«قسمت چهارم آهوی آهو»
تا ایران این حرف را زد، اسما همانطور که دستش درون تشت کشک بود، صاف سرجایش ایستاد و به ایران چشم دوخت!
ایران به بچههایش نگاهی کرد و رو به اسما کرد و گفت:« اسما، خواهر! کو کاوهام؟»
اسما که فهمید که حافظه ایران برگشته! ماندهبود بگرید یا بخندد؟
ایران به سمت آهو رفت و دخترک کوچکش را بغل گرفت و پسرهایش متعجب و حیران، به دورش آمدند!
آهو را بغل گرفت و سرش را روی شانه دختر کوچکش گذاشت و زار، زار گریست!
اسما دستهای پر کشکش را با لباسش پاک کرد و به سمت ایران آمد و سر خواهرش را در بغل گرفت و همپای ایران گریست!
پسرهایش را یکییکی در بغل گرفت و سر و رویشان را بوسید و تنشان را بویید و در آغوش هر یک بنای گریه گذاشت و کودکانش نیز با مادر همراهی کردند!
اسما بدو لیوان آبی برداشت و به ایران داد و با اشاره گفت:« گریه نکن خواهرکم! گریه نکن! دنیا تا بوده همین بوده و هست! از اشکهای تو نه کاوهای زنده میشه و نه سالاری برمیگرده! حواست به خودت و بچههات باشه که بیشتر از این درد بیمادری و تنهایی نکشن! ببین چه بالبالی دور و برت میزنند، مبادا دیگه تنهاشون بذاری و سر در گریبان خودت فرو ببری! یه کم خوددار باش و شکیبایی کن!»
ایران سر در پیش افکندهبود و مثل ابر بهار اشک میریخت! ماندهبود به کدام دردش بگرید!؟ به کودکی که یکسال میشد از دستش دادهبود؟ به شوهری که زنی دیگر را به خانه آوردهبود؟ به تقدیر خودش که چنین آواره شدهبود و نام دیوانه بر رویش ماندهبود؟ به این که چه به سرش خواهدآمد؟ یا به این که چه باید بکند و به چه راهی برود؟
هر چه اسما با او سخن میگفت، انگار نمیشنید! چشمانش فقط خون میدید و خون! اینبار نه هربار! دیگر نمیتوانست سالار را ببخشد و تحمل کند، آن قدر دندانهایش را محکم به هم میکشید که صدایش را اسما شنید و بر سر شانهاش زد که خواهر باز داری با خودت چه میکنی؟
ایران سرش را بلند کرد و با چشمانی که به خون اشک نشستهبودند، به اسما نگریست و گفت:« نمیگذارم از گلوی سالار و زنش، آب خوش پایین برود! روز روشن را برایشان به شب تار بدل میکنم! واستا و ببین! مادرشو به عزاش مینشونم! اول مادرشو ته قبر میاندازم و بعدش خودش و عروس تازهشو! نمیذارم نفس راحتی بکشن!»
اسما هنوز آمد چیزی بگوید که ایران با خشم و ناراحتی ولی محکم و قدرتمند از جایش برخاست و بیل را برداشت و خود را از دست اسما بیرون کند و به سمت خانه سالار دوید.
اسما دنبالش دوید تا مانعش شود، که ایران برگشت و با گریه گفت:« بذار خواهرکم یه بار تو زندگیم مثل یه آدم زندگی کنم! بذار یه بارم که شده، تو دهن نامردیش بزنم! مانعم نشو، بچههامو داشتهباش تا برگردم! نترس، فقط میکشمش! تا خونشو روی زمین نریختم برنمیگردم، قول میدم!»
اسما، آهو را به همایون سپرد و پشت سر خواهرش از خانه بیرون زد.
همایون هم آهوی کوچک را به دو برادر کوچکتر سپرد و تهدیدشان کرد که بیرون نیایند و به دنبال مادر و خاله بیرون زد و در را به روی خواهر و برادرها از پشت بست.
دم غروب بود و هوا به تاریکی نشستهبود. مردم همه در خانههایشان خزیدهبودند و خستگی یک روز پر از کار را از تن به درمیکردند که ناگهان با صدای فریاد ایران به کوچه ریختند.
ایران در خانه سالار را نه با دست نه با لگد، که با بیل کوبیدهبود!
ملوک، ترسان و وحشتزده به دم در آمدهبود که ایران با بیل در پیاش افتاد و ضربهای به پشتش زد و او را کف زمین ولو کرد.
سالار که تازه چکمههایش را از پا درآوردهبود، با فریاد ملوک سریع به پایین دوید و ایران را بیل به دست و بر بالای سر ملوک دید.
سریع شتافت و بیل را از دست ایران گرفت.
