قسمت پنجم آهوی آهو
درد کمر ملوک افتادهبود اما نمیتوانست پاهایش را تکان بدهد و از کمر به پایین هیچ حسی نداشت. هیچ حسی را در پاهایش احساس نمیکرد و تا کسی حرفی میزد، اشکش سرازیر میشد.
آهوی کوچک مدام دور و برش میپلکید و تا اشک میریخت، با دستّهای کوچکش صورت ملوک را پاک میکرد و رویش را میبوسید.
همدم و همنوای ملوک در آن خانه آهو شدهبود. ملوک با این که از ضربه ایران به این روز درآمدهبود اما گناهی به طفل خردسال ایران نمیدید و آهو را بسیار دوست میداشت به خصوص این که تنها کسی بود که در این موقعیت در کنار او بود و با حرکات شیرین بچگانهاش، سر ملوک را گرم میکرد و برای دقایقی او را از یاد پایش میبرد.
سلیمون و طاها، برادران ملوک به دیدنش آمدند. سالار هم در خانه بود. سلیمون که وضعیت خواهرش را اینگونه دید با ناراحتی رو به سالار کرد و گفت:« از ایران شکایت میکنم نمیذارم به این راحتی، قصر در بره! حقشو کف دستش میذارم»
سالار که به اندازه کافی تو بدبختی و مشکل افتادهبود با ناراحتی و عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:« پات اگه به پاسگاه برسه و حرفی از ده بیرون ببری، اون موقع باید خودت خواهر افلیجتو نگهداری! فهمیدی؟»
سلیمون که دید دیگه جای نشستن نیست، از جایش بلند شد و گفت:« اون زن یک دیوونه زنجیریه! میخوای چندتای دیگه رو ناکار کنه تا تو عقلت سرجاش بیاد؟ این زنو با این وضعش نمیبینی؟ خواهر من افلیج به خونه تو نیومد، الانم باید نگهش داری و ایران هم باید به جزای عملش برسه!»
سالار وسط حرفش دوید و یک قدمی به سمت سلیمون جلوتر آمد و گفت:« ببین سلیمون، پات به پاسگاه برسه، خواهرتو پشت درت میذارم و میرم! اون موقع باید یک عمر ازش مراقبت کنی»
سلیمون با خشم و عصبانیت گفت:« از تو هر چی بگی برمیاد! دفعه اولی نیست که زنی رو بیپناه از خونت بیرون میکنی این بار هم مثل اون بارت!»
سالار با عصبانیت فریاد کشید:« برو از خونه من بیرون، برو هر غلطی دلت میخواد بکن ولی بدون که منم نمیشینم تا تو هر غلطی دلت بخواد بکنی» و از اتاق بیرون رفت.
سلیمون و طاها با ناراحتی به سمت در حرکت کردند. سلیمون برگشت و به ملوک گفت:« نگران نباش خواهر، نمیذارم آب خوش از گلوشون پایین بره»
ملوک که چشمهایش پر اشک بود گفت:« سلیمون، برادر! ولش کن تو سالار رو نشناختی اگه میگه منو پشت در خونت میذاره، میذاره، مطمئن باش اگه الانم میگه نری شکایت کنی به خاطر بچههاشه و گرنه فکر نکنم هیچ کس و هیچ چیزی تو دل سالار جا داشتهباشه! صبر داشتهباش برای شکایت هیچ وقت دیر نیست نمیخوام با عجله و ناراحتی کاری بکنی! فعلا منو با این دردم بذارید و بیشتر از این رنجم ندید!»
سلیمون گفت:« ملوک میخوای ببرمت خونه خودم؟»
ملوک گفت:« نه داداش. این بچهها هم اینجا تنهان اگه من بیام واقعا بیکس و کار میشن فکرم نکنم سالار بذاره بیام نمیخوام بیشتر از این عصبانی بشه»
سلیمون و طاها رفتند. ملوک خوب میدانست که حرف برادرش یک تعارف بیشتر نیست و برای یک ساعت هم با این وضعش نمیتواند او را به خانه خود ببرد.
