سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز



قسمت هفتم آهوی آهو


آهو تا یحیی را به سرزنان دید، روی زمین افتاد از ناراحتی نفسش بالا نمی‌آمد و صدای ایران و بی‌بی‌الهام و اسما بلند شد. زن‌ّها قبل از این که یحیی به در خانه برسد سریع خود را به او رساندند و مردم جمع شدند.

آهو همان دم در، سرش را با دستش گرفته‌بود و از نمی‌توانست نه فریادی بزند و نه اشکی بریزد.

با فریاد یحیی مردم به کوچه ریختند.

یحیی داد می‌زد و کمک می‌خواست. یوسف و

 مسلم در چاه زیر آوار مانده‌بودند.

مردم سریع ریسمان برداشته و سریع به همراه یحیی به سمت چاه رفتند. بی‌بی‌الهام و اسما نیز در پی‌شان دویدند و رفتند.



ایران که حال نزار آهو را دید با ناراحتی و ماتم به نزد آهو آمد و دخترکش را در آغوش کشید و گفت:« برخیز ننه ! بلندشو! آدم تو بلا بهتر از این که دور از بلا، بلند شو بریم سر چاه، پاشو مادر!»

و زیر بغل آهو را گرفت وگریه‌کنان گفت:« دخترکم مبادا بلایی که سر مادر دراومد سر تو هم دربیاد، صبوری کن! مرگ دست خداست! زندگی هم هم! مبادا غصه‌ها، زبون و جسمتو فلج کنه! راه برو، کمرم درد گرفت نمی‌تونم بکشمت! بلند شو این مردم خیلی مصیبت دیدند، نفس نکشیدند تو زود از کوره دررفتی مادر بلند شو!»

ایران به زور و بکش‌بکش آهو را با خود می‌برد و مدام با او حرف می‌زد تا دخترش بی‌زبان نشود.


نسا که حال خراب آهو را دید به ایران گفت:« برش گردون چرا با این حال میخوای ببریش؟»

ایران گفت:« این الان تو خونه تنها دغ می کنه بیاد باشه بهتره از اینه که تو ذهنش هی خیال ببافه و بد بره»


عبدالله سریع به خانه رفت و الاغش را آورد و آهو را سوار بر الاغ کردند تا به سر چاه بروند.

تمام راه ایران، به پای آهو می‌زد و دستش را می‌فشرد تا دخترش از این دنیا جدا نشود و راه دیگری را در پیش نگیرد.


تا سر چاه راه زیادی بود. قبل از آن که آهو و ایران به سر چاه برسند، مردم دیگر رسیده‌بودند.

طاهر به ته چاه رفت و خاک‌ها را تند تند با دلو بالا داد. و فریاد زد که پیدایشان کردم جمال بیاد پایین.


جمال پایین رفت و ابتدا مسلم را بالا کشید و بعد یوسف را.

هر دو بی‌جان بودند و نفسی نداشتند. مراد، نبض مسلم را گرفت و هی این‌طرف آن‌طرف کرد و بعد با ناراحتی سرش را بلند کرد و گفت:« مرده، خدا رحمتش کنه»

صدای شیون زن و برادر مسلم و مردم به آسمان بلند شد.

به بالای سر یوسف رفت و نبضش را گرفت و هی بالا پایین کرد و گفت:« اینم مرده، خدا یوسف رو هم بیامرزه»

تا این را گفت:« ایران از جا کنده شد و خود را به روی یوسف انداخت و محکم بر سینه یوسف کوبید و گفت:« پاشو پسرم، پاشو دامادم، آهو بی‌تو می‌میره مادر، بلند شو و چند با بر سینه و شانه‌های یوسف کوبید و سر بر سینه‌اش گذاشت و گریست»


مردم ریختند تا ایران را از روی سر یوسف بلند کنند که خود را از دست مردم رها کرد و دوباره بر سینه یوسف کوبید و صدایش کرد!

بر سینه کوبیدن همان و ناگهان، یوسف سرفه‌ای خاکی زد و مردم به حیرت ایستادند!

