قسمت دوم آهوی آهو
کاوه کوچک که از بالای پله شاهد حمله گاو به سمت آهو بود، سریع خود را از پله پایین کشید تا خواهر کوچکش را نجات دهد که یک آن روی شاخ گاو بلند شد و به در کاهدانی کوبیدهشد!
ایران، بلند فریادی کشید و چوب کنار طویله را برداشت و به سمت گاو حمله کرد و با چوب زدش. اسما به سرعت به سوی کاوه دوید و کاوه کوچک را که در خاک و خون غلتیدهبود، برداشت.
صدای شیون اسما و ایران به آسمان بلند شد.
هنوز هوا تاریک بود و خورشید نتوانستهبود، هیکل بزرگ و طلایی رنگش را از پشت کوه بیرون کشد! دمدهای صبح بود که تاریکی عمیقی بر خانه سالار نشست.
صدای شیون و فریاد ایران و اسما، مردم را به خانه کشاند.
جسد کوچک و خونی کاوه در آغوش اسما بود و ایران به گوشهای ناتوان افتادهبود و گیسوانش را به دست گرفتهبود و صورت میخراشید.
پهلوی کاوه کوچک دریدهشدهبود و بینفس و ساکت، طفل معصوم بر روی دستهای خاله، جان دادهبود!
از خانه سالار صدای شیون و ناله همه بلند بود! صدای آهو این وسط از همه بلندتر و دردناکتر بود!
اگر کاوه کوچک خودش را جلو نینداختهبود، الان این آهو بود که جان بیرمقش بر روی دستها بود!
ایران از درد زایمانش، فراموش کردهبود و مردم دست و پایش را گرفتهبودند تا بلایی به سر خودش نیاورد.
سه پسر دیگر ایران، به دیوار تکیه زدهبودند و بلند بلند میگریستند. از همه بیشتر همایون بود که طاقت همان جثه لاغر و باریکش را نداشت و بر روی زمین ولو شدهبود و نعره میکشید!
هیچکس باور نمیکرد که چنین اتفاق خشمناکی افتاده! هیچ کس باور نمیکرد که در بدو تولد یک فرزند در خانه سالار، پارچه سیاه داغ فرزندی دیگر، بالا رود!
مردم خون گریه میکردند! کاوه بچه شیرین و با نمکی بود، همه دوستش داشتند! کوچههای ده، صدای شادی و خندههای کاوه را خوب به یاد داشت و مردم بالا و پایین ده، قیافه بانمک و سبزهاش را با آن همه شیرین زبانی و بلبلزبانیاش، در ذهن منقش داشت!
ایران اصلا در حال خود نبود! همسایهها، کودکانش را نگه میداشتند و زن میرزا اسماعیل که بچه شیرخواره داشت، به آهو شیر میداد!
ایران هیچ کس و هیچ چیز را نمیدید! صدای هیچ کس را نمیشنید! جسد کوچک پسرک فداکارش را بغل گرفتهبود و هر چه مردم اصرار و پافشاری میکردند تا کودک را از بغلش بگیرند، نمیداد!
مردم، پسرهایش را واسطه کردند تا با زبان کودکانه و مهربانشان، جسد برادر را از دست مادر بگیرند، اما ایران کودک را محکم در بغل گرفتهبود و هرکسی نزدیک میشد تا حرفی بزند یا بچه را بگیرد، سر و صدا و جیغ و داد راه میانداخت و با لگد و مشت، مردم را میراند!
پسرهایش هم جرأت نمیکردند که به او نزدیک شوند و هر چه صدایش میکردند فایده نداشت.
حبیب را پی سالار فرستادند. تا زمستونی، یک شبانهروز راه بود.
همه میترسیدند که این خبر را به سالار بدهند. حبیب که دید حال ایران این گونه است و کسی، از ترس جرأت نمیکند پا پیش گذارد، راهی شد تا سالار را به ده بیاورد.
تنها کسی بود که در ده اسبی داشت.
تمام آن شب، کاوه در بغل مادر بود و ایران، یک لحظه، چشم به خواب نداد و مثل گرگی بیدار، چشم از درد و رنج، نبست و تمام شب را بیدار بر بالین مرگ فرزند نشست.
انگار خواب از سرش پریدهبود و هرگز به عمرش نخوابیدهبود! چشمانش باز باز بود و تا کسی نزدیک میشد، با سر و صدا یا با لگد و مشت، دورشان میکرد.
حال اسما هم بهتر از ایران نبود.