ایران تا چشمش به سالار افتاد گفت:« نامرد بیشرف! از روی بچههات خجالت نکشیدی! از خاک پسرت که هنوز خشک نشده، خجالت نکشیدی! به تومیگن مرد؟ خاک برسرت! خاک عالم بر سرت! تو از مردی بویی نبردی! همه سختیها و بداخلاقیهاتو تحمل کردم، همه نداریها و بدبختیهاتو تحمل کردم، داغ سه بچهتو به سینه کشیدم از دست تو تو مریضی و درد نشستم و تو نامرد فقط پی دلت رفتی و هوا و هوستو دنبال کردی!
هنوز آمد تا بگوید که سالار با لگدی، دهان و دندان ایران را غرق خون کرد! دستش را گرفت و پرتش کرد به سمت در و گفت:« زنیکه دیوانه، تا دیروز سکوت دیوونگی رو پیشه داشتی و امروز با لگد و مشت و بیل دیوونگی به خونه من اومدی؟ برای بچههات دایه آوردم تا مراقبشون باشه! این تو بودی که تو عالم دیوونگی برای خودت خوش بودی! حالا هم قبل از این که بکشمت برو و از اینجا گمشو! و دستش را گرفت و به پشت در پرتش کرد!»
اسما، بیچاره که فقط توی سرش میزد، زیر بغل خواهرش را که غرق خون بود و دندان جلوی دهانش با لگد سالار شکستهبود را گرفت و با همایون به سمت خانه برد.
یکی از همسایهها، سالار را صدا کرد وگفت:« عجب مردانگی به خرج دادی! حاشا به غیرتت!»
سالار سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:« نکنه غیرت تو تکون خورده؟ زن دیوونهاش مال منه، غیرتش مال شماها! با بیل بیان تو خونهات، زنتو بزنن اون موقع شماها کاسه داغتر از آش میشین و چرند میگید!» و پنجره را محکم بست و به داخل رفت.
یکی دو زنی با اسما و ایران همراه شدند و به خانه اسما رفتند.
رعنا آبی آورد و صورت پر خون ایران را شست و گفت:« ببین همسایه این قد خودتو اذیت نکن! تو که نمیتونی تنها زندگی کنی و چرخ زندگیتو بچرخونی، کجدار و مریض باهاش رفتار کن و بذار سایهات بالای سر بچههات باشه! خدا رو شکر کن که به هوش و حواس اومدی و میتونی مراقب بچههات باشی!» و اشاره کرد به بچههای ایران و گفت:« نگاه کن چطوری نگات میکنند! گناه این طفلکها چیه؟ بعدشم سالار که تو رو طلاق نداده فقط در دهن مادرشو بست!»
ایران که لب و دهانش پاره شدهبود و خون از لب و دندانش میچکید، فقط سرمیجنباند و غرق فکر خودش بود!
بیبیگل گفت:« ببین مادر، کار درستی نکردی، یه کم فکر میکردی و عاقلانه وارد میشدی! اینطوری فقط سالار رو به دنده لج انداختی و بس! میخوای چی کار کنی؟ مرد تو هم این شکلیه! نمیشه که کشتش! جلو بچههات خوب نیست باباشونو اینهمه بدنام کنی!» و از جایش بلند شد و گفت:« مبادا دوباره همچین کاری بکنی، اگه طلاقت بده، خودتو و بچههاتو، بدبخت و بیچاره کردی! تو مادر چهار بچهای، تنها نیستی! خشمتو توی دلت نگه دار و بذار سر موقعش خالیش کن! الان هرچی حمله کنی بیشتر ضربه میخوری بعدشم میتونن ازت شکایت کنن که تو حمله کردی و اول تو زدی! بشین مادر و مادریتو بکن تو از اولشم سالاری نداشتی حالاشم نداشتهباش ولی بالای سر بچههات باش»
بیبیگل که بیرون رفت، غصه سر به جان ایران گذاشت. مثل شیری تیز دندان رفت و مثل شیری که دندانش کشیدهاند، برگشت! باورش نمیشد که سالار آن گونه با لگد بزندش! چهره سالار را که به یاد میآورد، یک کوه نفرت میشد و بیزاری! دلش میخواست با بیل آنقدر بر سر سالار میزد که شیری که از مادر خورده را بالا میآورد ولی .... حیف که فقط زورش نمیرسید! حیف که دست توانش، ضعیف بود و نمیتوانست، سالار را محکم بالای سر ببرد و بر زمین بزند! حیف که خدا قوتی در بازوانش نگذاشتهبود و گرنه خون سالار را حلال میکرد و بر خاک میریخت!
صدای در بلند شد. حاجحسن بود که یاالله میگفت و اجازه ورود میخواست.
اسما در را بازکرد و بفرما داد.
