«ملق خواستگاری»
برگرفته از یک واقعیت
خانهشان شصت متر بیشتر نبود. با این جهت دو طبقه بود. یک اتاق و آشپزخانه در طبقه اول و حمام و دستشویی در کنار حیاط کوچکشان و طبقه بالا یا دوم که دو اتاق تو در تو داشت که با یک در چوبی قدیمی که به پنجرههای شش ضلعی رنگی، مزین بود، از وسط به دو قسمت میشد. یک اتاق تقریبا هجده متری و یک اتاق نه متری که اتاق نه متری معمولا محلی برای مخفی شدن و خوابیدن شبانه دخترها بود.
خانه کوچک بود اما از تمام در و دیوارش، صدای شادی و خنده بلند بود و نجوای شکر و ایمان و قناعتشان، بلند آوازتر!
تکتک آجرهای خانه با عرق جبین و زور بازو بالا رفتهبود و برای خریدن همین خانه کوچک، چه نذرها که نکردند و آرزوها که نداشتند! و حالا چند سالی میشد که با خوشحالی از این که نمیخواهند سر هر سال، اثاث به کول بگیرند و از این خانه به آن خانه بروند، راحت و آسوده در خانه خود نشستهبودند و میتوانستند به راحتی برای زندگی و خانهشان، تصمیم بگیرند.
ساناز دانشجوی سال دوم تربیت بدنی بود و مهتاب کلاس اول دبیرستان و مانی، کلاس پنجم دبستان بود.
فاصله سنی خواهرها و مانی با هم چهار پنجسال بود. شیطون این جمع مهربان و دوستداشتنی، مانی بود که دو سنگ را روی هم نمیگذاشت! کلکی نبود که نمیزد و آتشی نبود که به پا نمیکرد!
همه مانی را با همه شیطنت و شلوغکاریاش، دوست داشتند. هر چند خیلی سر به سر خواهرها میگذاشت و مدام سر و صدایشان را بلند میکرد، اما همیشه نتیجه به نفع مانی تمام میشد و خواهرها به خاطر این که او از همه کوچکتر بود کوتاه میآمدند و بازی او را به خنده و شوخی تمام میکردند.
برای ساناز یکی در میان خواستگار میآمد ولی کسی تا آن موقع نتوانستهبود در دل ساناز بنشیند و قلبش را از آن خودش بکند. از طرفی هم خود ساناز دوست داشت که درسش تمام شود بعد فکرش را مشغول این حرفها بکند ولی مجالی به او نمیدادند.
در فامیل پسر جوان داشتند و در دوست و همسایه نیز، آشنا زیاد داشتند.
مادر ساناز زن خوشمشرب و خوشاخلاقی بود. کمکش را از کسی دریغ نمیکرد و خیلی مراقب دوروبریها و فک و فامیل بود و نمیگذاشت کسی ناراحت و دلآزرده از کنارش، بیرون برود. برای همین همه دوستشان داشتند و همان خیال و نظری که به مادر ساناز داشتند، در دخترانش نیز همان را میدیدند و واقعیت هم داشت.
ساناز و مهتاب لنگه مادرشان، مهربان و خوشمرام بودند و سعی میکردند کارهای خوب مادرشان را تقلید کنند.
برای همین با این که از مال دنیا جز همین خانه فسقلی و یک موتور پر سر و صدا چیزی نداشتند اما از سرزمین دلها، فت و فراوان قلب و محبت داشتند و سینههای بسیاری برایشان میتپید.
محبوبه خانم برای پسر خواهرش اجازه گرفتهبود تا به خواستگاری ساناز بیاید.
با این که ساناز دوست نداشت فکرش مشغول شود ولی مادر گفت:« گناه دارند، بذار بیان. اگه نپسندیدی به یه بهونهای ردشون میکنیم اما اینقد دیگه محبوبه خانم اصرار کرده خجالت میکشم نه بگم!»
با اصرار مادر محبوبه خانم به همراه خواهر و پسر خواهر و دختر خواهرش به خانه ساناز آمدند.
مانی شیطون از همان بدو ورود، با خواستگارها وارد پذیرایی شد و یک گوشه نشست و یک بار چشم به داماد میدوخت و یک بار یکی یکی بقیه را میپایید.
ساناز به دستور مادر سینی چایی ریخت و وارد اتاق شد و بعد از این که چای را پخش کرد، سریع بیرون رفت و نه او داماد را درست دید و نه دادماد او را!
پشت در وسط دو اتاق لحاف و تشکها را روی هم چیدهبودند تا در را کسی نتواند باز کند و دخترها، شبها راحت بخوابند.
تا چایی را داد سریع به اتاق بغل رفت.
مهتاب به زور خود را روی لحافها بالا میبرد تا خواستگارها را ببیند.
ساناز گفت:« بیا پایین نبیننت!»
مهتاب گفت:« نه ! کسی منو نمیبینه! دیده نمیشم از لای این شیشهای که مانی با توپ شکسته، میشه داماد رو دید»
ساناز سریع به ست لحافها آمد و گفت:« برو کنار ببینم»
دو تایی روی لحاف و تشکها خیز برداشتهبودند تا داماد و مادرش را ببینند.
مهتاب گفت:« ساناز، پسر خوش تیپیها!»
ساناز کمی مهتاب را هل داد به کنار و گفت:« بلند حرف نزن میشنون، بد میشه!»
مانی در همین موقع از اتاق پذیرایی خارج شدهبود و به دنبال خواهرها به اتاق بغل آمد.
از ریخت و قیافه خواهرها روی تشکها، خندهاش گرفت!
ساناز سریع برگشت و اخمهایش را توی هم کرد که هیسسسس!
مانی گفت:« منم میخام بیام»
مهتاب با عصبانیت برگشت و گفت:« تو که الان تو اتاق بودی، برو همونجا بشین!»
مانی گفت:« منم میخام بیام بالای لحافا»
ساناز و مهتاب همانطور که تلاش داشتند تا از لای شیشه شکسته داخل پذیرایی را دید بزنند با هم گفتند:« هیسسس»
مانی که دید هیچ کدام به حرفش نمیکنند، خیزی به عقب برداشت و با پرشی به روی لحافا و خواهرها پرید!
پریدن همان و در با فشار سه نفری آنها به سمت پذیرایی باز شد و ساناز و مهتاب و مانی به همراه لحافها و تشکها وسط پذیرایی ولو شدند!
ساناز مستقیم یک ملق زد و جلوی داماد فرود آمد و دو زانو نشست!
مهتاب نیم غلط بازی زد و با تشک روی خواهر داماد فرود آمد!
مانی هم تا دید وسط اتاق ولو شده، سریع از جایش بلند شد و به سمت کوچه فرار کرد.
محبوبه خانم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر خنده!
مادر داماد هم سرش را زیر چادر برد و از شدت خنده، شانههایش میلرزید.
مهتاب سریع خودش را جمع و جور کرد و با خجالت و شرمندگی گفت:« ببخشید تو رو خدا و از در اتاق خارج شد»
ساناز که درست جلوی داماد فرود آمدهبود، با صدای خنده محبوبه خانم و یواشکی خندیدن مادر داماد زیر چادر، زد زیرگریه!
فشفش گریه ساناز که بلند شد، همه ساکت شدند!
ساناز از جایش بلند هم نمیشد! همانجا، جلوی داماد نشستهبود و سر در پیش، میگریست!
مادر که متوجه خجالت بیش از حد ساناز شد، سریع از جایش بلند شد و به سمت ساناز آمد و دستش را گرفت و بلندش کرد و گفت:« چرا گریه میکنی مادر؟ چیزی نشد که! یه اتفاقه! ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!»
و ساناز را به بیرون برد
تا ساناز و مادرش بیرون رفتند، داماد به خاله و مادر با ناراحتی نگاهکرد و یواش و سریع گفت:« چرا خندیدید؟»
تا پرسید چرا خندیدید؟ محبوبه خانم بیشتر خندهاش گرفت و چون سعی در مخفی کردنش داشت به سرفه کشید.
مادر وارد شد و برای این که مهمانها خجالت نکشند، خود را به خنده زد که یعنی چی: شما حق داشتید بخندید!
با خنده مادر، همه آرامتر شدند و به خندهشان ادامه دادند و کمک کردند تا لحافها را به اتاق بغل بردند و در را بستند.
بلاخره خواستگارهای محترم رفتند.
مهتاب و مادر از خنده صاف نمیشدند و ساناز که حالش بهتر شدهبود، یک چشمش اشک بود و یک چشمش خنده!
