سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز


قسمت سوم آهوی آهو


بی‌بی افرا که رفت، سالار نگاهی به ایران انداخت. با خودش فکر کرد که اگر ایران همین‌طور بماند چه باید بکند؟ الانم که باعث شده‌بود تا اسما هم برود و دست تنهای دست تنها شده‌بود. از همه چیز خسته شده‌بود، از این همه کار و زحمت شبانه روزی و یک زن مریض و دیوانه، خسته شده‌بود! از داغی که دلش را به درد آورده‌بود و رهایش نمی‌کرد هم خسته‌ شده‌بود! اگر اسما نبود الان دختر کوچکش نیز سربار تمام این مشکلات بود!


اسما می‌پایید که چه موقع‌ها سالار در خانه نیست و به فریاد ایران و بچه‌ها می‌رسید. گاهی دست ایران را می‌گرفت و در خفای چشم مردم او را برای ساعتی به خانه‌اش می‌برد. آهو را نشانش می‌داد و سعی می‌کرد با مرور گذشته‌ها، ایران را به هوش و حواس بیاورد اما هر چه بیشتر تلاش می‌کرد کمتر نتیجه می‌دید! ایران چنان مشاعرش را در این داغ باخته‌بود که به این راحتی‌ها برنمی‌گشت!


بی‌بی افرا هم که کلا رهایشان کرده‌بود و محلشان نمی‌گذاشت هر از گاهی گذری رد می‌شد و فقط نمک به زخمشان می‌پاشید و می‌رفت. آن‌قدر هم کار داشت که نمی‌رسید بیاید و بماند.

حالا آهو سه ماهه  بود. شکلک‌ها و صداها را به خوبی می‌فهمید و جواب می‌داد. هر روز که می‌گذشت به سالار شبیه‌تر می‌شد. موهای مشکی‌اش، هر روز روشن‌تر می‌شد و به طلایی نزدیک می‌شد و مژه‌هایش از بلندی در هم می‌رفت و فر می‌خورد! زیبا می‌خندید. ایران با آن که هوش و حواس درستی نداشت و نمی‌فهمید که این بچه خودش است اما مدام بالای سر آهو بود و برایش ادا درمی‌آورد تا صدای خنده او را بشنود. آهو هم به مادر عادت داشت و هر وقت ایران نبود خانه را به سر و صدا می‌بست.


اسما یکی دو دفعه سالار را توی کوچه‌های ده دیده‌بود. باید کاری می‌کرد و این قهر را می‌شکست و گرنه ناچار بود مدام دزدکی به خانه ایران برود و از ترس ، به سرعت فرار کند برای همین با این که سالار مقصر بود، پا پیش گذاشت و با سالار حرف زد.

سالار هم از خدایش بود که اسما دوباره راحت به خانه‌اش بیاید و در کارها به او کمک کند.

اسما آهو را در بغل داشت و به خانه میرزا اسماعیل می‌رفت که ناگهان سالار به جلوی او رسید.

آهو در آغوش اسما، آرام نبود تا چشمش به سالار افتاد، شروع کرد به دست و پا زدن که به آغوش سالار برود.


اسما تلاش داشت تا روی آهو را برگرداند و دور شود اما آهو می‌خواست تا خودش را از آغوش اسما بکند و به بغل پدری که تا الان ندیده بودش، برود.

اسما، قدم برداشت تا دور شود که سالار صدایش کرد و گفت:« بدهش به من این قد دوست داره بیاد بغلم!»


 اسما گل از گلش شکفت و سریع آهو را به بغل سالار داد.

قیافه پدر و دختر بسیار خنده‌دار بود! مثل سیبی بودند که از وسط به دو نیم کرده‌اند فقط نیم سمت سالار کرم‌خورده بود!


آهو سر و صورت سالار را با دستان کوچکش چنگ می‌زد و دماغ پدر را با دست می‌کشید!

سالار نگاهی به دخترکش انداخت و احساس کرد چقدر این قیافه برایش آشناست و چقدر او را دیده! شروع کرد سر به سر آهو گذاشتن و بیل از دستش افتاد!

اسما خوش‌حال بود که آن لحظه‌ای که دوست داشت بلاخره اتفاق افتاد و خدا مهر آهو را در دل سنگی پدر انداخت!

سالار یک آن متوجه شد که اسما دارد طور دیگری نگاهش می‌کند.

سریع آهو را به اسما داد و گفت:« رفتی خونمون به همایون و سامیار بگو بیان باغ بالا باید گردوها و بادوم‌ها رو جمع کنیم» و سریع رو گرداند و رفت.