مراد سریع به بالای سر یوسف آمد و او را به رو غلتاند و به پشت و سینه‌اش چند بار کوبید و یوسف با چشمانی بسته، تک سرفه زد و به دنیا برگشت.

مادر مسلم به بالای سرش آمد و گفت:« مسلم من هم زنده‌ است، و هی به سینه و پشت پسرش کوبید ولی بیهوده بود  و نفسی از مسلم برنیامد.

ایران دست دختر بی‌حال و نزارش را گرفت و بالای سر یوسف برد و گفت:« ببین مادر، زنده است! ببین نفس می‌کشه، قلبش می‌زنه فقط از هوش رفته همین مادر! نترس دخترم»

آهو تا یوسف را دید و مطمئن شد زنده است، بلند زد زیر گریه و از برزخ خیال بیرون آمد.


جسدی بی‌جانی را به ده بردند و  شیون و زاری به دنبالش و پیکر بی‌هوش یوسف و چشمان اشکباری که پشت سر مسلم، از شادی بر زندگی یوسف، خوددار بود و بر داغ مسلم، همراه!

آن شب تا صبح آهو بر بالای سر یوسف بیدار بود و صدای نفس‌ّهای یوسف را می‌شمرد و از ترس دل به خواب نمی‌داد. می‌ترسید خوابش ببرد و یوسف را دیگر نبیند.

تن یوسف مثل کوره، داغ شده‌بود و در تب می‌سوخت آهو از ترس به بی‌بی پناه برد و تا صبح با هم بر بالین یوسف بیدار بودند و تن داغش را به خنکای آب، سرد نگه می‌داشتند.

دستمال را که روی تنش می‌گذاشتند، حرارت و بخار از آن برمی‌خاست. داردوایی که بی‌بی داشت، درست کردند و با قاشق، آرام آرام در حلق یوسف می‌ریختند.

اذان صبح بود و هنوز یوسف در تب بود. بی‌بی برخاست و به نماز ایستاد به آهو رو کرد و گفت:« پاشو مادر نمازتو بخون، پاشو عروسم»

آهو چشم از یوسف برنمی‌داشت گفت:« شما نمازتونو بخونید و بیاید بالای سرش تا بعدش من برم»

از صبح، ساعتی گذشته بود و هنوز تب یوسف پایین نیامده‌بود. بی‌بی و آهو، همچنان بر بالای سر یوسف بودند و چشمانشان را خواب داشت کم‌کم می‌دزدید!

 با صدای ایران، آهو و بی‌بی از نیم چرت خود پریدند.

آهو سریع دستی بر پیشانی یوسف زد و با خوشحالی فریاد زد، بی‌بی‌جان، تبش پریده!


یوسف، چشمانش را بازکرد و آهو و مادر و ایران را خوشحال و شاد ولی با چشمانی پر از اشک بر بالای سر دید.

حادثه چاه، باعث شده بود تا یوسف مدتی در حال و هوای خودش نباشد به خصوص این که مسلم، جانش را از دست داده‌بود و ممکن بود این اتفاق برای یوسف بیفتد، بیشتر یوسف را به خود فرومی‌برد!


یکی دو ماهی از حادثه چاه گذشت و یوسف کم‌کم رو به راه می‌شد.

آهو از این که یوسف را به سلامت می‌دید، خوشحال بود و خدا را شکر می‌کرد.

آن روز صبح آهو با سردرد و سرگیجه از خواب بیدار شد. دلش به هم می‌خورد و حال خوشی نداشت. ترجیح می‌داد تا توی رختخواب باشد تا بیدار شود اما کارها اجازه نمی‌دادند که سر با بالشت بگذارد.

با بی‌بی و یوسف به سر زمین رفتند تا یونجه‌ها را جمع کنند. تمام راه حال آهو، خوش نبود. مثل هر روز قبراق و سرحال بیدار نشده‌بود.

