سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


«آهوی آهو» قسمت اول، برگرفته از یک واقعیت


بعد از چهار پسر و بعد از سیزده‌ سال، خانه کوچک و گلی روستاییشان را صدای گریه دختری پر سر و صدا، گرم و روشن کرد!


ایران دوست داشت که این فرزندش نیز پسر می‌بود. از چهره سالار هم معلوم بود که انتظار پسر پنجمش را می‌کشید. تا فهمید دختر است، بلند شد و بیلش را برداشت و بدون این که چیزی بگوید راهی کوه و کمر شد!

ثنا خانم، قابله روستا، در حالی که درون تشتی دستش را می‌شست، نگاه تندی به ایران کرد و گفت:« خدا دو دخترتو ازت گرفت، این قدر تو و این سالار احمق ناشکری کنید که این یکی رو هم ازتون بگیره! »


ایران زد زیر گریه و گفت:« مگه ندیدی چطور از هم به در شد؟ حالا تا دو سه روز که خونه نمیاد، بعدشم که بیاد همه‌اش باید اخم و تخماشو نگاه کنم و بد و بیراهاشو بشنوم!»

ثنا، وسط حرف ایران دوید و گفت:« خود خرش که یک دونه پسرم بود! چه غلطی برای پدر مادرش کرد که حالا از این چهار تا نره خر انتظار داره! و توقع داره هر روز بیشتر بشن! دختر همدم مادره! تو که می‌بینی این چهارتا چه خونی به دلت کردن! چرا بازم به حرف سالار می‌کنی؟»


صدای گریه نوزاد کوچک بلند بود! ثنا گفت:« مثل این که گوشهاتم کر شده! بچه رو بردار شیر بده، گناه این طفل معصوم چیه که تو و شوهرت یه جو عقل ندارین؟»


ایران، که تازه از درد زایمان خلاص شده‌بود، نیم‌خیزی برداشت و به بالشت تکیه زد و بچه را بغل گرفت.

اسما، خواهرش به ایران کمک کرد تا راحت‌تر بشینه. کر و لال بود اما با اشاره به ایران فهماند که گناه داره این کارت! این فکرت! خدا رو خوش نمیاد!


ثنا بیرون رفت و در را هنوز نبسته، دوباره برگشت و گفت:« شماها خودتونو از خدا هم بالاتر می‌دونید! برای خدا هم تصمیم می‌گیرید! به جای این که خدا رو شکر کنی بچه سالم و سلامت به دنیا اومده روی جنسیتش، ناراحتید و بحث می‌کنید! الان که تو باغ‌ها، دخترها بیش از پسرها کار می‌کنند! » و در را بست و بیرون رفت.


ایران یک هو یادش آمد که بقچه را به ثنا نداده، سریع به اسما اشاره کرد که برو اینو بهش بده.

اسما بدو بدو از خانه بیرون رفت تا بقچه تعارفی را به ثنا بدهد.

ایران، به صورت کوچک و معصوم دخترش نگاهی کرد! ثنا راست می‌گفت، این طفل معصوم چه گناهی داره!؟

قیافه دخترش را پسرهای شیطون و بازیگوشش، زمین تا آسمان فرق داشت! پسرها همه سیاه سوخته و چشم تنگ بودند ولی این نوزاد کوچک، رویش مثل برف سفید و چشمانش با تمام این که یک روزه بود مثل چشم آهو بود! سرش پر مو بود و ابروهایش معلوم بود که پیوندی است! انگشتان پا و دستش کشیده بود و روی لپ‌هایش، گلی قرمز نشسته‌بود!


ایران انگشتان کوچک و باریک دخترش را لای انگشتان دستش گرفت و ناز و نوازش کرد!

صدای در بلند شد. اسما بود. خودش را به بالای سر ایران رساند و با اشاره گفت که بقچه را داده.

ایران گفت:« خدا کنه ثنا بدش نیاد! چیز زیادی نداشتم بهش بدم. یه پارچه چادری بود که ننه بهم داده‌بود و یه کله قند.»


اسما با اشاره گفت:« نه برای چی ناراحت بشه؟ خوب هم دادی! بعضیا همینم ندارن بهش بدن.»

اسما با اشاره پرسید:« اسمشو می‌خوای چی بذاری؟»


ایران نگاهی به دختر کوچکش انداخت و گفت:« نمی‌دونم بذار سالار بیاد ببینم چی می‌گه!»

اسما دوباره گفت:« خوب شاید مثل اون دفعه تا یکی دو هفته سالار نیاد اون موقع این طفل معصوم بی‌اسم باشه؟»


ایران گفت:« چاره‌ای نداریم. می‌ترسم یه اسم بذارم سر و صدا راه بندازه و دوباره کاسه رو به کوزه بزنه!»

اسما لباس ایران را کشید و گفت:« بیا تا نیومده خودمون به یه اسمی صداش بکنیم. وقتی اومد نمی‌گیم اسم روش گذاشتیم! نمیشه که با های و هوی صداش کنیم»


ایران نگاه پر تبسمی به اسما کرد و گفت:« راست می‌گی‌ها! اما اسمشو چی بذاریم؟»

بعد دوباره به صورت نوزادش خیره شد و گفت:« سپیدانه خوبه؟»


اسما ابروهایش را به نشانه نه بالا انداخت.