آهو همچنان دست و پا می‌زد که به بغل سالار برود و سالار که دور می‌شد، سر و صدا و گریه آهو بلند شد.


سالار برنگشت ولی تمام صورتش پر اشک بود. با پشت دست زمخت و ضخیم کار روستایی‌اش، صورتش را پاک کرد و به سمت باغ رفت.

اسما بدو بدو به سمت خانه رفت.

ایران روی پله‌ها نشسته بود و افراز کنارش سنگ‌ها را روی هم بالا می‌برد.

تا رسید به ایران با اشاره ماجرای سالار و آهو را گفت. ایران گفت:« سالار کیه؟»


اسما آهی عمیق کشید و آهو را به بغل ایران داد و همایون و سامیار را صدا زد تا به نزد سالار بروند.

اسما سیب‌هایی که سالار از باغ آورده‌بود و خیلی خوردنی نبود برای گوسفندان ریز کرد و در آخورشان ریخت.

مقداری کاه برداشت و جلوی الاغ بی‌ریخت و لاغر مردنی سالار ریخت.

سالار گاو را که فروخت، گاو دیگری خرید اما اسما مارگزیده شده‌بود، از این گاو هم می‌ترسید! به ایران با اشاره گفت:« پاشو یه کم یونجه جلوی گاو بریز من میترسم»


ایران پا شد و جلوی گاو یونجه ریخت.

اسما گفت:« خودتم باید بدوشیش من می‌ترسم!»


اسما از ترسش آهو را بغل گرفت و رفت توی اتاق نشست تا ایران گاو را بدوشد.

سامیار وسط کاه‌ها با چوبش بازی می‌کرد و کاه‌ها را به هوا می‌انداخت و ادای پدرش در سر زمین گندم موقع کاه هواکشیدن را درمی‌آورد.


اسما، آهو را روی پایش گذاشته‌بود و برایش ادا درمی‌آورد تا او را بخواباند. چشمان زیبا و قشنگ آهو به خواب رفت و اسما، یواش و آهسته پایش را از زیر او کشید که ناگهان صدای فریاد وحشتناک سامیار بلند شد!


اسما بدو بیرون دوید و سامیار را وسط کاه‌ها دید که به پایش چسبیده و فریاد می‌زند!

ایران هم آشفته و حیران بالای سر سامیار ایستاده‌بود و فریاد می‌کشید!

اسما، سریع از پله‌ها پایین دوید و خود را به بالای سر سامیار رساند. سامیار با گریه و ناله گفت:« خاله مار ... مار...!»


اسما سریع پاچه شلوار سامیار را بالا کشید و محل نیش‌ مار را دید. تند و سریع، شالش را از سر درآورد و از وسط پاره کرد و بالای نیش بست.

از پله‌ها بدو بالا دوید و چاقویی برداشت و روی چراغ گرفت و بدو به سمت سامیار آمد، جای نیش را با چاقو برید و دهان برد و پای سامیار را هی مکید و خون را بیرون می‌ریخت!


ایران دور حیاط می‌دوید و توی سرش می‌زد!

اسما، بلند شد و سامیار را که از گریه و درد به خودش می‌پیچید، بغل گرفت و رو به ایران کرد و با اشاره گفت:« آروم باش، به خیر گذشت! و دست ایران را گرفت و بالا برد»


سامیار را روی زمین خواباند و به ایران گفت:« مراقب بچه باش بلند نشود» و به سمت کاهدانی آمد.


مار در کاهدانی بود اما چطور باید بیرونش می‌کشید و می‌گرفتش نمی‌دانست.

بالا آمد و پارچه‌ای برداشت و به ایران گفت:« من میرم دنبال ابرام، پشت در را با این پارچه محکم می‌کنم تا اگر مار بیرون آمد نتواند وارد اتاق شود، در را باز نکنید و بیرون نیایید تا بیایم»


به در خانه ابرام رفت ولی همه به مزرعه رفته‌بودند و کسی در خانه نبود.

می‌ترسید که مبادا ایران دیوانگی کند و از اتاق بیرون بیاید برای همین سریع به خانه برگشت و دنبال کس دیگری نرفت.


بالا که آمد، ایران و سامیار و آهو، خواب بودند. اسما نفس راحتی کشید و در را محکم بست و بالای سرشان نشست.

نگاهی به ایران و بچه‌هایش کرد، خودش نفهمید چرا یک دفعه‌ای، شرشر اشک ریخت! سرش را روی زانوهایش گذاشت و به حال خواهر و بچه‌هایش، گریه کرد!


نزدیک غروب بود که صدای همایون و افراز و سالار بلند شد.

