر و رسول و دیگران، یوسف را بیرون کشند!
رسول که حلقه چشمانش پر از تصویر آتش بود، دل به دریا زد و بیباکانه خود را به آتش زد تا یوسف را نجات دهد!
دو مرد در میان آتش شعلهور بودند و کسی جرأت پا گذاشتن به آتش را نداشت و هرچه آب میریختند، آتش، بیشتر شعله میگرفت و زبانه میکشید!
در میان داد و فریاد و شیون مردم، از میان دود و آتش، سیاهی قامت شعلهور رسول که یوسف را بر پشت داشت، پدیدار شد!
ممنونم که همراهید