حاج حسن وارد شد و سلام داد. لب حوض نشست با ناراحتی نگاهی به ایران انداخت و گفت:« دخترم، میدونم خیلی ناراحتی! حقم داری اما متأسفانه فعلا حق با سالاره و اونی که اشتباه کرده تویی! مثل این که محکم با بیل تو کمر ملوک زدی، فعلا که افتاده و نمیتونه پاشه»
ایران در حالی که اشکهایش را بالا میکشید، گفت:« حقشه! سالار، احمق! سالار، نامرد! اون چرا سر زندگی من اومد؟ چرا با این که منو میدید پاشو تو زندگی من گذاشت؟ چرا منو اینطوری بیخونه و کاشونه کرد؟»
حاج حسن گفت:« دخترم تو امروز حالت خوب شده، یکساله بیماری و این برای سالار سخت بوده به خصوص این که بچههاش ویلون و سیلون بودند و معلوم هم نبود که خوب میشی یا نه؟ تمام این یک سال هم سالار ازت مراقبت کرد و از خونه ننداختت بیرون و گذاشت کنار بچههات باشی اما رفتار امروزت حسابی از کوره به درش برده! الانم منو فرستاد تا بچهّهاشو به خونش ببرم»
تا این را حاج حسن گفت، قلب ایران از سینهاش بیرون زد! حیران و مات یک بار به بچههایش مینگریست و یکبار به حاج حسن و اسما! چشمانش غرق اشک شد و گفت:« یعنی چه؟ برای چی میخواد بچهها رو ببره؟ من تازه بعد یه سال دیدمشون»
حاج حسن گفت:« به حرفش کن دخترم! فعلا عصبانیه و نباید بیشتر از این، این مار زخمی رو تحریک کنی. بچههاتو بفرست خونه سالار و واستا تا ببینیم چی میشه؟ ما باهاش صحبت میکنیم و نمیذاریم وضع به این حال بمونه. خاطرت جمع»
ایران، سریع آهوی کوچکش را بغل گرفت و بچههای دیگرش را به کنارش آورد و با همان لب و دندان ورم کرده گفت:« نمیذارم حاجآقا! نمیذارم . اگه بچهها رو ببرید دیگه نمیذاره ببینمشون من این مرد رو میشناسم»
حاج حسن گفت:« باباجان! اینجا ده به این کوچکی میخواد بچهها رو کجا ببره ؟ نترس و نذار وضع از اینی که هست بدتر بشه!»
ایران گفت:« لااقل بذار آهوم کنارم باشه!»
حاج حسن سرش را از شرمندگی پایین انداخت و گفت:« سالار تأکید کرد که همه بچههاشو ببرم و گرنه خودش میاد و با ناراحتی میبردشون، بهتره یه امشب دخترم رضایت بدی بچهها برن پیش پدرشون»
ایران با بغض و درد گفت:« آخه اون میخواد بالای سر اون عفریته باشه یا مواظب بچههای من؟»
حاج حسن گفت:« دخترم! روز اولی نیست که سالار مراقب بچههاشه! اون از دست تو عصبانیه ، کاری با بچههاش نداره اینو که تو بهتر از من میدونی چرا این همه ناراحتی ایجاد میکنی باباجان؟ بذار یه امشب برن تا فردا چی پیش بیاد؟»
ایران در حالی که محکم آهوشو بغل گرفتهبود گفت:« حاجآقا، کدوم سالار تمام این مدت اسما مراقب بچههام بوده، سالار که یک سر داره و هزار سودا! نذار امشب با این حالم تنها بمونم»
حاج حسن که از صحبت و اشک و گریه ایران، حسابی ناراحت و غمگین شدهبود گفت:« دخترم، باباجان! تو که اخلاق سالار دستته، یه امشبم با اسما بیا خونه ما و با عیال و بچههای من باش اینطوری کمتر فکر و خیال میکنیو و یه چاره درست براش پیدا میکنیم. پاشو باباجان!»
و بعد به سمت آهو رفت و از آغوش ایران، دختر کوچکش را گرفت و گفت:« ببخشید باباجان! من نمیخوام دعوای دیگری راه بیفته دخترم! وگرنه من حق رو به تو میدم نباید الان این تصمیمو سالار میگرفت . تو هم میدونی که فعلا آتیشیه و تا یکی دو روز دیگه خودش از خر شیطون پایین میاد فقط یه کم صبور باش و دندون به جیگر بگیر! خدا بزرگه دخترم! توکلت به خدا باشه و بیعقلی نکن»
همایون، آهو را از بغل حاج حسن گرفت و رو به ایران کرد و گفت:« نگران نباش ننه !من خودم مراقبشونم. تو ناراحت نباش نمیذارم جات کسی دیگه تو خونه بشینه!»