یوسف گفت:« چه ساکتی آهو! چیزی شده؟ حالت خوبه؟»

آهو گفت:« نمی‌دونم چمه؟ انگار خاکستر خوردم‌»

یوسف گفت:« شاید برای اینه که ناشتایی؟ یه لقمه نون درآر بخور»


بی‌بی که سوار الاغ بود، گفت:« آره بی‌بی حتما گشنه‌ته! و دست در شال کرد و لقمه ماست چکیده‌ و نانی درست کرد و به دست آهو داد»

آهو با چنان حرص و ولعی لقمه را خورد که یوسف خنده‌اش گرفت و گفت:« شکمو شدی آهو!»

بی‌بی لقمه دیگری درست کرد و به دستش داد.

به سر زمین رسیدند. هر کدام داسی در دست گرفت و به سر قسمتی از زمین رفت تا یونجه‌ها را درو کنند.


آهو هنوز نشست که با ناراحتی از سرجایش بلند شد و به کنار درختی دوید و هرچه خورده‌بود را بالا آورد!

یوسف به سمت آهو دوید که ببیند چی شده؟

بی‌بی، داس را زمین گذاشت و به سمتشان رفت. تا حال آهو را دید با خوشحالی رو به یوسف کرد و گفت:« مبارک باشه پسرم، بابا شدی!»

آهو از خجالت سرش را پایین انداخت.

ایران از این که بعد چند سال بلاخره آهو، حامله شده‌بود، از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید.

شادی و خوشحالی بسیاری بر خانه یوسف، جاری شده‌بود و یوسف و آهو برای به دنیا آمدن کودکشان، نقشه‌ها کشیدند و خواب‌ها دیدند!

آهو بارداری سختی داشت و اگر ایران به فریادش نمی‌رسید، تاب تحملش را نداشت. با این جهت آهو، پنج ماهه بود که دل‌درد شدیدی گرفت و به خونریزی افتاد و بچه، سقط شد!

آهو سر سقط بچه خیلی اذیت شد. جدای از ناراحتی این که بچه را از دست داده، دچار آزار جسمی و روحی هم شد.

بچه دوم آهو هم همین بلا به سرش آمد و پنج ماهه بود که دوباره به خونریزی افتاد و بچه سقط شد!


آهو، ذوق و شوق زیاد یوسف را برای بابا شدن می‌دید و می‌فهمید که هربار این اتفاق می‌افتد، بیشتر از او، یوسف به غصه و ناراحتی فرو می‌رود و در اندوه می‌خزد، هر چند تلاش می‌کرد چیزی به روی آهو نیاورد، اما آهو به خوبی می‌فهمید و در نگاه یوسف، درد و ناراحتی را احساس می‌کرد و این غم و ناراحتی نگاه یوسف، او را بیشتر از سخن و کتک می‌رنجاند!

ایران شروع کرد به درمان آهو و هرچه همسایه‌ها و دوست و آشنا می‌گفت را به کارمی‌گرفت تا شاید آهو بهتر شود و بتواند بچه را تا پایان نه ماه نگه‌دارد.

صمد، دامادش  و دخترش را بعد چند سال به ده آورده‌بود. زمین‌های زیادی داشت و کار کشاورزی فراوان. برای همین بهمن را به ده خودشان آورد تا در کارها کمکش کنند و برای این که دامادش را دل‌بسته و پاگیر روستا بکند، چند قطعه زمین را به نام دخترش کرد تا بهمن دلخوشی برای ماندن داشته‌باشد.

صمد، پسری نداشت و از دنیا سه دختر داشت که دو تا به شهر رفته‌بودند و فقط همین دختر وسطیش در روستا مانده‌بود.

روستای بهمن، یکی دو روستا بالاتر بود و وضعیت خوبی هم برای کشاورزی نداشت و همین باعث شده‌بود تا بهمن از پیشنهاد صمد استقبال کند و به ده بیاید.


با کمک بهمن خانه‌ای کنار خانه‌اش برای دخترش ساخت تا بهمن دیگر بهانه‌ای برای رفتن نداشته‌باشد، درست در کوچه یوسف.

بهمن کنار جوی آب، چغندرها را می‌شست که آهو برای برداشتن آب به کنار جو آمد.