اسما سریع بیرون دوید و تا سالار را دید، به کاهدانی اشاره کرد و گفت:« که مار لای کاه‌ها هست»


سالار که خسته و کوفته بود گفت:« تو هم مثل این که مثل خواهرت دیوانه شدی؟ کدوم مار؟»

اسما، سریع از پله‌ها پایین دوید و جلوی سالار ایستاد و گفت:« مار سامیار را نیش زده و خدا رحم کرد که او آن‌جا بود و بچه را نجات داد»


سالار تا اسم سامیار را شنید، برآشفت و از پله‌ها بالا دوید و به بالای سر سامیار رفت.

سامیار تا سالار را دید، زد زیر گریه و گفت:« بابا مارش اندازه چوبم بود، داشتم بازی می‌کردم که نیشم زد»


سالار به سمت کاهدانی دوید.

چوبی از کنار طویله برداشت و یک مشت پارچه برداشت و دور چوب پیچید و آتش زد. پارچه‌ها که خوب آتش گرفتند و به دود نشست و رو به خاموشی رفت، داخل کاهدانی کرد.

به همایون گفت:« بیل را بیار دم دستم»

همایون تیز، بیل را آورد.

سالار که دود در کاهدان انداخت، سر و کله مار پیدا شد و از لای کاه‌ها، خود را بیرون کشید.

سالار فریاد زد، همه‌تون برید تو خونه  و در رو ببندید.

اسما، سریع همایون و افراز را به بالا برد و در را به رویشان بست و خود دوباره پایین دوید.


مار که سرش را از کاهدانی بیرون آورد، سالار سریع با بیل زد توی سرش و مغزش را کف زمین، پهن نمود!

با این که با همان ضربه اول بیل مار را ناکار کرده‌بود اما مثل این که دل سالار پرتر از این حرف‌ها بود و می‌ترسید که مبادا فرزند دیگری از دست بدهد و محکم و چند باره توی سر مار زد!


اسما که متوجه حال سالار شد، جلو آمد و بیل را از دست سالار گرفت و گفت:« کشتیش دیگه ولش کن»


سالار جسد مار را جمع کرد و زیر خاک کرد.

سرش را که بلند کرد، اسما هنوز بالای سرش بود.

گفت:« من و این بچه‌ها، مدیون توییم اسما، اما هیچ چیزی ندارم که تلافی این همه زحمتتو بکنم!»


از سالار این همه حرف و قدردانی، عجیب بود! اسما، شگفت‌زده شده‌بود! بعد این همه سال سالار یک حرف از سپاس و تشکر می‌زد و روده‌های اسما، تعجب کرده‌بودند که چطور شد سالار همچین حرفی زد!


وقتی اسما نبود، سالار به بالای سر دختر کوچکش می‌خزید و یک دل سیر با آهویش بازی می‌کرد! به رویش نمی‌آورد ولی از هر فرصت کوتاه و کوچکی برای بازی با آهو استفاده می‌کرد و بعد عمری خنده بر لب سالار می‌نشست!


آهو هشت ماهه بود و از هر چه می‌خوردند در دهان او هم می‌گذاشتند. یکی دو دندانی هم در‌آورده بود و آب دهانش یکسره می‌رفت.

اسما برای آهو، آش دندانکی پخت و به خانه‌های بچه‌دار هر کدام کاسه‌ای کوچک داد تا دندان‌های آهو با دعای آن بچه‌ها، راحت و سبک درآید.


ایران همان‌طور آشفته حال و پریشان بود و سالار پر غصه و اندوه از رنج ایران!


بی‌بی افرا هر از گاهی از گذر باغی و کاری به خانه سالار می‌آمد.

آن روز بی‌بی افرا، خوش‌حال و خندان به خانه سالار آمد. اسما نبود و سالار  بچه‌هایش نشسته‌بودند و گردو‌ها را از پوست درمی‌آوردند.


بی‌بی‌افرا هم نشست تا کمکشان کند. سر حرف را بازکرد و گفت:« تو تا کی می‌تونی این طوری زندگی کنی؟ این زن برای تو دیگه زن نمیشه! باید به فکر خودتو و بچه‌هات باشی، فکر می‌کنی اسما چقدر طاقت بیاره شماها رو بالا پایین کنه؟»


سالار گفت:« می‌گی چی کار کنم ننه؟ چی کار؟»

بی‌بی‌ گفت:« زن بگیر خوب! الان هشت ماهه این زن همین‌طوریه! بسپارش به خواهرش و یک زن بیار سر این خونه»


سالار با ناراحتی گفت:« کی حاضر میشه سر این خونه و زندگی بیاد؟»

بی‌بی گفت:« کسش با من! تو راضی شو دوباره داماد بشی من خودم زنشو برات میارم»

همایون با ناراحتی از سر گردوها بلند شد و به کوچه رفت.