به ماجرا که برمیگشت، از خجالت و شرمندگی، دلش میخواست فریاد بزند و به مادر و مهتاب که نگاه میکرد، خندهاش میگرفت!
مانی هم کلا ناپدید شده بود!
مادر به ساناز گفت:« من میرم دنبالش، آوردمش دعواش نکنید! بچگی کرده! بعدشم تقصیر شماها هم بوده! اونجا جایی بود کمین کردهبودید!»
مادر مانی را از کوچه پیدا کرد و به خانه آورد.
تا وارد شد، ساناز گفت:« یه بلایی شب خواستگاریت سرت دربیارم که کیف کنی! شیطون ....»
مانی بدو رفت تو اتاق و تلویزیون را روشن کرد و مثلا سرش را به تلویزیون گرم کرد تا نگاهش به خواهرها نیفتد.
ساناز گفت:« خیلی بد شد مامان! آبرومون رفت! دیدی به چه زشتی جلوی پسره پایین اومدم! از همه بدتر این بود که نمیتونستم پاشم!»
تا اینرا گفت، مادر و مهتاب دوباره زدند زیر خنده! حالا نخند کی بخند!
مهتاب گفت:« این قد گفتی نیان نیان که اینطوری نه بهشون خورد! البته نه به ما خورد! حالا از کجا برات خواستگار پیدا کنیم؟!!»
تا آخر شب خواستگاری آن روز، لطیفهای بود که هی یادشان میآمد و میزدند زیر خنده!
پدر به شوخی گفت:« چنان فراریشون دادید که پشت سرشون رو هم نگاه نکنن!»
ساناز آن شب خواب خوشی نداشت، تا یادش میافتاد بیاختیار لیش را میگزید و درهم میشد! مادر متوجه ناراحتی ساناز شد. کنارش نشست و گفت:« عزیزم! چقدر الکی غصه میخوری! فامیل که نبودند بعدا چشم تو چشم بشیم! غریبه بودند و تازه خواهر همسایهمون! بعدشم اونا که خندیدند و اصلا ناراحت نشدن! دیدی قیافه محبوبه خانم رو که ! تا دم در میخندید!»
با حرفهای مادر، ساناز، آرامتر شد با خودش گفت:« خوب بهتر رفتند که رفتند!»
روز بعد نزدیکیهای غروب، تلفن به صدا درآمد.
مانی مثل همیشه تلفن را سریع برداشت و بعد سلام و بله گفت:« مامان! خاله محبوبه است!»
تا گفت خاله محبوبه است، مهتاب و ساناز جا خوردند! چهره ساناز درهم کشیدهشد! یعنی چی میخواست بگوید؟!
مادر دستهایش را آب کشید و تلفن را از مانی گرفت.
مهتاب و ساناز فالگوش بودند تا ببینند محبوبه خانم چی میگه؟
مادر فقط میگفت:« چشم ، بله ! شما راست میگید! نه بابا چرا ناراحت بشه! اتفاقه دیگه! بله بله ! قدمتون رو چشم! بذارید باهاش صحبت کنم بهتون خبر میدم!»
مادر که تلفن را قطع کرد، ساناز و مهتاب دم در اتاق گوش به زنگ ایستادهبودند.
مادر گفت:« نمیری ساناز! داماد ازت خوشش اومده دوباره میخوان با پدرش و برادر بزرگش بیان! اجازه میخواست که برای دیدار و خواستگاری بعدی قرار بذارن! کلی هم عذرخواهی کرد که باعث ناراحتیت شدن!»
مهتاب که تا الان نگران بود، لبش به خنده نشست و ساناز، چشمهایش گشاد شدهبود! باور نمیکرد با حادثه دیروز آنها بخواهند دوباره بیایند.
به هر حال خانواده داماد دوباره آمدند و برای دفعه بعد ساناز و خانوادهاش را دعوت کردند.
محبوبه خانم به خنده خنده میگفت:« شنیدهبودم رشتهات تربیت بدنیه اما فکر نمیکردم این قدر خوب اجراش کنی!»
ساناز و پرهام با هم ازدواج کردند و این ماجرا جکی بود که تا ساناز میخواست غری بزند، سریع پرهام میگفت:« یادته با چه عجلهای و ملقی اومدی جلوم نشستی و با گریه ازم خواستی تا بگیرمت!»
تا این را میگفت، ساناز خندهاش میگرفت و ناراحتیشان به خنده، بدل میشد!