حاج حسن سری از روی ناراحتی تکان داد و گفت:« بیا باباجان، تحویل بگیر، میبینی پسرت چی میگه؟» و رو کرد به همایون و گفت:« ببین باباجان، کار رو ازاینی که هست بدتر نکنی بابای تو مرد کلهشق و لجبازیه اگه به اون در بزنه، فیل هم حریفدارش نیست! پسر خوبی باش تا سر موقعش. اون روز میرسه فقط عجله نکنید و آروم باشید»
ایران، همایونو خوب میشناخت درست لنگه سالار بود، رو کرد به همایونو گفت:« مادر، کاری نکنی من بیشتر از این غصه بخورم خوب! قول بده پسرم»
همایون، نگاهی پر درد به مادرش انداخت و گفت:« خاطرت جمع ننه!» و از در بیرون رفتند.
اسما روی پله نشست و سرش را میان دستش گرفت و غرق غم شد.
ایران که دید اسما خیلی ناراحت و درهم رفته، کنارش نشست و گفت:« اصلا ناراحت نیستم، لااقل حرفایی رو که سالهاست تو دلم دارم به سالار گفتم، نذاشت بقیهاشو بگم و گرنه میخواستم تا صبح از دستش بنالم و داد بزنم»
اسما نگاهی به ایران انداخت و صورت کبود و لب و دندان پاره خواهر را دستی کشید و گفت:« پاش بشکنه که همچین لگدی بهت زد!»
ایران برای این که اسما را از ناراحتی دربیاورد گفت:« عیبی نداره بذار چنان لگدی توی دهنش بزنم که اسمشو از یادش ببره»
از این طرف در خانه سالار، ملوک افتادهبود و از جایش نمیتوانست بلند شود. از درد به خودش میپیچید و آه و ناله میکشید. سالار هم آن وسط دست و پایش را گمکردهبود و نمیدانست چه بکند که سر و کله بچهها نیز پیدا شد.
رو کرد به همایونو گفت:« برو دنبال عزت شکستهبند و برش دار بیار، زود باش بچه»
همایون هم در حالی که لب و اخمش زمین را جارو میکرد گفت:« من باید مراقب آهو باشم» و بدون این که به سالار توجهی بکند به اتاق کناری رفت.
سالار با عصبانیت گفت:« بچه رو بده به منو برو دنبال عزت بهت میگم»
همایون نگاهی نیم برآمده به سالار کرد و آهو را زمین گذاشت و بیرون رفت.
بعد نیمساعتی عزت و همایون با هم وارد شدند. تا رسید بالای سر ملوک گفت:« چی شده؟ چرا تکون نمیخوری؟»
سالار گفت:« هیچی بیل خورده وسط کمرش»
عزت با تعجب نگاهی به سالار انداخت و گفت:« میذاشتی پاش برسه تو خونت بعد بیل میزدی و زد زیر خنده»
سالار که خون توی چشماش جمع شدهبود گفت:« بیلو اون زنیکه دیونه وسط کمرش زده»
عزت به سالار گفت:« بیا کمک کن به پهلوش کنیم ببینم»
ملوک را با آن همه داد و بیداد و درد به پهلو غلتاندند و کمرش را نگاه و معاینهای کرد و گفت:« فعلا خیلی تکونش ندید، محکم ضرب خورده، این مرهمی که میگم درست کن و روی کمرش بذار. نذاری بلند بشه تا فردا»
همایون بچهها را به اتاق کناری برد و سفره را پهن کرد و شیر و ماست و کرهای آورد و خواهر و برادرهایش را سیر کرد و خواباند. آهو مدام سراغ مادر و خاله را میگرفت و همایون و افراز و سامیار برایش آهسته و بیصدا، شکلک درمیآوردند تا خواهر کوچک به خواب برود و بلاخره چشمانش را بست و فارغ از غم دنیا، خوابید.
تا صبح از صدای ناله ملوک، خواب به چشم سالار و همایون نرفت. تمام شب سالار مجبور بود بیدار شود و به آرامی، ملوک را از این پهلو به آن پهلو کند تا شاید دردش کمتر شود و آرام بگیرد و بخوابد، اما هر بار که کمی تکانش میداد، ملوک فریادی میکشید و آه و ناله سرمیداد!
ملوک قادر به تکان دادن انگشتان دست و پایش نبود و از درد به خود میپیچید و هر بار که سالار را بیدار میکرد، سالار نفرینی به جان ایران میزد و فریادی به سر ملوک و به دیوار تکیه داده، نیمچرت، نیمچرتکی میزد و دوباره با آه و درد ملوک برمیخاست!
لطفا با آهو همراه باشید و برایش مادری کنید
ممنون