همسایهها، رهایشان نمیکردند و یکی یکی مراقب ایران و فرزندانش بودند.
از آن طرف، حبیب به زمستانی خودش را رساند و سالار را مشغول کولیدن زمین دید.
نزدیک شد و از اسب پایین آمد و سالار را صدا زد.
سالار بیل را در زمین فروکرد و گفت:« سلام، تو اینجا چه میکنی؟»
حبیب گفت:« اومدم پیات مرد، بیا و با من به ده برگرد زنت حالش خوش نیست!»
سالار گفت:« این همه راه اومدی که همینو بگی؟ خوب میشه! خواهرش پیششه»
حبیب جلوتر رفت و گفت:« از چی ناراحتی؟ از این که خدا بهت دختری داده؟ ناشکری نکن که چوب خدا صدا نداره! بیا و با من برگرد، مردم حرف میزنن و خوب نیست!»
سالار گفت:« حرف بزنند! اینها اگه حرف نزنن باید تعجب کنی! من کار دارم و تا تموش نکنم نمیام»
حبیب که از حرفای سالار ناراحت شدهبود با خشم و عصبانیت جلو رفت و یقه سالار را گرفت و محکم به درخت کوبیدش و گفت:« مرتیکه احمق، بچهات مریضه و زنت هم حالش بده، زود سوار شو برگردیم و گرنه هیچ کدومشونو نمیبینی!»
سالار که از حرکت حبیب، جا خوردهبود، یقهاش را از دست حبیب به درکشید و بیآن که حرفی دیگر بزند سوار بر اسب شد و با حبیب راهی شد.
حبیب ماندهبود که چطور ماجرا را بگوید و سالار را آماده کند. از طرفی راه هم زیاد بود و میترسید اگر زود بگوید نتواند سالار را به ده برساند.
برای همین تصمیم گرفت تا در نزدیکی ده، خبر را به سالار بدهد.
نزدیکیهای ده بودند. حبیب تمام راه سعی کردهبود تا چیزی نگوید و حرفی پیش نیاورد تا سالار به این سرعت از ماجرا خبردار نشود.
نزدیکیهای ظهر بود که به حوالی ده رسیدند.
حبیب اسب را نگه داشت و از سالار خواست تا پیاده شود.
سالار که پیاده شد رو به سالار کرد و گفت:« خبر بدی برات دارم اما تو مرد قوی و سختجانی هستی امیدوارم صبرتو از دست ندی و مثل یک مرد رفتار کنی!»
سالار که از همان لحظه به درخت کوبیدهشدن، احساس میکرد، چیزی شده، آب گلویش را به زور قورت داد و چشمان درشتش را درشتتر کرد وگفت:« از همان اول فهمیدم برای خبر بدی آمدی و چیزی بر دل داری و نمیگی، بگو و دردم را یکسویه کن!»
حبیب سرش را پایین انداخت و گفت:« شرمنده همسایه، نمیخواستم برنجانمت! اما تو لجبازتر از این حرفا بودی که بشه باهات حرف زد»
سالار صداشو بلند کرد و گفت:« بگو پدر آمرزیده چی شده؟ خون به جگرم کردی؟»
حبیب به چشمهای سالار چشم دوخت و گفت:« گاوت ... »
سالار وسط حرفش دوید و گفت:« گاوم چه؟ برای گاوم اتفاقی افتاده؟»
حبیب با لکنت و زبان شکسته گفت:« نه ... نه ... برای گاوت اتفاقی نیفتاده!»
سالار گفت:« پس چی؟ »
و منتظر جواب حبیب نشد و به سمت ده دوید.
هرچه حبیب فریاد کشید و دنبالش دوید، به پایش نرسید و صدایش به گوش سالار نرسید!
در خانه سالار باز بود و مردم جمع بودند.
سالار تا این صحنه را دید، بند دلش پاره شد و با سرعت بیشتری به سوی خانه شتافت.
به جلوی در نرسیدهبود که حاج حسن جلویش را گرفت و او را در بغل کشید و گفت:« تسلیت میگم سالار! تسلیت! خدا صبرت بده»
سالار در حالی که نفسش بالا نمیآمد تا چیزی بگوید و قلبش داشت از کار میافتاد، خود را از بغل حاج حسن بیرون کند و به درون خانه انداخت.
ایران در حالی که محکم کاوه را بغل داشت و موهایش، آشفته و پریشان به دورش ریختهبود و تن و لباسش پر خون بود، کنج اتاق نشستهبود.