متوجه مردی کنار جو شد.

چادرش را جلوتر کشید و خم شد تا آبش کند.

بهمن که دید آهو به زحمت خم شده تا سطل را آب کند، سطل را از دست آهو گرفت و گفت:« بدید من آبش کنم»

آهو هم چیزی نگفت و ظرف پر آب را از دست بهمن گرفت و گفت:« دست شما درد نکنه»


بهمن نگاهی به صورت جوان و زیبای‌ آهو انداخت. تا آخرین لحظه‌ای که آهو از چشمش دور شد، نگاهش در پی آهو بود.

فرزانه دختر صمد، آهو را به خوبی می‌شناخت و دوست کودکی‌های هم بودند. کنار جو و سر زمین و توی راه باغ و سر قبرستان یکدیگر را قبل‌ها خیلی دیده‌بودند و الان بعد از برگشت دوباره فرزانه به روستا، دو رفیق بچگی دوباره می‌توانستند یکدیگر را ببینند و با هم به صحبت بنشینند.


روزهای سرد زمستان و برف و سرما باعث می‌شد تا همسایه‌ها و دوستان و فک و فامیل دور هم جمع شوند و زیر کرسی بروند.

مردها معمولا در این فصل راهی شهر می‌شدند تا با کارگری در شهر روزگار سرد و زمستانی خود را به فصل سرسبزی و باروری درختان، پیوند زنند.

فرزانه روی قبرستان آهو را دید. از این که دو دوست قدیمی دوباره هم را می‌دیدند، خوشحال بودند. فرزانه به آهو گفت:« شب‌های زمستون خیلی بلند و درازه با یوسف و بی‌بی و ایران و به خونه ما بیا»


آهو گفت:« چشم بی‌زحمتتون نمی‌ذاریم»

صدای صمد از دم در شنیده‌شد « یاالله همسایه خونه‌اید؟ کجایی حاج ابرام؟ کجایی بی‌بی؟»

بی‌بی سریع به دم در آمد و سلام کرد و صمد و زنش و فرزانه و بهمن به داخل آمدند.


همه در خانه بی‌بی‌ زیر کرسی نشستند.

آهو ظرفی را پر از توت خشک و برگه زردآلو و آلو خشک کرد و روی میز کرسی گذاشت.

یوسف، اشاره‌ای به آهو کرد تا چایی دم بگذارد.

آهو تمام مدت متوجه نگاه‌های دزدیده و هیز بهمن می‌شد اما دلیلی بر آن نمی‌دید و سعی می‌کرد نگاه خودش را بدزدد و از تیررس نگاه بهمن فرار کند.

یوسف به همراه یحیی برای اولین بار راهی شهر شد تا زمستان سرد را به کار در شهر بگذراند.

برف زیادی باریده‌بود و خانه‌های روستا زیر بار برف، دیده نمی‌شد. مردم با پارو و بیل روی پشت بام‌های خانه‌ها، مشغول روفتن برف‌ها بودند.

ابرام، پیرمردی بیش نبود و مثل جوانی‌هایش نمی‌توانست برف بروبد!

آهو و بی‌بی نیز به کمک ابرام رفتند تا زودتر پشت بام را از برف خالی کنند و به پیرمرد کمک کنند.

زن‌ها روی بام به خوبی دیده‌می‌شدند که ناگهان با صدای بهمن به پایین نگریستند.


بهمن از توی کوچه بلند گفت:« کمک نمی‌خواهید؟»

ابرام گفت:« دست شما درد نکنه باباجان! خیلی ممنون می‌روبیمش»

هنوز حرف ابرام در دهانش بود که بهمن خود را به بام رساند و بیل را از ابرام گرفت و زیر چشمی نگاهی به آهو انداخت و مشغول روفتن شد.


رو کرد به بی‌بی و گفت:« امسال، با این برف، سال خوبی داریم انشاالله!»

بی‌بی هم گفت:« انشاالله، آره برف خوبی شده فقط خدا کنه سرما طولانی نشه»


بهمن نگاهی به آهو کرد و گفت:« چرا یه سری به فرزانه نمی‌زنید حال خوشی نداره؟»

بی‌بی به جای آهو جواب داد و گفت:« چی شده خدا بد نده؟!»

بهمن گفت:« چیز خاصی نیست حاج بی‌بی‌جان! یه کم حال نداره»

بی‌بی گفت:« برای چی؟ بلا به دور مادر!»


بهمن که منتظر جوابی از سمت آهو بود، نگاهی دوباره به آهو کرد و گفت:« فرزانه احوال‌پرستون بود بیاید یه سر تا پیشش»


آهو که متوجه نگاه‌های بد بهمن شده‌بود گفت:« باشه حتما میام ببینمش» و از پله‌های پشت‌بام پایین رفت تا برف‌های حیاط را جمع کند.

بهمن از همان بالا صدا کرد« شما زحمت نکشید من میام جمعش می‌کنم»

آهو که از نگاه و حرف بهمن، خوشش نمی‌آمد و رنجیده شده‌بود به توی اتاق رفت و زیر کرسی نشست و دوک نخ را به دست گرفت.


نبود یوسف و یحیی بهانه‌ای شده‌بود تا هر روز یا روز در میان، بهمن سر و کله‌اش پیدا شود و به بهانه کمک سری به خانه یوسف بزند.

بی‌بی می‌گفت:« خدا خیرش بده، مرد خوبیه خیرش به همسایه‌ها می‌رسه»

آهو گفت:« بی‌بی جان ما خودمون از پس کارامون برمیام و لازم نیست از کسی کمک بگیریم»

بی‌بی‌ گفت:« مادر، ما که نگفتیم بیاد کمک خودش معرفت داره می‌بینه مردی تو این خونه نیست میاد کمک»


بی‌بی گفت:« بیا بریم دیدن فرزانه و حاج سرور، خیلی بدبخت تعارف کرد، بده»

به اصرار بی‌بی، آهو نیز همراه شد تا به خانه صمد و فرزانه بروند.

سرور بالای سر دختر بیمارش بود. فرزانه‌، سل گرفته‌بود. سرفه می‌کرد آن‌قدر که سیاه می‌شد و نفسش قطع می‌شد و گاهی این وضعیت بدتر می‌شد و شدیدتر می‌گشت به خصوص در زمستان و با شروع فصل سرما.


زن‌ها که دور هم نشستند، بهمن نیز هم‌پای آن‌ها نشست و از آن‌ها پذیرایی می‌کرد.

آهو، نگاه‌های ضخیم و سخت بهمن را احساس می‌کرد و سعی می‌کرد با اخم و ناراحتی خود، آزردگی‌اش از این مطلب را به بهمن نشان دهد.

نمی‌فهمید که چرا بهمن این‌گونه او را می‌نگرد و محو او می‌شود؟!

سرور داشت نان می‌پخت و یک سر در خانه داشت و یک پا در مطبخ.

بی‌بی الهام به سر تنور رفت و کنار سرور ایستاد و با هم به صحبت شدند.

سرور سینی را به آهو داد و گفت:« مادر جان، اینو پر خمیر کن بیار، دستت درد نکنه»


آهو سینی را گرفت و به سمت اتاق خمیر سرور رفت و پر خمیر کرد و برخاست تا بیرون بیاید که بهمن جلویش، سبز شد.

آهو تا بهمن را دم در دید، جا خورد و یک هو، هایی کشید.


بهمن خنده‌‌ای کرد و گفت:« ببخشید ترسوندمتون»

آهو سینی را روی دستش گرفت و به سمت در آمد که بهمن سینی را گرفت و گفت:« شما زحمت نکش بده من»

سر راه آهو ایستاد و گفت:« شما خیلی شبیه خواهرمید! نفیسه هم سن و سال شما بود که تو حادثه زلزله سه سال پیش جونشو از دست داد! شما خیلی شبیه نفیسمونید! اونم مثل شما قشنگ و خوش‌ برو رو بود!»

 

ممنونم که همراهید