سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


«قسمت هشتم آهوی آهو»


آهو گفت:« خدا بیامرزه خواهرتونو» و سریع از کنار بهمن رد شد و به سمت تنور رفت.

به بی‌بی الهام گفت:« من میرم خونه بی‌بی‌جان، کار دارم»

بی‌بی گفت:« واستا مادر با هم میریم»


آهو گفت:« شما کمک حاج خانم کنید من زودتر میرم»

بهمن سریع به سمت سبد نان سر تنور رفت و سه چهار تا نان برداشت و به سمت آهو آمد و گفت:« این نون تازه و داغه ببرید»

حاج‌خانمم هم که از عمل بهمن جاخورده‌بود گفت:« بگیر مادر جان! راست میگه نون تازه و داغیه»


آهو با اکراه، نان را گرفت و از سرور تشکر کرد و از همان حیاط فرزانه را صدازد و خداحافظی کرد.

تا آهو پاشو از خانه بیرون گذاشت سریع سطلی برداشت و به حاج خانم گفت:« من میرم برای خوردن آب بیارم»

سرور گفت:« دستت درد نکنه مادر» و هنوز حرفش تمام نشده‌بود که بهمن از در گذشت.


سریع کوچه را زیر پا گرفت تا به آهو برسد.

آهو متوجه صدایی که به سرعت روی برف‌ها به سمت او می‌شتافت را شنید. برگشت تا ببیند کیست که بهمن را شتابان به طرف خودش دید.

سرعتش را بیشتر کرد و چادرش را محکم به دندان گرفت و هر چه توان داشت به پاهایش داد تا از دست بهمن فرار کند اما برف و یخ و گل روی زمین، مانع سرعت گرفتنش بود و می‌ترسید به زمین بخورد و آن‌موقع بهمن حتما می‌خواست به کمکش بیاید و دیگر ....

بهمن به سرعت به آهو نزدیک شد و سریع از پشت سر صدا زد که:« عجب برفی امسال نشسته! من تا حالا همچین برفی را سراغ ندارم!»

آهو همان‌طور که سر درراه داشت به سختی و درشتی گفت:« آره برف خوبی شده» و سعی کرد سریعتر راه برود که از زیر دررفت و محکم به زمین خورد.

بهمن سریع جلو آمد تا به آهو کمک کند و با ناراحتی گفت:« چی‌ شد؟ ای داد بیداد!» و دستش را دراز کرد تا به آهو کمک کند.

آهو با ناراحتی و اخم گفت:« چیزی نشده آقا بهمن! خودم بلند میشم!» و دوباره تلاش کرد که برخیزد و بازهم از زیر دررفت و بیشتر بر روی زمین پهن شد!


بهمن که سعی می‌کرد خنده‌اش را قورت بدهد، جلوتر آمد و به روی آهو خم شد و گفت:« بذار خواهر کمکمت کنم و گرنه تا صبح همین‌جایی»

آهو با ناراحتی نگاهی به بهمن انداخت و گفت:« شما نامحرمید یعنی چه؟ برید کنار خودم پامیشم! شما برو دنبال کارت تا من پاشم»

بهمن که انتظار همچین جوابی را از آهو نداشت، به عقب نشست و گفت:« من می‌خواستم کمکتون کنم نه ناراحتتون کنم»


آهو با زحمت از جایش بلند شد و گفت:« مردم این روستا از لای درز کاهگل‌های خانه‌هایشان چشم دارند الان چی فکر می‌کنند؟ خدا می‌دونه! من نیازی به کمک کسی ندارم و خودم می‌تونم پاشم»


با صحبت پر از ناراحتی آهو، بهمن کنار ایستاد و آهو ایستاد و به راهش ادامه داد.

آهو که دید بهمن از پشت سرش نمی‌رود و به بهانه آب در پی اوست، به خانه عذرا که رسید سریع درنیمه‌بازشان را بازکرد و عذرا را صدا کرد و با جواب بله او به داخل رفت و خودش را از دست بهمن نجات داد.


بی‌بی نزدیکی‌های غروب بود که به خانه آمد. زیر بغلش هم یک ردیف نان بود.

آهو گفت:« بی‌بی! من که نون آوردم»

بی‌بی گفت:« نبودی مادر، بهمن این‌قدر اصرار کرد و تعارف زد که خجالت کشیدم روشو زمین بندازم»


آهو با ناراحتی گفت:« بی‌بی‌جان، اصلا از این مرد خوشم نمیاد خیلی سبک و شیرین عقله»

بی‌بی نگاهی به آهو انداخت و لبش را گزید و گفت:« مادر! چی می‌گی عروس؟ یه نفر تو این ده به داد این خانه بی‌مرد میرسه، شیرین عقله؟ این چه حرفیه؟ سرور هم کلی ازش تعریف می‌کرد که چقدر دلسوز و مهربونه و هواشونو داره!»


آهو با ناراحتی گفت:« بی‌بی جان، هر کاری دارید من انجام میدم دوست ندارم مردم جور دیگه‌ای درباره ما فکر کنند و حرف بزنند»

بی‌بی که تعجب کرده‌بود گفت:« واه عروس جان! این چه حرفیه؟ اون بنده خدا که زن داره و عاشق زندگیشه چطور این طور پشت سرش حرف میزنی؟ از تو بعیده مادر» و به خانه خودش رفت.


آهو یک آن به حرف‌های بی‌بی فکر کرد. کمی خودش را مؤاخذه کرد که نکند اشتباه می‌کند و نکند بهمن منظوری ندارد! و شاید نبود یوسف باعث شده تا سخت‌گیر و کج‌اندیش باشد؟ ولی به نگاه‌ها و حرف‌های بهمن که برمی‌گشت، باورش نمی‌شد که منظوری ندارد و فقط محض کمک است!


بهمن برای کمک و احوالپرسی به سراغ بی‌بی می‌آمد و مدام مراقب بود که کاری اگر داشتند سریع در رکابشان باشد و به یاریشان بشتابد و کمتر به آهو مراجعه می‌کرد و سعی می‌کرد در نگاه آهو نباشد. رفتار آن روز آهو، باعث شده‌بود تا بهمن از تیررس نگاه آهو خود را دور کند اما با این جهت آهو احساس خوبی نداشت و احساس می‌کرد بهمن زیرچشمی او را می‌پاید و در کمین نگاه اوست!


زمستان باعث شده‌بود تا بهمن آچار فرانسه تمام روستا باشد به خصوص خانه‌هایی که مردی نداشتند و یا پیر و ناتوان بودند و همین باعث شده‌بود تا مردم دوستش داشته‌باشند و همیشه دعاگویش باشند و در این میان آهو هم به خود برمی‌گشت و احساس می‌کرد که درباره او اشتباه می‌کند و به تهمت و نادرستی او را قضاوت می‌نماید. برای همین سعی کرد از دریچه دیگری به بهمن نگاه کند و مثل همه مردم به او نگاه کند تا این همه خیال و فکر بد به ذهنش، هجوم نیاورد و اذیت نشود اما دست خودش نبود بهمن را که می‌دید، چندشش می‌شد و احساس انزجار و ناراحتی می‌کرد، برای همین تمام تلاشش را می‌کرد تا می‌تواند در نگاه بهمن قرارنگیرد و از صحبت و هم‌کلامی با او دوری کند!


برف، تمامی نداشت از این طرف برف‌ها را می‌روفتند و جمع می‌کردند از آن طرف روز بعد دوباره برف می‌گرفت و تمام روستا را زیر خود می‌گرفت و سپیدپوش می‌کرد.

راه‌ها برفی و کسی نمی‌توانست به این راحتی به شهر برود یا از شهر به روستا بیاید. اگر کسی هوس می‌کرد به شهر برود یا به روستا بیاید از تصمیم خود منصرف می‌شد و سر جایش می‌نشست.

سرما، بیداد می‌کرد و از بالا که به روستا می‌نگریستی‌، یک توده پنبه سفید می‌دیدی که از میانش، شاخ و برگ سبزی یا صخره سنگی دیده‌می‌شد.

شب‌های زمستان، شب‌های ولگردی گرگ‌ها و شغال‌ها بود. شب‌هایی که صدای پای طبیعت وحش در کوچه پس‌ کوچه‌ها، بیشتر شنیده‌می‌شد و دل سرد روستا را بیشتر از پیش می‌لرزاند.

مردم سعی می‌کردند تا قبل از غروب به خانه‌های خود پناه آورند و درها را به روی وحشی‌های طبیعت ببندند.

تک و توکی اگر جرأت می‌کردند شبانگاه به کوچه‌ها بیایند، مشعلی روشن می‌کردند و به تنهایی پا به کوچه نمی‌گذاشتند.


آن شب نیز مردم مثل هر شب دیگر زود به خانه‌ها برگشته‌بودند و زیر کرسی‌هایشان، گرما را سرمی‌کشیدند و استخوان‌ها را  در حرارت زغال و چوب، کش می‌دادند و گرم می‌کردند.

دم‌دمای صبح، هنوز اذان نشده‌بود که ناگهان ... ... ده از سرما به خود لرزید!

زلزله، ده را در دستان بی‌رحم خود گرفت و لرزاند ... لرزاند و لرزاند و هی خانه‌های کاهگلی و سست را به زورآزمایی نشست!


مردم هیاهو کنان و فریادزنان به کوچه‌ها ریختند و در میان برف و سرما به دنبال عزیزانشان گشتند!

شدت زلزله زیاد نبود اما چون خانه‌ها، بنای محکمی نداشت و دیوار‌هایش بر کاهگل و خاک استوار بود و سقفش بر تیر چوبی، خانه‌های بسیاری فروریخت و سقف‌های بسیاری پایین آمد!

خسارت جانی چندانی در پی زلزله نبود چرا که همین خانه‌های کاهگلی، جز گل و خاک، سختی دیگری به همراه نداشت و اگر سر و پایی شکسته‌بود و گرنه کسی جانش را از دست نداد ولی سرما و برف نمی‌گذاشت تا مردم به راحتی به یاری یکدیگر بشتابند و از زیر آوارها، گم‌شده‌ها را بیابند!


در این میان، خانه ابرام نیز، سقفش فرود آمده‌بود. ابرام و بی‌بی‌الهام، توانسته‌بودند جان به کف گیرند و خود را به حیاط برسانند اما خواب سنگین آهو، او را به زیر آوار کشانده‌بود!

بی‌بی‌الهام بر سر زنان و آشفته مردم را به کمک می‌طلبید و مردم بی‌دریغ و دلسوزانه می‌شتافتند تا به فریاد یکدیگر برسند.

جرأت هم نمی‌کردند که خیلی نزدیک آوار شوند، می‌ترسیدند که اگر کسی زیر آوار زنده‌ باشد، با تجسس اشتباه و نادرست باعث مرگش شوند. برای همین بسیار احتیاط می‌کردند.


خانه ایران نیز بدون آسیب نبود و پسرها، تک‌تک اعضای خانواده را از زیر آوار بیرون می‌کشیدند و در کناری دور هم جمع می‌کردند.

ایران بدون این که نگران اهل خانه باشد، به سرعت به سمت خانه آهو دوید. انگار چیزی به او الهام شده‌بود!

تا به در خانه آهو رسید و سر و صدای بی‌بی و یاری خواستنش را شنید، دو دستی بر سر زد و از میان جمعیت خود را به داخل کشاند تا دخترکش را از زیر آوار بیرون کشد!


تا ایران به سمت آوار دوید، بهمن او را به عقب کشید و با فریاد گفت:« جلو نرو تو نمی‌تونی آهو رو از زیر آوار بیرون بکشی! نگران نباش ایران، من دخترتو برات زنده از زیر آوار بیرون میارم! خاطرت جمع»

و قبل از این که ایران دوباره به سمت آوار خیز بردارد، به سرعت به سمت اتاقک آهو رفت و به مردم گفت تا ایران را بگیرند.

ایوب و مرتضی نیز به کمک بهمن شتافتند و با بیل و کلنگ، با دست و ناخن، خاک‌ها و سنگ‌ها را پی می‌زدند تا آهو را بیابند که با صدای بهمن به سمت او شتافتند.

آهو را بی‌جان و بی‌نفس، در خون غلتیده و سربرهنه از زیر آوار بیرون کشیدند.

بهمن، پیکر پر خاک و خون آهو را از زیر آوار بیرون کشید و بر سر دست گرفت و بالا آمد!


صدای صلوات و گریه مردم به آسمان بلند شد!

ایران، پریشان و موی‌کنان، به جلو شتافت و با گریه و اشک، با فریاد و شیون، پرسید:« زنده‌ است؟»

بهمن، سرش را به دهان آهو نزدیک کرد و گفت:« زنده است ... زنده است»


با صدای زنده است زنده است بهمن، مردم دوباره صلوات فرستادند و سریع پتویی آوردند و آهو را در آن پیچیدند!

زلزله تمام روستاهای اطراف را لرزانده‌بود و قبل از آن که نیروهای امداد برسند، مردم خود یکدیگر را مدد رسانده‌بودند.

آن‌ها که خانه‌هایشان ویران نشده‌بود، مردم بی‌سر پناه و بی‌خانمان را جا داده و در کلبه‌های کوچک خود پذیرای زلزله‌زدگان شدند!


پای آهو شکسته بود، قفسه سینه‌اش به شدت آسیب دیده‌بود و بیشتر از همه، ترسیده‌بود! یک لحظه، چشم به خواب نمی‌داد و تمام مدت از ترس زلزله به خود می‌لرزید و با داد و هوار از خواب می‌پرید.

تمام مردانی که به شهر رفته‌بودند، راه برگشتی نداشتند و زلزله راه را بیشتر مسدود کرده‌بود. هیچ کس از هیچ کس خبری نداشت مگر آن که توانسته‌بود از روستا بیرون رود و خبری به بیرون ببرد.


مردم، در میان آن همه برف و سرما، دوباره به ساختن خانه‌هایشان پرداختند و دوباره خاک و کاهگل را بر هم بالا بردند.

ترس زلزله، آهو را رها نمی‌کرد و همچنان برهم می‌لرزاند! ایران، دعا پشت دعا برای دخترش می‌گرفت تا شاید ترس از جانش برخیزد و آهویش به سلامت بازگردد.

پای شکسته آهو، باعث شده‌بود تا بهمن بیشتر به کمک بی‌بی بشتابد. آهو، جانش را مدیون کمک بهمن می‌دانست و مردم از او به شجاعت و شیردلی، یاد می‌کردند.

آن همه انزجار و بددلی آهو نسبت به بهمن به مهربانی و برادری تبدیل شد و آهو، احساس می‌کرد به جمع برادرانش، یکی دیگر اضافه شده‌است.


برف و سرما، کم‌کم داشت کوله‌بارش را از روستا جمع می‌کرد و راه‌ها، دست از یخ‌زدگی و ناهمواری برداشتند و مردان آشفته به شهر رفته، کم‌ کم به خانه برمی‌گشتند.

یوسف نیز با دلی پرخون و قلبی نگران به خانه برگشت. از این که می‌دید آهو و مادر و پدرش، زنده هستند خوشحال بود و به آهو کمک کرد تا از این ترس و دلهره زلزله، پا بیرون کشد و به زندگی عادیش برگردد.

بی‌بی الهام برایش گفت که بهمن چگونه آهو را از زیر آوار نجات داده‌بود و چقدر در این مدت نبودن او به کمک آن‌ها آمده‌است.

یوسف، دست بهمن را به گرمی فشرد و صورتش را بوسید و گفت:« آهو به من گفته که یک برادر دیگر پیدا کرده، برادری که جانش را مدیون اوست» و از بهمن بسیار تشکر کرد.


بهار با آن همه زیبایی و سرمستی، پا به دل روستا نهاد و تاج سفید و بنفشش را بر سر شاخ و برگ درختان نهاد! کوه‌ها به سبزی نشستند و آسمان، آبی‌ آبی شد و خورشید از پشت کوه‌های برفی، سرک کشید و دست گرمش را بر سر و تن سرد روستا کشید و مردم با شادی و سرور سال نو، به کوچه‌ها و باغ‌ها آمدند و جشن سال نو را با پای‌کوبی و شادی و رقص، استقبال نمودند.


بهمن از دور آهو را زیر چشم داشت و با حسرت زیبا روی ده را می‌نگریست! بر کناری دور از مردم شاد و بهاری ایستاده‌بود و مات تماشای آهو شده‌بود! آن‌چنان به فکر فرورفته‌بود و غرق آهو شده‌بود که صدای پای اشک‌هایش را بر صورت، نشنید!

وقتی به یاد آهو می‌افتاد که او را برادر می‌نامید و برادر صدا می‌زد، سرش در پیش افکنده می‌شد و چشمش از نگاه آهو بازمی‌ماند! و اشک بی‌امان و بی‌انتها بر صورتش، جاری می‌شد!

همه غرق شادی بودند و تبریک سال نو و بهمن، غرق اندوه بود و آشفته‌حال دل! میان عقل و دل، که نه، میان بودن و نبودن خودش در برزخی آتشین و داغ، مانده‌بود! جگرش، سوراخ سوراخ عشق ‌بود و زبانش، ترسان از بیان دردش! و سرش داغ از آتش درون! هر چه بیشتر چشم می‌پوشاند، دلش بیشتر اسب می‌تاخت و عقلش، ناتوان و ضعیف، به گوشه‌ای خزیده‌بود و دست بر سر گرفته‌بود و انگشت به گوش کرده‌بود!

سل، فرزانه را درهم پیچید و روزگار جوانی‌اش را به خاک نشاند! صدای غریو خداحافظی جوانسال فرزانه، دل بهاری و شاد ده را لرزاند و بهمن را به سوگ همسر نشاند!

مثل یک زن بر خاک فرزانه می‌گریست! گریه نه در فراقش که درد فرزانه را دوست نداشت که گریه بر حال خود می‌کرد که با وجود فرزانه، دلش جای دیگری، جای گرفته‌بود و بر مسکن دیگری، آرامش می‌طلبید!

مردم به حال نزار و اشکبار بهمن، می‌نگریستند و می‌گریستند و نمی‌دانستند که زن‌وار بر چه دردی می‌گرید؟!! از چه غمی به اشک و خون، نشسته‌است؟!!


 ممنون از همراهی‌تان