سالار تا کاوه را بیجان در آغوش ایران دید، به سمت ایران حرکت کرد که با داد و هوار ایران رو به رو شد.
سالار تا به حال ایران را اینگونه ندیدهبود! این صحنه و این صدا و آشفتگی از ایران برایش تعجبآور بود با این جهت محل نداد و نزدیکتر شد که ایران با لگدی به سمت او، او را به عقب انداخت.
ابرام، شوهر مهلقا، سریع جلو دوید و سالار را گرفت و گفت:« از دیروز همین طور میکنه! جلو نرو، حالش بدتر میشه!»
سالار دو زانو روی زمین نشست و محکم توی سرش زد! توی سرش زد! توی سرش زد! هر بار محکمتر میزد! و بلند بلند میگریست!»
ابرام سریع دستان سالار را گرفت و گفت:« نکن برادر! نکن! صبر پیشه کنید! چرا شما زن و مرد اینگونه میکنید؟ این سرنوشت و تقدیر بوده! کمی به خودتون مسلط باشید! شما که بچه اولتون نیست که این بلا سرش دراومده! مرگ که دست من و شما نیست!»
سالار گفت:« چرا کاوهام پر خونه! چی شده؟»
ابرام گفت:« گاوت اونو به سر شاخ گرفته و پرت کرده! اومده بچه، خواهر کوچیکشو از شاخ گاو نجات بده، خودش به این روز افتاد»
سالار تا اینو شنید، ناگهان به روی زمین افتاد! تمام تنش به لرزه افتادهبود و صورتش کبود شدهبود!»
ابرام و حاج حسن و حبیب به زور نگهش داشتند و زنی دوید و ظرف آب سردی آورد و بر رویش ریختند!
یک ساعتی طول کشید تا سالار به هوش آمد. تا به هوش هم آمد، دوباره شروع کرد بر سر کوبیدن!
کبودار، چوپان ده، محکم دستهای سالار را گرفت و گفت:« تو سرتو از وسطم که بشکافی، بچهات زنده نمیشه! این خواست خدا بوده، سخته اما باید شکیبا باشی! تو الان باید به داد زن زائویت برسی که داره از دست میره! و اگر اون طوریش بشه تو و دو پسر و دخترت، یتیم میشید! بلند شو و مثل یک مرد زیر این کوه درد و غم، بایست! تو پلنگ رو از پا درآوردی، نمیتونی بر یک درد و غصه ، هرچند سخت و دردناک، غالب بشی! به زن و بچههات، تسلیت بده! آرومشون کن! این رفتار تو حال اونها رو هم بدتر میکنه! پاشو»
حرفهای کبودار که تمام شد، سالار به دیوار تکیه زد و دردوار و جگرسوز، گریست! .... از نای جان گریست!
همه آنهایی که آنجا ایستادهبودند، سر در پیش انداختهبودند و به همراه سالار میگریستند.
کبودار زیر بغل سالار را گرفت و گفت:« بلند شو مرد، خوب نیست جسد پسرت روی زمین بمونه! بلند شو و زنت رو راضی کن، بچه رو بده! بلند شو»
سالار دم در اتاق ایران نشست. دو زانو جلوی در روی زمین نشست و گفت:« تو که کاوه رو از همه پسرات بیشتر دوست داشتی! یادته؟ هر چی میوه نوبر میآوردم اول به کاوه میدادی! همیشه کاوه بود که توی بغلت بود! شبا تا کنارش نمیرفتی، خوابت نمیبرد! یادته چقدر بین کاوه و بقیه پسرات فرق میذاشتی و من بهت میگفتم، ایران حسادت بقیه پسرها رو بلند نکن! تو که دوست نداشتی یه مو از سر کاوه کم بشه!
الان تمام تنش پر خونه، نمیتونه تو بغل تو نفس بکشه! اگه همینطور نگهش داری، میمیره! بده نشون یدالله بدهمش! اون نمیذاره کاوه این همه درد بکشه!»
و چهار دست و پا یکی دو قدمی به ایران نزدیک شد.
ایران مثل گربهای که گوشه اتاق بگیر دشمن افتاده و تنها راهش، دفاع از خودشه، خودش را محکمتر به دیوار کشاند و با همان چشمان ریزش، به سالار خیره شد!
سالار که ترس ایران را دید، گفت:« برای کاوه از زمستونی، سنگهایی رو که دوست داشت آوردم بده برم نشونش بدم. یادته چقدر از اون سنگهای توی چشمه زمستونی دوست داشت و همیشه برای خودش جمع میکرد!»