سریع به خانه خاله اسما رفت و به خاله گفت که بی‌بی چی گفته.

اسما از ناراحتی خون خونش را می‌خورد! اما نمی‌توانست جلوی افرا را بگیرد اگر دوباره می‌خواست جلویشان بایستد، منع خانه ایران می‌شد و کار بدتر می‌شد برای همین به همایون گفت:« خاله هوای خانه‌تان را داشته‌باش و به من خبر بده»


دو روز بعد بی‌بی پیش سالار آمد و گفت:« سلیمون یه خواهر تو ده بالا داره، شوهرش تو چاه بوده که چاه رو سرش، آوار میشه و جون میده! زن خوبیه، بچه‌ای هم نداره. من میرم باهاشون صحبت کنم»

سالار گفت:« ول کن ننه بذار ببینم چی میشه؟»


بی‌بی گفت:« می‌خوای وایستی موهات به رنگ دندونات درآد بعد به فکر بشی؟ راستش من یه اشاره‌ای دادم، بدشون نیومد»


سالار همین‌طور که طویله را بیرون می‌ریخت گفت:« اون وقت می‌گی با این زن چه کنم؟»

بی‌بی گفت:« هم اسما هست هم برادرش تو شهره بیاد ببرتش. یه وقت دیدی ملوک باهاش کنار اومد و نگهش داشت»


سالار گفت:« ملوک کیه؟»

بی‌بی گفت:« خواهر سلیمون همون که قراره برات بگیرم»


سالار گفت:« صبر کن ننه شاید این زن خوب شد!»

بی‌بی گفت:« اون اگه می‌خواست خوب بشه تا حالا خوب شده‌بود! زنت دیونه شده! دیوونه ! بفهم سالار خدا عقلو برای چی داده؟ تو هنوز جوونی و بر و رویی داری، تا دیر نشده بجنب این موقعیت خوبیه! برای یک بار تو عمرتم که شده به حرف من بکن!»


بی‌بی ول کن ماجرا نبود. بلاخره سالار را به خانه سلیمان برد.

سالار هم که نزدیک یک سال می‌شد که بی‌زن بود، از این ماجرا بدش نیامده‌بود و بی‌میل نبود.


اسما نتوانست جلوی خودش را بگیرد و چیزی نگوید. پایید که کی بی‌بی به خانه سالار می‌آید با ناراحتی و عصبانیت به خانه سالار آمد و با توپ و تشر وارد شد!

افرا زن بخوری نبود! تا اسما با ناراحتی و سر و صدا وارد شد گفت:« چیه از چی ناراحتی؟ نکنه می‌خواستی سالار توی بی‌زبونو بگیره؟ ها؟ کم از دست خواهرت نکشیده که حالا باز به دام تو بیفته!»


اسما از این حرف افرا خیلی عصبانی شد، صورتش مثل آتش برافروخت و به سمت افرا حمله برد. مشتش را بلند کرد تا توی سر افرا پایین بیاره که سالار دستشو گرفت و با عصبانیت اسما را به عقب هل داد و پرتش کرد و گفت:« نبینم لالی دست روی مادرم بلند کنی؟ نکنه واقعا همچین منظوری داشتی و این همه حالا ناراحت شدی؟»


جگر اسما، سوراخ سوراخ شده‌بود! اشک بی‌امان و بی‌اجازه بر روی صورتش جاری شد! کنار اتاق نشست و صورتش را با ناخن‌هایش، درید!

بلند شد و نگاهی به خواهر بیمارش انداخت و با اشاره گفت:« خدا از شماها نگذره! من اگر کاری هم کردم برای خواهرم و بچه‌هایش بوده نه برای تو سالار! خدا لعنتت کنه سالار که این همه بی‌انصافی! به خدا واگذارتون می‌کنم!»


بی‌بی افرا گفت:« یعنی چی؟ تو شرع خدا و پیغمبرشو زیر پا می‌ذاری؟ این قانون خداست! این مرد که نمی‌تونه تا همیشه بشینه و خواهر دیونه تو رو نگه داره! بعدشم خدا رو خوش نمیاد که این مرد عذب بمونه! اگه هم خیالی بستی، بی‌خیال شو که سرنوشت تو و سالار با هم رقم نخورده!»


اسما، بلند شد. دلش می‌خواست دست ایران را بگیرد و با خود ببرد، اما همان حضور دیوانه‌وارش برای بچه‌هایش، دل‌خوشی بود و نمی‌خواست این تنها دلخوشی را از آهو و پسرها بگیرد! برای همین با گریه و اشک و به تنهایی از خانه سالار بیرون زد.


توی ده پیچیده‌بود که قشنگ می‌خواهد خواهر سلیمان را بگیرد و قبل از آن که ملوک به خانه سالار بیاید، مردم آواز و دهلش را زدند!


بلاخره بی‌بی افرا، کارش را کرد و ملوک را به خانه سالار آورد.

اسما، دست خواهر را گرفت و به همراه آهو به خانه خودش برد.


برف زیادی باریده‌بود و تا زانو در برف فرو می‌رفتی و سالار در چنین برفی و سپیدی‌ای، زن دومش را به خانه آورد.

در این میان، همایون، از همه بیشتر ناراحت بود و کمتر در خانه دیده‌می‌شد! تمام روزسرش را به کار گرم می‌کرد و شب‌ها هم به خانه خاله، پناه می‌برد و می‌خوابید.


ملوک زن رنج‌کشیده‌ای بود! نه تنها شوهرش را بر سر حادثه‌ای از دست داده‌بود که خود نیز از بچگی بدون مادر و پدر و در سایه این و آن، بزرگ شده‌بود و درد این بچه‌ها را خوب می‌فهمید برای همین سامیار و افراز را که هنوز کوچک و کم سن و سال بودند، زیر پر و بال خودش گرفت و از مادری چیزی برایشان کم نمی‌گذاشت!


سالار جوان‌تر به نظر می‌رسید و سرحال‌تر و شادتر از قبل دیده‌می‌شد!

ملوک، کمک بسیار خوبی برای سالار بود و از پس بداخلاقی‌های سالار به خوبی برمی‌آمد! چند باری تلاش کرده‌بود تا به دیدن ایران برود اما اسما، مانعش شد و اجازه نداد پای ملوک به خانه‌اش باز شود!


خانه سالار خانه بزرگی نبود که بتوان دو زن را در آن نگه داشت. برای همین اصراری هم به آوردن ایران نداشت و دوست داشت تا روز و شب‌های تازه دامادی‌اش را با زن جدیدش، به تنهایی سپری کند! هرچند آن‌قدر کار داشتند که مجالی به خوشی و عیش نبود!


اسما به سختی روزگار خود را می‌گذراند و حالا باید خواهر و آهو را نیز سیر می‌کرد و گاهی روزی را به یک تکه نان هم سپری نمی‌کردند. برای همین به در خانه سالار رفت و تازه داماد را به دعوا و سر و صدا کشاند که چرا برای زن و کودکش خرجی نمی‌دهد و چیزی نمی‌فرستد.


ملوک، سریع سر و صدای اسما را خواباند و در پنهان سالار برای ایران و آهو، نان و شیر و ماستی، مقداری گوشت و گندم می‌برد.

اسما، ملوک را دوست داشت، اما برای ایران خیلی ناراحت بود که این‌گونه مثل یک تفاله بیرون انداخته‌شده‌بود و هیچ کس ککش نمی‌گزید که چرا؟


آهو یکساله بود و برای خود چند قدمی راه می‌رفت. هر از گاهی ملوک می‌آمد و او را به خانه می‌برد تا سالار دخترش را ببیند.

برف‌ها کم‌کمک آب شدند و شکوفه‌ها، از لای شاخه‌ها، سردرآوردند! منظره زیبا و دیدنی بود! همه جا غرق شکوفه‌های رنگی! پر از سفیدی و پر از بنفشی!

بهار از راه رسیده‌بود و مردم خود را برای استقبال از بهار آماده می‌کردند.

آهو مثل یک آهو از این طرف حیاط اسما به آن طرف می‌دوید و با برادرانش بازی می‌کرد.


ایران لب سکوی حیاط اسما نشسته‌بود. پسرها با خواهر کوچکشان بازی می‌کردند و قایم می‌شدند تا او آن‌ها را بیابد.

آهوی قشنگ هم از این طرف به آن طرف می‌دوید و یکی‌یکی برادران را پیدا می‌کرد و به مادر نشان می‌داد که من پیدایشان کردم.

اسما داشت کشک درست می‌کرد و دست پر کشکش را می‌داد تا آهو، بلیسد که یکباره ایران از جایش بلند و شد و پرسید:« اسما، خواهرکم، کاوه‌ کجاست؟ چرا کاوه نیست؟»


اسما سرش را از روی کشک‌ها بلند کرد و ...


ممنون که صبورانه همراهید