ایران به چهره اسما،‌چشم دوخت و گفت:« ببین مثل برف روش سپیده! ابروهاشم که کمنده و لب‌هاشم مثل لاله، سرخه! چی بذارم؟»

 اسما با اشاره شکل آهو را درآورد.


ایران گفت:« آهو؟ می‌گی آهو بذارم؟»

اسما خندید و با سر گفت:« آره»


ایران نگاهی به نوزادش انداخت و گفت:« راست می‌گی آهو! خیلی قشنگه ! خداییشم شکل آهوئه! نگاش کن اسما!»

اسما، آهو را بغل گرفت و موهای سیاهش را نوازش کرد و بوسه‌ای بر دستان نوزاد یک روزه زد.


نزدیک غروب بود. ایران، از جایش بلند شد تا به سراغ گاو برود و او را بدوشد.

اسما، سریع‌تر پاشد و گفت:« تو با آهو روی پله‌های طویله بشین که  هم تنها نباشی هم این حیوان نفهم، مرا با لگد نزند، نمی‌خواد با این حالت گاو بدوشی»


ایران و آهو روی پله‌ها نشستند و دوشیدن اسما را نگاه می‌کردند.

اسما ده سالی از ایران بزرگتر بود. بچه که بود مریض شد. ناگهان تب شدیدی کرد و یک هفته کامل، مرد. همه از او دست شسته‌بودند ولی چون نفس داشت و قلبش می‌تپید، نمی‌توانستند دفنش کنند برای همین فقط یک گوشه خوابانده‌بودنش و به شماره‌های نفسش می‌نگریستند.

اسمش هم ملیحه بود. بعد از این که به هوش آمد و دیدند نمرده و زنده است، نامش را اسما گذاشتند تا بلا از او دور بماند، اما وقتی به هوش آمد، زبان نداشت و نمی‌توانست حرف بزند.


بزرگتر که شد به خاطر همین مشکلش، کمتر جوانی از ده یادش می‌کرد و آخر سر هم پدرش او را به مش خدادار  که زنش تازه مرده بود داد.

خداداد هم عمری چند به روی خاک نداشت و پنج سالی بیشتر با اسما نبود و از بار الاغ افتاد و سرش به تیزی سنگی خورد و درجا، جان داد و اسما، تنهای تنها شد.

تنها امیدش همین خواهر و پسرهایش بود! قالیچه می‌بافت و از محصولی که از زمین به دست می‌آورد و تنها بزی که داشت، روزگار به سرمی‌برد.

صدای در هر دو را از جا پراند. گاو را بیشتر.

رعنا بود. دختر کل‌باقر که به دیدن زائو آمده‌بود.

سرش را تو آورد و سلام کرد.

ایران گفت:« بیا تو همسایه. بیا تو»

رعنا چادرش را دولا روی سرش انداخته‌بود و مثل همیشه پشت سرش هم گره داده‌بود. تا چشمش به ایران افتاد که سر پله‌های طویله با قنداقه نوزادش نشسته گفت:« مبارک باشه ! چشمت روشن خواهر!» و جلو آمد تا نوزاد را ببیند.

ایران گفت:« دلت روشن! روشنایی‌ات کم نشه همسایه! ببینش چقدر کوچیک و سفیده!»


رعنا قنداقه را بغل گرفت و نگاهی به نوزاد انداخت و گفت:« ماشاالله، شکل سالاره! این یکی دیگه به خودت نرفته ایران! بسه هر چی سیاه زاییدی!» و زد زیر خنده!


ایران گفت:« من از رنج زندگی سیاه شدم و گرنه دستم رو ببین! از بس آفتاب خوردم و توی آفتاب نشستم و کارکردم این شکلی شدم!»


رعنا گفت:« به هر حال این پسرت شکل خودت نیست!»

ایران گفت:« دختره، پسر نیست»


رعنا نگاهی با تعجب به ایران انداخت و گفت:« دختره؟ واقعا؟ سالار می‌دونه؟»

ایران گفت:« آره بابا صبح خونه بود که بچه به‌ دنیا اومد. از صبحم دوباره غیبش زده!»


رعنا گفت:« جایی نمی‌ره که. رفته زمستونی. جاش خوبه .بذار کله‌اش یه بادی بخوره! »

بعد هم بچه را داد به ایران و گفت:« ببخش من نمی‌بوسمش، من تا بچه رو حموم ده نبرند دلم نمیاد بوسش کنم»

تا رفت، صدای همایون و افراز و سامیار و کاوه، شنیده‌شد. مثل همیشه کاوه کوچک سر و صدایش از همه بیشتر بود و در پی برادران بزرگتر تلاش می‌کرد تا با دویدن خود را به آن‌ها برساند.


ایران گفت:« پاشو اسما،‌پاشو خواهر. اینا اومدن.»