ایران کمی آرامتر نشست و گفت:« برو سنگها رو بیار نشونم بده ببینم راست میگی؟»
سالار جرأتی کرد و خیزی دیگر به سمت ایران برداشت و گفت:« بذار خودشو ببرم ببینه، میخوام ببرمش سر توبره تا خودش سنگهاشو برداره»
ایران گفت:« منم میام»
سالار گفت:« بازم داری فرق میذاریها! افراز و سامیار دم درند اگه ببینند با هم رفتیم، ناراحت میشن، بدهش به من»
ایران یک هو بلند زد زیر خنده!
سالار با ناراحتی نگاهی به زنش انداخت که اکنون در دنیایی ورای دنیای حقیقت، زندگی میکرد و معلوم نبود چه به سرش خواهدآمد؟
پرسید:« چی شد؟ چرا میخندی ایران؟»
ایران دوباره خندید و گفت:« تو به من گفتی ایران؟ جالبه تا حالا منو این همه قشنگ صدا نکردهبودی، قشنگ!»
مردم ده به سالار لقب قشنگ دادهبودند. برای این که با این که یک مرد بود، اما قشنگ و زیبا بود! چهرهاش بیشتر به زنان زیبارو شباهت داشت تا یک مرد با ابهت و هیبت! قد بلندی داشت و چشمان درشت و مژههای بلند، ابروانش به هم آمیختهبود و دندانهای مرتب و سفیدی داشت، موهایش خرمایی بود و فری کوتاه بر سر موهایش بود!
با این جهت، عاشق ایران شدهبود و دنیا را با آنهمه زیبایی و زنان زیبارو، به چشمان تنگ و کوچک ایران فروختهبود و سیاهی چهره ایران را به تمام سپیدهای دنیا، برگزیدهبود!
شاید هر کس دیگری جز ایران بود، هرگز راضی نمیشد که با این اخلاق تند و خشن و سالار کنار بیاید! اما ایران، سالار خشمگین و بداخلاق را به جان دوست داشت و هرگز حاضر نشد او را اندکی آزرده سازد!
سالار خودش را مسبب تمام این اتفاقها میدانست، اگر او نمیگذاشت و نمیرفت، شاید الان پسر کوچکش زنده بود و مثل همیشه به محض رسیدنش به سر توبرهاش میآمد تا چیزی برای خود بردارد! شاید ایران اینگونه نمیشد و به دیوانگی کشیده نمیشد و هزاران شاید دیگر!!!
سالار جلوتر رفت و کنار ایران نشست. آرام دستش را جلو آورد و گفت:« تو خیلی خسته شدی! بدهش من یه کم نگهش دارم! چشمات از خواب، پرند!»
و کاوه را از بغل ایران، آهسته و کم کم گرفت.
کاوه را که از آغوش ایران گرفت، ایران، بیحس و ناتوان بر روی زمین دراز کشید. اسما دوید و زیر سرش بالشتی گذاشت و رویش پتویی کشید و سرش را پوشاند.
قبر کوچکی برای کاوه کوچک کندند و زیر بغل ایران را گرفتند و به سر خاک آوردند. ایران میدید که پسرش را در خاک میگذارند اما فقط میدید، قطره اشکی بر چشمش جاری نبود و صدایی از او برنمیخاست! مثل کسی که یخزده و ماتش برده، فقط نگاه میکرد، به چه هم کسی نمیفهمید!
تمام این بیچارگیها و بدبختیها برای اسما لالزبان بود که از یک طرف باید مراقب ایران میبود و از طرفی دیگر باید بچههای خواهر به خصوص آهو را مراقبت میکرد.
برای این که سالار چشمش به آهو نیفتد آهو را نزد سلما زن میرزا اسماعیل میگذشت و به نزد ایران میآمد و شبها آهو را به خانه میبرد و مراقبش بود.
سالار حتی به زبانش نیامد که بپرسد، بچه کجاست؟!
سالار میخواست گاو را بکشد، اما غفور شوهر خواهرش مانعش شد و گاو را به ده پایین برد و فروخت.
یکی دو هفتهای از مرگ کاوه میگذشت و ایران هنوز همانطور در هپروت سیر میکرد.