سلیمون از ناراحتی کاردش میزدی خونش درنمیآمد، دم در به طاها گفت:« این طوری نمیشه. یه دیوونه توی ده راحت بگرده و به هرکی میرسه یه بیل بزنه و ناکارشون کنه بعد با خیال راحت تو خونه خودش بنشینه و خوشحال رفتارش باشه! من میرم در خونه اسما، باید لااقل یه چند تا مشت و لگد نثار این زن بکنم و گرنه اسمم مرد نیست»
در خانه اسما با لگد سلیمون، نواختهشد. بلند بلند پشت در ایران را صدا میزد و بد و بیراه میگفت.
اسما، هراسان به ایران نگاهی کرد و با دست اشاره کرد که ساکت باش. هر دو خواهر گوشه حیاط نشستهبودند و از ترس میلرزیدند.
سلیمون ول کن معامله نبود. مدام ایران و اسما را صدا میکرد و ناسزا میداد.
چند نفری دور سلیمون جمع شدند. سلیمون با فریاد گفت:« اگه راست میگی الان با بیل بیا بیرون دیوونه تا جوابتو بدم! فکر نکن روزگار خوشی منتظرته، خواب شبتو برات کابوس میکنم، میندازمت زندان تا حالت جا بیاد! زنیکه دیوونه»
همسایهها به زور و ضرب سلیمونو از در خانه اسما، دور کردند اما ترس بدی به جان ایران و اسما افتاد.
اسما با اشاره گفت:« اگه واقعا فلج شدهباشه معلوم نیست چی به سرمون بیاد؟ من شنیدم همسایهها گفتند نمیتونه حرکت کنه اما فکر نمیکردم که فلج شدهباشه»
ایران در خودش فرورفتهبود و اصلا جوابی به حرف اسما نداد و به مطبخ رفت و هیزمها را جا به جا کرد.
توی ده تمام حرف ایران بود و ملوک و سالار و سلیمون. از ترس حرف مردم، جرأت نمیکردند بیرون بیایند. از طرفی سالار اجازه نمیداد تا بچهها نزد مادرشان برود و تأکید کردهبود که هیچ کس پا به خانه اسما نگذارد و گرنه جایشان در خانه خر است و بچهها هم از ترس پا در خانه اسما نمیگذاشتند و اگر خاله را در کوچه میدیدند بدو به خانه برمیگشتند. فقط این وسط همایون در خفای پدر به نزد مادر میرفت و خبرها را میرساند.
ایران به همایون گفت:« مادر به پا هر وقت پدرت نیست آهو رو بیار ببینمش. دلم براش تنگ شده!»
همایون هم برای خوشحال کردن مادر، جسته گریخته آهو را دور از چشم پدر به نزد ایران میبرد و دل مادر را شاد میکرد.
ملوک، چند روز اول سرجایش نشست اما کمکم خود را روی زمین میکشید و کارهایش را انجام میداد. نمیتوانست کنار اتاق روی تشک بخوابد! سالار مثل یک نانخور اضافی برخورد میکرد و این برای ملوک سخت تمام میشد به همین دلیل از تمام توان و نایش استفادهمیکرد و نمیگذاشت کارها بر سر سالار خراب شوند و سالار بر سر او!
بعد از یک ماه، ملوک چنان خبره و فرز بر روی زمین خود را میکشید که دیگران با قدم و گام به او نمیرسیدند.
سالار درمانده این وضعیت نا به سامانش شدهبود به خصوص این که با وجود فصل برداشت محصول، کارها نیز بر سرش تلمبار شدهبود و حضور بچهها و زن مریض، بیشتر احساس درماندگی و خستگی میکرد و این خستگی را بر سر زن و بچهّها نیز خالی میکرد با این که همه جز آهوی کوچک در میدان کار و زحمت بودند اما مثل ایران به پای کارها نمیرسیدند و کار سالار دو برابر شدهبود.
با همه کله شقی و مغرور بودنش خودش را راضی کرد و به در خانه اسما رفت. از همان پشت در ایران را صدا کرد و گفت:« یا برمیگردی سر زندگیت یا طلاقتو میدم زیر بغلت تا برای همیشه ور دل خواهرت باشی»
ایران با این که دل خوشی از سالار نداشت اما از این که میتوانست کنار بچههایش باشد خوشحال شد. چارهای هم نداشت نمیتوانست سربار اسما باشد. اسما به سختی لقمه نان خودش را به دست میآورد و زندگی خودش را از لای دو سنگ جور میکرد در همین چند ماهه نیز فقط آن قدر داشتند که بخورند و نمیرند و زندگی را به سختی و مشقت گذراندهبودند.
فقط این وسط میماند دو هوو که باید با هم در یک خانه باشند به اسما گفت:« من که نمیتونم با ملوک زیر یک سقف باشم»
اسما گفت:« نمیخواد زیر یک سقف باشید تو تو خونه خودت باش اونم تو خونه خودت. همین که میتونی بالای سر بچههات باشی خودش خیلیه»
ایران در نبود سالار به خانهاش برگشت. از حرفهای اسما هم فهمید که دیگر نمیتواند او را نگهدارد و جای ماندن نیست.
سر به خانه که گذاشت، دلش به درد آمد. خاطرات تمام سالهای زندگیاش برایش مرور شد. همان جا دم در روی پلهها نشست و از غصه نمیتوانست بالا برود. اگر به خاطر بچهها نبود هرگز برنمیگشت اما کودکانش گناه داشتند و بر دل ایران هموار نمیشد که آنها را اینگونه تنها بگذارد و بگذارد تا زیر سایه نامادری بزرگ شوند.
خانه سالار سه اتاق و یک مطبخ و یک هیزمدانی در بالا داشت و طویله و کاهدانی و دستشویی در پایین بود. یکی از اتاقها را هم که سالار پر محصول و خشکبار و خرت و پرت کردهبود. در یک اتاق هم ملوک نشستهبود و تنها یک اتاق دیگر داشت که بچههای ایران شب و روزشان را در آن میگذراندند.
سامیار در را برای مادر بازکردهبود. آهوی کوچک بالای پلهها به انتظار مادر سر از پا نمیشناخت. تا چشم ایران به دختر کوچکش افتاد، غصههایش را از یاد برد سریع خودش را به دختر کوچکش رساند و کودکش را در آغوش گرفت و از پلهها بالا رفت.
ملوک که متوجه آمدن ایران شدهبود سریع به اتاق رفت و بیرون نیامد.
ایران هم ازکنار اتاق گذشت و سر در اتاق نکرد و به خانه خود خزید، اما خوب میدانست که تا همیشه نمیتواند از چشم ملوک خودش را پنهان کند و به شب نکشیده، رو در روی هم شدند.
ایران از روز حادثه تا آن موقع ملوک را ندیدهبود. وقتی دید که ملوک آنگونه بر روی زمین خودش را میکشد و به این طرف و آن طرف میرود، وجدانش به درد آمد. هرچند احساس میکرد جای او در این خانه نیست ولی از این که همچین بلایی برسر این زن آوردهبود، احساس ناراحتی و درد میکرد.
ملوک تا چشمش به ایران افتاد گفت:« کار خوبی کردی ایران به سر زندگیت برگشتی این بچهها، مادر میخوان منم که نمیتونم براشون کاری بکنم اگر میدونستم که سرپا میشی وحالت خوب میشه به سر این زندگی نمیاومدم اما روزگار نابهکاره و دستشو رو نمیکنه!»
ایران، نه میتوانست با رحم به ملوک بنگره و نه میتوانست به خشم و نفرت نگاه کنه! اما صداقتی در حرف های ملوک میدید که زبانش را کوتاه میکرد و دلش را نرم میساخت.
گفت:« من نمیخواستم این اتفاق برات بیفته، یک حادثه بود! هیچ قصدی نداشتم که تو رو به این روز بندازم ولی چه کنم که هر چی در بدشانسی و بدبختی، رو به منه»
ملوک آهی کشید و گفت:« اینم از تقدیر و سرنوشت منه و گرنه اون بیلو باید سالار میخورد»
دو هوو به ظاهر در یک رکاب بودند اما هیچ کدام دوست نداشت که دیگری حضوری داشتهباشد فقط از سر ناچاری و بد حادثه در کنار هم بودند.
سالار متوجه آمدن ایران شد اما به روی خودش نیاورد و دمی برنیاورد. هر دو هم را میدیدند و از کنار هم میگذشتند بدون اینکه کلامی بینشان، رد و بدل شود.
سالار هرکاری که با ایران داشت به همایون میگفت و ایران هم اصلا با سالار کاری نداشت که به همایون بگوید.
سالار به خواست ملوک، اتاقی پشت خانه برای ملوک ساخت تا ایران و ملوک از تیررس نگاه هم به دور باشند. بیشتر ملوک بود که دوست نداشت با آن وضعیتش در دست و پای ایران باشد.
در هر خانه از سویی دیگر باز میشد و اگر هر کدام نمیخواست اصلا دیگری را نمیدید.
ایران که این همه آرامش و صداقت ملوک را میدید، دلش تاب نمیآورد و هر چه میپخت و میآورد برای ملوک هم کاسهای میفرستاد و هر گاه که سالار نبود به نزد ملوک میرفت و با هم مینشستند و درد دل میکردند.
حالا ایران جز اسما، خواهر دیگری هم داشت که ملوک نام داشت و برایش کم از اسما نداشت به خصوص این که خود را مسبب وضعیت دلخراش ملوک میدانست.
روی خوشی ایران به سالار نشان نمیداد و فقط آمدهبود تا برایش مادری بچههایش را بکند.
پنج سال از این ماجرا گذشت و دو هوو در یک خانه با دو در با یکدیگر زندگی کردند و سالار با وجود دو زن، بیزن میگردید و نتوانستهبود دل هیچ یک را با خود نگه دارد. با این جهت همه از سالار حساب میبردند و کسی جرأت نمیکرد روی حرفش، حرفی بزند.
ایران به خاطر ملوک از در صفا با سالار درنمیآمد و ملوک به خاطر ایران به سالار نزدیک نمیشد. میترسید که ایران ناراحت شود و جدای از این با پای فلج، سالار کمتر دل به ملوک میداد و بیشتر در آرزوی برگشت ایران به زندگیاش بود ولی ایران دلشکستهتر و غمگینتر از آنی بود که سالار بتواند او را به خود برگرداند.
آهو روز به روز زیباتر میشد و به چهره پدر نزدیکتر و نزدیکتر.
سالار به اتفاق پسرها و آهو به باغ رفتند تا زردآلوها و سیبها را جمع کنند و به ده بیاورند.
ایران در خانه ماند تا غذایی برایشان بپزد و سوار بر الاغ برایشان ببرد.
خر را پالان کرد و غذاها را بر چهارپا نهاد و به راه افتاد.
وسطهای راه بود که سامیار بدو بدو از بالای باغ پایین آمد و تا مادر را دید، سر و صدا راه انداخت که:« ننه بدو باباسالار حالش بد شده!»
ایران، با نگرانی پرسید چی شده بچه؟ بگو مادر؟»
سامیارگفت:« بابا روی زمین افتاده و تکون نمیخوره ما هم زورمون نرسید بیاریمش.
ایران چهارپا را تندتر هی کرد و به باغ رسید.
سالار بیجان و رمق روی زمین درازکش شدهبود. ایران، بر سرش زد و به همایون گفت:« بیا مادر کمک کن تا سوار حیوانش بکنیم»
سالار را سوار بر الاغ به ده آوردند.
سریع او را به خانه بردند و آبی به سر و رویش زدند و طبیب را خبر کردند.
سالار به سختی نفس میکشید و رنگ به رو نداشت! انگار زردچوبه به صورتش پاشیدهبودند ! عرق سردی بر تنش نشستهبود و لرز داشت.
او را زیر لحافتی کردند و رویش را پوشاندند.
یکی دو ساعتی خوابید. تا چشم بازکرد، ملوک و ایران بالای سرش بودند.
ایران با تعجب سالار را نگاهی کرد و محکم روی پایش زد و بلند گفت:« ای خدا!!! ای خدا! این چه بلایی که سرمون آوردی» و زد زیر گریه!
ممنونم که مهربانید
لطفا هنوز همراه باشید