بچه‌ها را پسر بی‌بی‌گل از صبح با خودش به باغ برده‌بود تا ثنا کارش را به راحتی انجام دهد.

ایران به داخل اتاق رفت و اسما، گاو را در طویله برد.


کاوه تا اسما را دید، سریع به سمتش دوید و خودش را در آغوش خاله انداخت و گفت:« نبودی خاله‌جان، این‌قدر از توی باغ بی‌بی‌گل، خار و علف جمع کردیم که دستام، بریده!»


اسما، دست کوچک کاوه را به دست گرفت و مشتش را بازکرد و زخم و بریدگی‌های خار و علف‌ها را دید. سریع دست کاوه را بوسید و جلوی او روی زمین نشست و محکم بغلش کرد و با ابرو و چشم به او فهماند که چقدر دلش برای دست‌های او سوخته!


همایون و افراز و سامیار سلام کردند.

صدای گریه آهو بلند شد. پسرها، تیز و تند از پله‌ها بالا دویدند و مثل همیشه کاوه کوچک عقب ماند و داد و فریاد راه انداخت که بذارید من اول برم!


همه به دور آهو حلقه زده‌بودند. کاوه حواسش به آهو نبود. نگاهش به ایران بود که با آهو چه می‌کند؟

ایران متوجه کاوه شد. صدایش کرد و گفت:« بیا مادر ببین چقدر کوچک و زشته! چقدرم سر و صدا می‌کنه! بیا پسرم بغلم! بیا جان مادر!»


کاوه تا این را شنید با خوشحالی خودش را در بغل ایران انداخت.

اسما با همان صدای لال‌وارش، فریاد زد که کاوه از روی پای ایران برخیزد!

ایران اشاره‌ای کرد که عیبی نداره، ولش کن!


ایران دست‌های کاوه پنج‌ساله را گرفت و آرام بر صورت آهو کشید و گفت:« ببین پسرم این خواهرته، خیلی باید مواظبش باشی! باشه ننه جان!»

کاوه با همان زبان کودکی‌اش گفت:« مادر این چرا چشماش بسته‌است؟»

همایون زد توی سرش و گفت:« می‌خواد تو رو نبینه!»


ایران، نگاه تندی به همایون انداخت و گفت:« همایون؟ میشه یه بارم شده درست حرف بزنی؟»

همایون گفت:« آخه این‌قدر خنگه که هیچی نمی‌دونه!»

سامیار گفت:« ننه این چه سفید و مو مشکی!»

ایران گفت:« آره ننه جان، سفیده»

افراز روی زمین دراز کشید و چشمهایش را به زور باز نگه می‌داشت.


ایران گفت:« نخوابی پسرم. واستا تا یه لقمه بیارم بخورید»

سامیار گفت:« ما سیریم. بهمن نون و ماست و پنیر آورده‌بود با انگور و سیب خوردیم»


کاوه گفت:« اسمش چیه ننه؟»

ایران گفت:« اگه قول بدی به بابات اسمشو نگی بهت می‌گم»

کاوه گفت:« قول میدم، بگو دیگه»


ایران گفت:« آهو»

همایون گفت:« اگه اون آهوئه، این کاوه هم گاوه است!»


ایران گفت:« مثل این که امشب تنت می‌خواره همایون‌ها! پاشو تا نخوردی، بخواب.

کاوه، کنار آهو دراز کشید و با انگشتان آهو بازی می‌کرد و چشم از آهوی کوچک برنمی‌داشت.


مهتاب از هر شب روشن‌تر می‌تابید. نورش مستقیم توی اتاق بود.

اسما بلند شد و پرده را کشید. رو به ایران کرد و گفت:« عجب مهتابی! خوب نیست رو بچه بیفته!»


اوایل پاییز بود و هنوز در باغ‌ها می‌شد، انگور و سیبی، پیدا کرد.

آن شب آهو تا صبح مثل یک بچه خوب خوابید و ایران، استراحتی خوب کرد.

صبح با صدای خروس، اسما و ایران بیدار شدند.


ایران پایین آمد تا کنار اسما بایستد و گاو را ناز کند تا اسما او را بدوشد.

صدای گریه آهو بلند شد. اسما به ایران اشاره کرد که برو بالا.

ایران هنوز می‌خواست بگوید باشه که یک دفعه، کاوه را روی پله‌، در حالی که آهو را بغل زده‌بود، دید.


ایران تا نگاهش به کاوه و قنداقه آهو افتاد، به سرعت به سمت پله‌ها دوید تا آهو را از بغل کاوه بگیرد.

گاو بیشعور هم تا دید ایران به سمت پله‌ها دوید، لگدی به سطل شیر زد و رو به اسما آورد!

اسما، فریادی بلند و لال‌گونه کشید! و به سمت در دوید و گاو دنبالش!


ایران، که آهو را از بغل کاوه گرفته‌بود، رو پله گذاشت و به سمت گاو و اسما دوید.

گاو تا دید صاحبش به سمت او می‌آید سرش را از اسما برگرداند و به سمت پله حمله‌ور شد!