سما پیش سالار آمد و با همان زبان شکسته و گنگش به سالار گفت:« مثل این که یادت رفته، دختری هم داری؟»
سالار تا این حرف اسما را شنید برافروخته شد و گفت:« مثل این که خدا فقط زبونتو ازت نگرفته، چشماتم ازت گرفته! این همه بدبختی و فلاکتی که من دارم میکشم از قدم شوم اون بچه است! به این طور آدمها میگن، سرخور! تو که سنت از من بیشتره و باید اینها رو بهتر بدونی؟ اون بچه من نیست! اگه از خدا نمیترسیدم زنده به گورش میکردم!»
اسما یکی به سینه سالار کوبید و یقهاش را کشید تا سالار به او نگاه کند و با اشاره گفت:« تو هنوز آدم نشدی؟ عبرت نگرفتی؟ چقدر دیگه میخوای همه رو تو رنج و درد بندازی که تو سر عقل بیای؟ همه این مصیبتّها از دست تو و فکر خداناپسندانه توئه! اگه تو ناشکری نمیکردی، اگه تو نمیذاشتی و نمیرفتی این بلا به سر این خونه در نمیاومد!»
سالار یقهاش را از دست اسما بیرون کشید و اسما را به عقب هل داد و گفت:« ببین بیزبون فکر نکن چون زنی نمیتونم بزنمت! از خونه من برو بیرون و دیگه اینجا نبینمت! نه من نه این بچهها و ایران به تو نیازی نداریم! هری .. . زود باش برو بیرون »
و چادر اسما را گرفت و به سمت در هلش داد!
اسما، در حالی که گریه میکرد، برگشت و با همان اشاره سالار را نفرین کرد و بیرون رفت.
ایران مثل یک مجسمه کنار اتاق نشستهبود و نگاه میکرد، گوشه چادرش را میجوید و سرش را زیر روسریاش، پنهان میکرد!
همایون که از همه پسرها بزرگتر بود رو به سالار کرد و گفت:« کار خوبی نکردی بابا! خاله اسما همه زندگیشو وقف ما کرده، چرا این طوری بیرونش کردی؟!»
سالار خیزی عصبانی به سمت همایون برداشت و گفت:« تو هم اگه زیادی حرف بزنی و فضولی کنی از خونه بیرونت میکنم تا بری با همون خاله اسمات، سنگ، دندان بزنید»
همایون که ترسیدهبود، ساکت شد و به سمت ایران رفت و گوشه چادر را از دهانش بیرون آورد و گفت:« میبرمت خونه خاله اسما نمیذارم اینجا بپوسی!»
سالار که بیشتر عصبانی شدهبود به سمت همایون شتافت و لگدی نثار همایون کرد و گفت:« مثل اینکه تنت میخواره و سرت به تنت زیادی کرده! کاری نکنی تو همون طویله زندونیت کنم!»
همایون خودشو جمع و جور کرد و هنوز آمد چیزی بگوید که صدای بیبی افرا، مادر سالار بلند شد.
سالار دست از سر همایون برداشت و به سمت بیرون اتاق اومد.
بیبی افرا، پیر و فرتوت بود. اما تیز و تند. از پلهها بالا آمد و پرسید:« ایران چطوره؟ بهتر شده؟»
سالار گفت:« نه ننه همون طوره»
بیبی سرش را توی اتاق کرد و به ایران نگاهی انداخت و گفت:« دیوونه شده! خوب بشو هم نیست مادر!»
سالار که هر حرفی ناراحتش میکرد و از کوره به درش میبرد گفت:« میگید چی کار کنم؟ بندازمش تو کوچه؟»
بیبی افرا که از عصبانیت سالار جا خوردهبود گفت:« من نمیگم بندازش تو کوچه اما مثل این که تو به این راه فکر کردی!»
و پرسید دختر سرخورت کجاست؟
سالار گفت:« پیش اسما»
افرا گفت:« تو هر دختری که آوردی یه مصیبت با خودش آورد این یکی هم که دیگه سنگ تموم گذاشت!»
سالار گفت:« بیا ننه بشین یه چای برات بریزم.»
بیبی گفت:« من از اولشم گفتم ایران برای تو زن نمیشه، به حرف من نکردی حالا هم باید چوبشو بخوری! اون دختر عمهات چه عیبی داشت که تو اون طوری بیآبروش کردی و بعد سالها که اسمت روش بود، نگرفتیش و این عجوزه رو جمع کردی!»
سالار که به اندازه کافی خودش داشت، گفت:« ببین ننه الان ایران زنمه و این چهار بچه از منند! میگی همهشونو سر ببرم ها؟»
افرا بلند شد و گفت:« نه مثل این که تو بیشتر قصد داری سر منو بزنی!» و با ناراحتی از خانه بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید!