سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر


( بیشعورها و بدبخت‌ها)

       یک روز قبل، بیشعور بزرگ به بدبخت شماره دو زنگ زد و گفت:«فردا شب دعای توسل دارم. گفتم اگه دوست داشتید بیاید.می‌خوام شام هم بدم. اگه تونستید بیاید کمک»

      بدبخت شماره دو، با این که چند روز بود بچه‌اش مریض بود و هنوز هم خوب نشده‌بود من‌منی کرد و گفت: «با..با...باشه اگه حالش بهتر بود میام. و برای این که از فیض این دعا بی‌بهره نماند گفت: راستی من میوه‌شو می‌خرم و میارم.»

       فرداش بدبخت شماره دو، بچه‌اش بهتر نشد که بماند پدر بچه‌هاش هم مریض شد. با این که از صبح کلی دویده‌بود و خسته کار و بیرون بود اما نتوانست به دلایل سیاسی که داشت به مجلس بیشعور بزرگ نرود

 بچه بدبخت شماره دوحالش بدتر شده‌بود و ساعت به دقایق کمک به بیشعور بزرگ نزدیک می‌شد. برای همین به سرعت بچه را به دکتر برد و به خانه برگرداند. دارو را گرفت. میوه را خرید و بچه را برای پدرش با کلی سفارشات چه کند، چه نکند، چه بخوراند چه نخوراند، تنها گذاشت و رفت.

بدبخت شماره دو دلش شور هم می‌زد که مبادا دیر به کمک به بانو برسد.

بدبخت شماره دو تا وارد خانه بیشعور بزرگ شد، متوجه شد که بدبخت شماره یک و فیسی طبقه بالا نیز هستند.

بیشعور بزرگ تماما با فیسی بالا روی سخن داشت و هر از گاهی به بدبخت‌ها، نگاهی کوتاه و گذرا می‌انداخت و کلامی کوچک می‌گفت تا آن‌ها هم شریک صحبت باشند.

        بدبخت شماره دو به بدبخت شماره یک گفت: چرا خوب غذاها رو نمیارند تا بکشیم؟

         بدبخت شماره یک گفت: منتظر بیشعور کوچک هستند. گفته واستید تا من بیام.

         اینجا بود که بدبخت شماره دو متوجه شد که ای داد بیداد بیشعور کوچک هم هست.

         بدبخت شماره دو به یک گفت: (اگه می‌دونستم این بیشعور این‌جاست، نمی‌اومدم، فکر کردم بیشعور خان بزرگ تنهاست و گرنه روی دیدن بیشعور کوچک رو ندارم)

      بیشعور کوچک از بیشعور بزرگ هم بیشعورتر بود جدای از این که خیلی احساس می‌کرد از دماغ فیل افتاده و یک دنیا تفاوت و برتری دارد. برای همین بدبخت شماره دو، اصلا از بیشعور کوچک خوشش نمی‌آمد. بیشعور کوچک، کودکی‌اش را دامن همین بدبخت‌ها، بزرگ شده‌بود اما ادب را طی سال‌ها آموزش خاص از مراکز مختلف به باد فنا داده‌بود و یک ابوالهولی برای خودش شده‌بود!

     بیشعور بزرگ با این که مادر بیشعور کوچک بود اما از بیشعور کوچک خیلی حساب می‌برد! شاید از نگاهش یا صداش یا غرش‌های بلند چاق‌گونه‌اش می‌ترسید. برای همین با این که بدبخت‌ها خیلی وقت بود آمده‌بودند اما منتظر بیشعور کوچک ماندند تا چاقالو بانو بیایند و دستور بسته‌بندی و کشیدن غذا را بدهند.در ضمن تآکید کردند که  زعفران را هم ایشان باید اضافه می‌کردند چون بقیه بلد نبودند!

بلاخره بیشعور کوچک رسید. بدبخت شماره دو به یک گفت:«اگه می‌دونستم این میخواد بیاد نمی‌اومدم!»

به دستور بیشعور کوچک غذاها را آوردند و بسته بندی شروع شد.

بیشعور بزرگ دستور داد ظرف گوشت و کشمش جلوی بیشعور کوچک باشد و او بریزد چون ممکن بود بدبخت‌ها بیشتر بریزند!

 بدبخت شماره دو که به اکراه نشسته‌بود مسیول پیاز و زعفران شد و فیسی بالا برنج و بدبخت شماره یک، آن گوشه‌ی سخت و تنگ، که به سختی نشسته‌بود مسیول بستن در ظرف‌ها شد!

بیشعور بزرگ هم روی صندلی ناظر بود و بسته‌های غذا را برمی‌داشت و روی میز می‌چید.

بدبخت شماره یک که فامیل درجه یک بیشعور بزرگ بود، بیشتر از بیشعور بزرگ و کوچک، بد و بیراه می‌خورد:« ا...کم‌بریز، زیاد نریز، در رو درست ببند، اونجا نذار، اینجا بذار، چرا اونجا گذاشتی؟ کج ریختی، صاف ریختی، بی‌سلیقه ریختی...»

بدبخت شماره دو از این طرز صحبت با بدبخت شماره یک ناراحت می‌شد اما زبان به دندان گرفته‌بود و ساکت بود.

بیشعور کوچک به بیشعور بزرگ گفت:«مامان، آقامون کره‌ خره‌، خیلی ته دیگ دوست داره براش کنار بذار و بیشعور بزرگ قسمت سالم ته دیگی را که نسوخته‌بود و خوب برشته‌‌بود در قابلمه‌ای برای آقاشون کره‌خره گذاشت و مقداری ته دیگی برای روی نذری‌ها و یک کوچولو ته دیگ سوخته سیاه را در ظرفی ریخت و جلوی بدبخت‌ها گذاشت که بردارند.

بدبخت‌ها هم که در این مدت سه ساعته خسته و گرسنه، شده‌بودند، هر کدام، مثل بدبخت‌ها تکه‌ای در دهان گذاشتند اما فیسی بالا برنداشت.

بدبخت شماره‌دو، توقع داشت که بیشعور بزرگ، لااقل کمی از غذا را در بشقابی بریزد و بگوید این همه ساعت این‌جا هستید، خوب گرسنه می‌شوید، بخورید!

اما دریغا! یک قابله از نذری بعلاوه ته دیگ‌ها را برای خود کنار گذاشتند و بدبخت‌ها تمام بسته‌های غذا را به اتاق بردند تا جلو چشم مردم نباشد.

بیشعور کوچک یک جعبه شیرینی کشمشی از بیرون خریده‌بود و آورد. هر شیرینی اندازه یک کف دست کوچک. همان را هم برمی‌داشت و از وسط به دو نیمه کرد و برای مهمان‌ها در دیس چید.

        نزدیک به سه ساعت بیشتربود که بدبخت‌ها در خانه بیشعور بزرگ بودند. بیشعور بزرگ بلاخره بعد این همه ساعت برایشان در استکانی کوچک، چای ریخت و آورد.

بیشعور کوچک، یک تکه کنده شده از شیرینی را با دست برداشت و جلوی بدبخت شماره یک، گرفت که بگیر. بدبخت شماره یک هم از روی ناچاری گرفت و در دهان گذاشت.

سپس یک تکه کوچک از شیرینی را دوباره با دست و بدون پیش‌دستی به بدبخت شماره دو، در حالی که تقریبا پشت به او بود، تعارف کرد. بدبخت شماره دو که حسابی از این رفتار بی‌ادبانه بیشعور کوچک، ناراحت شده‌بود، نگرفت و گفت:«نمی‌خوام»

بدبخت شماره یک، با سادگی گفت:«این مراسم را برای آقای ....بزرگ الدوله حکومتی گرفتید؟»

بیشعور کوچک زودتر از بیشعور بزرگ داغ کرد و گفت«وای فامیل، اگه پدرم اینجا بود الان تکه تکه‌ات کرده‌بود!»

بیشعور بزرگ که یک دفعه انگار پته‌اش را روی آب ریخته‌اند، داغ کرد و با ناراحتی و برافروختگی و در حمایت از بیشعور کوچک گفت:«آره، راست می‌گه، خوب شد باباش نبود و گرنه  حسابی از دستت ناراحت می‌شد و یه چیزی بهت می‌گفت. من هر سال این موقع برای حضرت زهرا، روضه می‌گیرم سال اولمم نیست».

بدبخت شماره یک، با خنده‌ای کوتاه  که انگار ببخشید داشت، ساکت شد.

بدبخت شماره دو، انگار تازه دوزاریش افتاده، فهمید که آن چه بدبخت شماره یک گفته‌بود، حتما درست است و گرنه این همه مقاومت و ناراحتی نداشت. برای همین خیلی ناراحت شد که در این بساط افتاده‌است.

بیشعور کوچک، خیلی تلاش می‌کرد که تا می‌تواند به بدبخت شماره یک بی‌ادبی کند،تمام مدت به هر سمتی می‌شد تا پشتش به بدبخت شماره دو باشد و مواظب بود که مبادا کلامی ما بین او و بدبخت شماره دو، رد و بدل نشود. حتی کلام بدبخت شماره دو را ناشنیده می‌گرفت و تا می‌توانست به بدبخت شماره دو، بی‌محلی و بی‌ادبی کرد.

کم‌کم مهمان‌ها و روضه‌خوان آمدند. بدبخت شماره دو که پا درد هم داشت، به آشپزخانه آمد تا هم کمک کند و هم بتواند، پایش را راحت دراز کند و بنشیند.

از طرفی با طولانی شدن مجلس دلشوره بچه مریضش در دلش بیشتر شد و از این که او را گذاشته‌بود و آمده‌بود، حسابی عذاب وجدان گرفت.

بیشعور بزرگ که گرمش بود تمام شوفاژها را خاموش کرده‌بود تا خانه گرم نباشد ودر این سرمای زمستان، با خاموشی شوفاژها و درهای باز، خانه حسابی سرد شده‌‌بود.

مستمعین که آمدند، در آپارتمان را هم باز کردند و بدبدخت سرمایی شماره دو، احساس می‌کرد در وسط کوچه، برهنه، نشسته‌است.

بیشعور کوچک چاقالو، به آشپزخانه‌ آمد و بی‌اعتنا به بقیه، پنجره را هم باز کرد. از هر دو طرف سوز سردی می‌آمد.

بدبخت شماره‌ دو، که استخوان‌هایش به درد آمده‌بودند و لرزش گرفته‌بود، به بیشعور بزرگ گفت:«چقدر سرده!»

بیشعور بزرگ که منظور بدبخت دو را فهمیده‌بود با اکراه رو به بیشعور کوچک کرد و با یه التماس بدبختانه‌، گفت«پنجره رو ببند»

بیشعور کوچک با ناراحتی گفت:«گرمه...» و به سختی و با سنگینی، پنجره را بست. اما هنوز به دقیقه‌ای نکشید، دوباره، پنجره را بازکرد.

بدبخت شماره‌دو، به خود می‌لرزید و خودش را زیر مشت و لگد بد و بیراه خودش برده‌بود، که چرا آمدم؟ چرا پا نمیشم برم؟ الان نزدیک پنج ساعته من اینجام و بچه‌ام، مریض و خودم هم مثل سگ دارم از سرما می‌لرزم و از دست این بیشعورها هم ناراحت، اما جرات بلند شدن و رفتن، ندارم! از کی شرمنده‌ام و چرا مانده‌ام؟ کمک که کردم و آمدم هم...

بدبخت شماره دو، با خودش سخت درگیر بود. از این که خانه را مریض‌وار گذاشته‌بود و در مجلس ریای بیشعورها، شرکت کرده‌بود، سخت، ناراحت بود! از این که باید می‌نشست و قیافه لوس و از خودراضی بیشعور کوچک را ببیند و بی‌محلی و بی‌ادبی او را تحمل‌ کند، ناراحت بود.

ساعت داشت دیر می‌شد       

وقتی صدای سرفه کودکش را پشت تلفن شنید و صدای مریضی پدر کودک را بیشتر انگار دلش به ناراحتی نشست!

روضه‌خوان شروع کرد به خواندن حدیث کسا. تمام حدیث کسا را غلط و غلوط می‌خواند. روحانی که دعوت کرده‌بودند در هیاهوی زن‌ها، معلوم نبود چی‌ می‌گفت!

فیسی بالا، پاهایش را دراز کرد و با ناله گفت:«خیلی پاهام درد می‌کنه و بعد با اعتراض گفت:«چقدر هم سرده اینجا»

بدبخت شماره دو که یک همراه پیدا کرده‌بود گفت:«هم در بازه هم پنجره»

فیسی بالا رو به بیشعور کوچک کرد و با تحکم گفت:«پنجره رو ببند، خیلی سرده»

و بیشعور کوچک با اخم و تخم و غر و لند زیر لبی، پنجره را بست.

بدبخت شماره دو، هی این پا و آن پا می‌کرد، صدای سرفه کودکش یک آن در ذهنش، شدیدتر شد، ناگهان و مصمم از جایش بلند شد و به بیشعور بزرگ گفت:«بچه مریضه!ْ پدرش هم نمی‌تونه مراقبش باشه اگه اجازه بدید من برم»

بیشعور بزرگ که سخت درگیر دعا و گریه و استغاثه بودو اشک از دو طرف صورتش جاری شده‌بود،اشک‌هاشو با دستمال پاک‌ کرد و سریع بلند شد و گفت:«واستا نذریتو بدم»

بدبخت شماره‌ دو که دوست داشت زودتر ازین مهلکه نجات پیدا کنه گفت:«من روم نمیشه جلومردم غذا ببرم باشه بدید به یکی دیگه»

      بیشعور بزرگ که احساس می‌کرد نذریش، شفا میده و حاجت برآورده می‌سازه گفت:«این نذریه، فرق داره برا تبرکش ببرید»

        بدبخت شماره دو از تاریکی مجلس استفاده کرد و سریع خود را به دم در رساند تا ازین مکان فرار کند که ناگهان بیشعور شماره دو با دو ظرف دم در ایستاد و به زور نذری را به دست بدبخت شماره دو داد.

        بدبخت شماره دو، که گویی از قفسی خلاص شده و می‌تواند دوباره راحت نفس بکشد، نفس راحتی کشید و به سمت در دوید.


        تمام راه تا خانه به قلب و دل و عقلش، لگد و مشت زد که چرا تا این حد تحقیر بعضی‌ها را که در دایره اندیشه او جایی ندارند را تحمل می‌کند!!!

        نذری‌ها را به گدایی داد و عقل و دل آویزان به خانه برگشت!



 


نظر


به نام خدا

              مگه مَ شَلِم کورِم؟!


قرار بود ماشینم را آخر مهر تحویل بدهند اما با کمی تأخیر، نیمه آبان تحویل دادند. به نسبت ماشین قبل بزرگتر بود و تا یک هفته‌ای که دستم بیاید، رانندگی با آن برایم کمی سخت بود. با دنده اتوماتش زود کنارم آمدم اما با بزرگی و اندازه‌اش نه به این راحتی!

ماشین قبلم مثل موتور از لای ماشین‌ها رد می‌شد اما این یکی به این راحتی نبود!

تو عمر رانندگی ده دوازده ساله‌ام، تصادف نکردم. یعنی مقصر نبودم. یکی دو دفعه‌ای هم که قبلا رخ داده‌بود، به من زدند نه آن‌قدر مهم!

آن شب دکتر رفتنم طولانی‌تر شد و کمی دیر برمی‌گشتم. نرسیده به چهار راه متوجه شدم که موبایلم شارژ ندارد. چراغ قرمز بود و ماشین‌ها،‌ ایستاده‌بودند.

منم از فرصت چراغ قرمز استفاده کردم و خواستم تا موبایلم را به شارژ بزنم.

پام از روی ترمز کمی کنار رفت و ماشین کمی به جلو رفت. که صدای تق کوتاهی بلند شد و پشت‌بند آن راننده پراید جلو، سراسیمه بیرون آمد.

با خودم گفتم، چیزی نشد که اصلا حرکتی نکردم و برخوردی نشد.

که با سر و صدایش مجبور شدم از ماشین پیاده شوم.

سپر عقبش کمی شکسته‌بود. راننده با سر و صدا و شلوغی گفت:« چه کار کردی خانم؟ زدی سپرمو شکستی؟»

من که تا به حال تصادف نکرده‌بودم، نمی‌دانستم چه بکنم؟

رفت زیر ماشین و از پشت سپر یک سری آکاسیو مانندهایی را کند و آورد بیرون و گفت:« اوه اوه اوه!! زدی اینم شکستی؟»

با خودم گفتم:«خدایا! مگه این ماشین چقدر زور داشته که در ترافیک و پشت چراغ قرمز، چنین ضربه‌ای زده؟»

من که تا به حال با کسی در خیابان داد و بیداد نکرده‌بودم از ترس آبرویم گفتم:«سر و صدا نکن آقا! خسارتتو می‌دم»

هوا تاریک بود و اعصابم بیشتر خرد شده‌بود. دوست نداشتم مردم جمع شوند و چیزی بگویند.

دوباره رفت زیر ماشین و بقیه آن ابرپاره‌ها را به زور کند و گفت:« خیلی خسارت زدی خانِم!»

از زیر ماشین که بیرون آمد، احساس کردم این مرتیکه را می‌شناسم!

درست هم بود. شوهر زینب بود!

 

از مغازه سر کوچه مادرم خرید می‌کردم که زنی با یک بچه تقریبا پنج شش ماهه در بغل و یک دخترک دو سه ساله در کنار وارد شد. از سر و رویش معلوم بود وضع خوبی ندارد. کمی در صف مغاره معطل شدیم و من با پسرک بغلش، با چشم و ابرو بازی می‌کردم.

گفتم:« کالسکه نداره، اذیت نشید. با دو تا بچه سخته؟»

برگشت و گفت:« نه راستش»

گفتم:«اگه عیبی نداره من براتون یه کالسکه گیر بیارم»

گفت:« نه، چرا عیب داشته باشه! خدا خیرت بده!»

و این شد سرمنشأ آشنایی من و زینب. آدرس خانه مادرم را به او دادم و گفتم:« برایت کالسکه گیر میارم و میذارم خونه مادرم. خبرت می‌کنم بیای ببری»

و این شد بلای جان ما! هر روز در خانه مادرم بود و  من به این و آن رو بزن ببین کالسکه بچه‌شان را دارند یا نه؟ داشتم پشیمان می‌شدم و راضی شدم به این که برای خلاص شدن از شرش بروم و کالسکه بخرم که یاز شانس خوبم یکی از دوستان پیدا شد و کالسکه پسرش را داد.

 کالسکه همان و زینب جان فکر کرد من کمیته امدادم. شروع کرد به نالش و نداری و گدایی!

یک اتاق کوچک در طبقه پایین یک خانه قدیمی اجاره کرده‌بودند. خانه بوی گربه سگ می‌داد! اصلا نمی‌شد سر در خانه کرد. از آن خانه‌های قدیمی که اجنه در آن لانه کرده‌بودند.

چند باری برایش یک مقدار چیز میز بردم. از یک روستای دور افتاده به تهران آمده‌بودند.

یک شب که ساعت هشت برایش کمی میوه و مرغ بردم، از دم در فهمیدم که اتاقش تاریک است و برق‌ها خاموش! گفتم:« خوابیدی؟!»

گفت:« شوهرم خوابه»

خیلی دلم برایش سوخت. مشخص بود شوهرش از آن زورگوهای عالمه! که به این زودی خاموشی زده و زن و بچه را هم به زور، زود خوابانده!

دیگه زینب ول کنم نبود. احساس می‌کرد من کاره‌ایهستم و وظیفه دارم به او کمک کنم. خیلی تلاش کردم تا از شرش راحت شوم. می‌توانست برگردد به روستای خودش کنار فامیلش و این گونه به این بدبختی و فلاکت زندگی نکند. تازه شوهرش ماشین هم داشت، پس خیلی هم وضعش بد نبود.

 به مردک گفتم:« شوهر زینب نیستی؟»

برگشت و با بی‌ادبی گفت:« تو از کجا منو می‌شناسی»

گفتم:« من همونم که چند بار کمکتون کردم، خونه‌تون تو اون  خیابون بود»

لب و دهن زشتش را تابی داد و گفت:« هاااا! تو همونی که یه مشت آشغال پاشغال آورده‌بودی»

گفتم شاید اگر یادش بیاورم لااقل کنار خیابان مودب‌تر رفتار کند، اما دریغ!

نه برداشت و نه گذاشت، گفت:« کل سپر و توییشو شکستی. این دویست پنجاه‌تومنی خرج داره»

با ناراحتی گفتم:«مگه چه کار شده؟ که این همه خرج داره؟»

گفتم:«واستا افسر بیاد تعیین کنه»

با سر و صدا و شلوغ کاری گفت:«ببین خانم زدی سپرمو شکستی باید خسارتشو بدی»

اصلا حرف حساب سرش نمی‌شد و من هم داد و بیداد را دوست نداشتم.

کارت ماشینم را هم نداده‌بودند. گیر داد کارت ماشینت را بده.

گفتم ماشین صفره، کارتشو ندادند.

مگه خل و چل باور کرد. آخر سر گفتم بیا کارت گواهی‌نامه‌ام را بهت بدم. شماره‌ام را گرفت و بدو هم زنگ زد. موبایل من هم که شارژ نداشت.

گفت:«تو دروغ مگی! کارت ماشین نداری، موبایلت هم الکیه»

عصبانی گفتم:«گواهی‌نامه‌ام که دستته. چه فرقی داره؟»

ولم نمی‌کرد. منم که دلم نمی‌خواست همسرم متوجه شود همین اول ماشین خریدنه تصادف کردم، گفت:«دویست بیشتر نمی‌دم»

با من تا دم عابر بانک آمد و وقتی دید خیلی راحت دویست کشیدم و دادم، دوباره دبه درآورد که دویست و پنجاه میشه و پنجاه دیگه بده»

منم عصبانی گفتم:«اخاذی می‌کنی مگه؟ خر گیر آوردی؟»

زود کارتمو بده.

گفت:«نمی‌دم»

گفتم پس زود باش دویست تومن رو بده فردا بیا بریم بیمه.

خدا می‌داند با چه سر و صدا و توپ و تشری توانستم کارتم را از او بگیرم.

اعصابم به هم ریخته‌بود. دلم هم نمی‌خواست همسرم بفهمد.

به خانه برگشتم و نفس عمیقی کشیدم که حالا هر چی بود گذشت! بی‌خیال!

این ماجرا را فقط به دوستم گفتم. او هم تا توانست به من فحش داد. که:«آخه تو بیمه داری و پول بیمه میدی، چرا راه میری و به ماشین‌ها، پول میدی. بیمه برای همین روزهاست و مطمین باش این از قبلا تصادف کرده‌بوده و خسارت رو زده پای تو و گرنه پشت ترافیک و چراغ قرمز، مگه چقدر سرعت داشتی که سپر و دلاقش این طوری بشکنه»

گفتم:«فقط خواستم از شر این مرتیکه راحت بشم. دوست ندارم کسی تو خیابون با من سر و صدا کنه و آبروریزی کنه. بعدش هم هیچی سرش نمی‌شد اصلا نمی‌فهمید من چی می‌گم»

دوستم می‌خواست خفه‌ام کند. آن‌قدر عصبانی شده‌بود که اگر دوست نبودیم،حتما یک دست من را زده‌بود.

یک هفته از این ماجرا گذشت و آخر برج شد.

نزدیکی ظهر موبالم زنگ خورد. نگاه که کردم شماره آن مرتیکه بود.

قلبم افتاد. باز چی می‌خواست خدا می‌دانست؟

زنگ زد و زنگ زد. اول برنداشتم. رفته بود روی اعصابم. جواب دادم.

با همان بی‌ادبی و بی‌تربیتی آن روزش گفت:«ببین خانِم، اینو بردم درست کنم، گفتند سیصد میشه. الان میام در خونه‌ات، صد دیگه بده، برم»

گفتم:«ببین جای دیگه‌ای از زندگیت خراب نیست من تاوونش بدم؟»

گفت:«من الان میام در خونه‌ات»

به دروغ گفتم:«من مشهدم»

راستی آدرس من و خانه‌ام را پدرسوخته، چطور پیدا کرده‌بود؟ یعنی منو تعقیب کرده‌بوده! ترسیدم.

در آشپزخانه مشغول درست کردن ناهار بودم که از لای پرده، متوجه شدم با ماشین داخل کوچه شد.

یا خدااااا

این احمق خانه‌ام را هم پیدا کرده‌بود و آمده‌بود به اخاذی.

سریع به دوستم زنگ زدم و قبل از این که من پایین برسم، دوستم، دم در بود و از سر کوچه او را به بد و بیراه گرفته‌بود. حرف بدی راستش به او نزد، اما حرف سر او نمی‌شد!

در روشنای روز قیافه‌اش بهتر معلوم بود. یک مرد کوچک لاغر زپرتی که در یک مشتت جا می‌شد. با لبهایی که به جای یک هفت وسط، دو سه تا هفت و هشت داشت. دهانی گنده با دندان‌هایی بزرگ و صورتی کوچک.

موهای سرش فر فر فر فر بود تا پشت گردنش. شلوارش از کمر تا جیب پاره بود و کفش‌هایی با نوک دراز مثل قایق به پا داشت. تمام انگشتان دستش، پر بود از انگشترهای نگین‌دار بزرگ.

یک پیراهن بشور بپوش سفید چرک تنش بود و یک ریز هم عین خروس جنگی به ما می‌پرید.

هر چه ما با منطق و درست و ادب با او حرف زدیم، او بیشتر برآشفت و بلندتر فریاد کشید و حرف‌های غلطش را هزار بار تکرار کرد.

گفتم:«زنگ میزنم 110 بیاد»

فکر کرد دروغ می‌گویم. گفت:«بزن اگه راست می‌گی»

من هم جلویش به 110 زنگ زدم.

جوانک پلیسی که آمد تا مردک را دید و حرف ما و او را شنید، گفت:«جمع کن برو مرتیکه، این صدمه‌ای که تو دیدی مال الان نیست! و سپر هم این همه نمیشه که تو میگی.‌آخر آخرش حتی صد تومن هم نمیشه»

مردک که مثل فنر به هوا و زمین می‌پرید گفت:«فقط سپر که نیست، اینجا و آنجایش را هم شکسته»

پلیس به من گفت:«خانم! چرا بهش پول دادی؟»

گفتم:«فقط می‌خواستم از شرش خلاص شوم»

پلیس رو کرد به مردک و گفت:«ببین تو پولتو گرفتی، خیلی هم بیشتر. اگه شکایت داری برو شکایت کن»

مردک انگار آتش گرفته‌باشد گفت:«شکایت چی؟ من می‌گم صد دیگه بده برم» بعد هم گفت:«این دروغ هم به من گفته، گفت مشهدم و همین‌جا بود»

منم به پلیسه گفتم:«آقا بس اذیت می‌کنه ناچار شدم دروغ بگم شاید بره»

پلیس گفت:«این اهل شکایت کردن هم نیست. خرج داره دنبالش نمیره. بعدش هم سه برابر ضرر کردش گرفته»

ما هر چه گفتیم او اصلا نفهمید و دوباره برمی گشتیم سر خانه اول!!

نزدیک آمدن همسرم بود واو هنوز در کوچه بود. پلیس رفت و ما ماندیم و او. مگر می‌رفت. آبروی ما را توی کوچه و همسایه‌ها برد.

به همسرم زنگ زدم و ماجرا را گفتم. او هم زودتر به خانه آمد.

تا وارد کوچه شد و مردک را دید، گفت:«اینه؟»

دوستم گفت:«بله این از صب ما رو گرفته»

شوهرم با تحقیر نگاهش کرد و گفت:«این که از قیافه‌اش معلومه کیه»

مردک ناراحت شد و با همان لهجه غلیظش گفت:«مگه مَ چِمه!! شَلِم؟؟ کورِم؟»

این دیگه شده بود یک جوک! تا می‌گفتی نگو، می‌گفتیم، مگه شلم کورم!!

همسرم گفت:«ببین آقا تو پولتو گرفتی و رفتی. الان هم که راضی نیستی ما هم راضی نیستیم برو فردا بیا بریم بیمه»

و منو دوستم را به خانه برد و در را بست.

کلی تو کوچه سر و صدا کرد که من بیمه نمیام و صد تومن بده برم.

دید خبری نشد از ما رفت.

گفتیم خوب خدا را شکر رفت....

اما خدا لعنت کند شیطان رجیم را!

فردا صبح، ساعت هشت دوباره زنگ زد. این بار تلفن را به همسرم دادم. همسرم هم با ناراحتی گفت:«چی می‌گی؟ چی‌می‌خوای؟»

صدایش می‌آمد که سرکوچه ایستادم بریم بیمه.

توی راه به همسرم گفتم:«این پول هم گرفته الان بریم بیمه پول را تا نداده برگ بیمه بهش نمی‌دم»

همین را تلفنی به او گفتیم. برقش گرفت و دوباره سر و صدا کرد.

وسط راه یک بیمه ایران بود گفتیم بیا اول ازاین‌جا سوال کنیم بعد بیمه راه دور را برویم.

بیمه‌گذاره تا ماشینش را دید گفت:«بیمه این‌قدر بهت نمی‌ده، نهایت خسارت تو هفتاد تومنه نه سیصد تومن»

مردک ترسید. شروع کرد کنار خیابان به سر و صدا که من بیمه نمیام و اگر هم بیام دویست تومنتونو وقتی میدم که بیمه پولمو بده»

شوهرم گفت:«مگه الکیه! خر گیر آوردی! هم پولو بگیری هم بیمه رو؟ دویست تومنو بده باهات بیمه بیام»

گفت:«خرج کردم»

من عصبانی گفتم:«غلط کردی! مگه دادیم خرج خودت بکنی! به ما چه»

پدرسوخته زبان نفهم ولمان نمی‌کرد با آن انگشترهای آهنی‌اش هی به شیشه ماشین می‌زد که صد بده برم دیگه منو نمی‌بینی.

سرم از شیشه بردم بیرون وگفتم:«نزن مرتیکه، شیشه رو می‌شکنی»

گفت:«اااا؟؟ تو زدی سپرمو شکستی عیب نداره اما شیشه ماشین تو عیب داره؟»

اصلا نمی‌فهمید چه می‌گوید و چه می‌گوییم. آن‌قدر عصبانی‌ام کرده بود سر صبح که من هم ناسزا می‌گفتم. گفتم:«دیوانه توداری به عمد شیشه را می‌شکنی و من تصادفی زدم به تو، اون هم اگر از تصادف من بوده که نبوده هم»

چه باید می‌کردیم اگر برمی‌گشتیم دوباره به کوچه‌مان می‌آمد و آبروریزی.

شوهرم گفت:«صد تومنو بده بره گمشه»

گفتم:«اصلا صد تومن مهم نیست به خدا! این معلوم نیست با این کار از چند نفر اخاذی کرده!»

شیشه را بالا دادم و به دوستم زنگ زدم. شوهرش مکانیکه.

گفت:«حسین آقا گفته ماشین رو بیارید من بدم دوستم درست کنه. این غلط کرده سیصد میشه یه سپر»

به او گفتیم بیا بریم خودمان ماشینت را درست کنیم. حالا که نه بیمه می‌آیی و نه پول را پس می‌دهی، بیا دوستمان ماشینت را درست کندو گازش را گرفتیم و رفتیم و او هم سر صدا کنان دنبال ما.

راضی به این مطلب هم نبود که فقط سپر نیست که اینجا و آن جایش هم شکسته!

گفتیم:«هر چی هست دوستمان درستش می‌کند»

شوهر دوستم سر کوچه ایستاده‌بود. او هم از هم‌ولایتی‌های همین مردک بود.

مردک تا دوستمان را از دور دید همان‌جا از ماشین پیاده شد و بلند از آن‌طرف خیابان داد زد:«من پیش ای ماشینمو نمیارم. ای جلوبند است»

شوهر دوستم هم با همان زبان او بلند ناسزایش گفت و گفت:«پدرسوخته بیار من درستش نمی‌کنم می‌دم دوستم»

گفت:«ای سپر تنها نیست که ..

شوهر دوستم حرفش را برید و گفت:«گوه زیاد نخور پدرسوخته اخاذ! تو خودت هم می‌دونی که این سپر اون شب نشکسته و داری غلط زیادی می‌کنی. اگه جرأت داری بیا این ور خیابون تا پاهاتو بشکنمو وشلوارتو سرت بکشم...»

من از خجالت همسایه‌ها سریع به پیاده‌رو رفتم و پشت تیربرق ایستادم تا کسی فکر نکند من با این‌ آقا(شوهر دوستم) همراهم.

بد و بیراهی به او گفت که اگر روی نان می‌کردی و به سگ می‌دادی، نمی‌خورد!

و سپس به حالت مثلا حمله به طرف مردک، هجوم برد.

مردک دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض کرد و سریع سوار ماشین شد، الفرار!

دیگر او را ندیدیم. زنگ هم نزد.

شوهر دوستم را می‌شناخت مثل این که قبلا ماشینش را در مغازه او برده‌بود و حسابی آن‌ها را برای ده تومن اذیت کرده‌بود و تا ده تومنش را پس نگرفته‌بوده، نرفته‌بود. برای همین هم از حسین آقا می‌ترسید.

فقط یک چیز را فهمیدم!! .... که این مرد زبان خاصی می‌خواست که ما آن را بلد نبودیم و تا با آن زبان با او سخن نگفتند، ساکت نشد و دست برنداشت! هر چند زبان خوبی نبود اما زبان نه مادری‌اش، که زبان مرامش بود!



 


نظر


به نام خدا

 

             چشم حاج خانم

 

گاهی میان شلوغی کارها و زندگی دوست دارم مثل جوانی‌ام برای نماز به مسجد بروم. از کوچکی خاطرات خوبی از مسجد دارم. روزهایی که با دوستم به مسجد می‌رفتیم و سر نماز با هم شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم و خانم‌هایی که یکسره به ما بارک الله و ماشاالله می‌گفتند.

حال و هوای مسجد را دوست دارم. سقف گنبدی و کاشی‌کاری‌های مخصوص مسجد، حس خوبی به من می‌دهد‍. دعای همگانی و صدای پیرمردی که از نای جان اذان و اقامه را می‌گوید، احساس خوب و پاکی را در من برمی‌انگیزد. برای همین هر وقت فرصتی پیش آید و مجالی باشد دوست دارم نمازم را به خصوص نماز مغرب و عشا را در مسجد بخوانم.

بوی خوش مسجد، بوی خوش نزدیکی به خدا، بوی خوش اجابت دعا، بوی لحظه‌های نابی که می‌توان از قید و بند دنیا رها شد و آزاد در هوای نورانی خدا، ایستاد و آسوده و بی‌خیال از هر چیز و هر کس، نماز خواند!

مسجد برای من، یک مسجد تنها، یک ساختمان زیبا یا زشت نیست، من خاطرات بسیاری با مسجد دارم. خاطراتی که از کودکی با من همراهند و خیلی دوستشان دارم برای همین دوست داشتم تا پسر کوچکم نیز به مسجد بیاید و بتواند از همین کودکی این خاطرات را برای خودش بسازد و انس بهتری با خدای خودش در خانه‌اش برقرار سازد و به همین دلیل دست پسر کوچولویم را گرفتم و راهی مسجد شدیم.

کمی زودتر از اذان به راه افتادیم. دوست داشتم لحظه‌های بیشتری را در مسجد باشم. حتی قرآن هر شبم را گذاشتم تا بعد نماز در مسجد بخوانم و از حضور نورانی و خوب مسجد بیشتر لذت ببرم.

پسرم از همان اول دعوای زن و مرد داشت که:«من طرف زن‌ها نمیام»

خوب نمی‌شد که من هم طرف مردها بروم. برای همین کلی توی راه توجیهش کردم که عیبی ندارد سمت خانم‌ها بیاید چون هنوز خیلی کوچک است و قولم داد بعد نماز به خانه خاله برویم و او از ذوق رفتن به خانه خواهرم، قبول کرد به مسجد بیاید.

بیشتر خانم‌ها روی صندلی نشسته‌بودند. راستی قدیم که صندلی نبود، کسی پایش درد نمی‌کرد؟

در میان جمعیت کمتر خانم جوانی دیده می‌شد. اکثرا پیر و فرسوده بودند. یک دو سه نفری جوان بودند. پیرها هم معلوم بود کاری در خانه ندارند و کسی منتظرشان نیست چرا که از خیلی قبل به مسجد آمده‌بودند و تا آخرین لحظه نیز نشستند.

من و پسرم صف دوم بودیم. به پسرم گفتم بیا بریم وضو بگیر با وضو نماز بخوان. او هم ناراحت از این که سمت خانم‌ها آورده‌بودمش از خجالت سرش را بلند هم نکرد جوابم را بدهد. منم اصرار نکردم تا مبادا زده شود.

الله اکبر نماز مغرب را که گفتند پشت سر آقا من هم تکبیر گفتم و به نماز ایستادم. پسرم سمت چپم بود و خانمی سمت راستم. همچین که من قامت بستم، خانم کناری‌ام تا دید بین خودش و ادامه صف فاصله است، بدو به سمت راست رفت و بین خودش و من فاصله دو نفری انداخت.

ای بابا! شنیده‌بودم نباید بین دو نفربیشتر از نیم متر فاصله باشد برای همین قبل سجده سعی کردم کمی به راست خیز بردارم.

ترسیدم بیشتر جا به جا شوم و نمازم درست نباشد.

رکعت دوم در رکوع، متوجه شدم خانمی کنارم ایستاد. به رکوع نرسید برای همین ایستاد تا رکعت سوم بلند شویم و قامت ببندد.

دخترک جوانی جلوی من ایستاده‌بود. از حرکات و نگاه و وول خوردنش احساس کردم، کمی ناتوانایی جسمی دارد. حال عقلی‌اش را نفهمیدم.

نماز که تمام شد به سجده رفتم و سر جایم تسبیح به دست نشستم و صلوات می‌فرستادم که ناگهان متوجه شدم خانم کناری‌ام روی سر پسرم از پشت نشسته.

پیرزنی با چشمهای تنگ و مقنعه‌ای سفید که کش آن را از رو انداخته‌بود و صورت کوچکش، قلمبه از وسط مقنعه بیرون زده بود با چادر مشکی روی سر پسرم را گرفته‌بود و با لهجه‌ای خاص نمی‌دانم مال کجا؟ می‌گفت:« ببین پسرم دستتو سر نماز این‌جوری بذار، این جوری نذار. این جوری درسته، این جوری غلطه»  احساس می‌کرد الان تمام مشکلات دنیا را حل کرده و کل بشریت را از جمیع گناهان نجات داده!

من از ناراحتی حتی نگاهش هم نکردم. توی دلم گفتم ای حاج خانم چه توقعی از بچه هفت ساله داری؟ این الان وضو ندارد و ممکن است حتی سر نماز بادی رها کرده‌، کل نماز همه را نیز به باد داده باشد.

هنوز از روی سر پسر کوچکم آن طرف نرفته‌بود که پسرم صورتش را به من چسباند و با ناراحتی گفت:«مامان! کی میریم؟ کی نماز تموم میشه؟»

حاج خانم کار خودش را کرد! به چه التماس و کلکی بچه را آوردم به چه راحتی فرارش داد!

گفتم:« یه نماز دیگه مونده مامان. ببین خدا، تو رو چقدر دوست داشته که به خونه‌اش دعوت کرده. اینجا همه‌اش پر پیرزنه و تو تنها پسر کوچولویی هستی که تونستی بیای مهمونی خدا. دستت هم هر جور بذاری خدا نماز تو رو از همه بیشتر دوست داره!»

پسرکم  با این حرف‌ها کمی نرم شد و نشست.

گفتم خوب خدا رو شکر دیگه حاج خانم رفت و دست از سر پسرکم برداشت.

 اما، امان از دل زینب واقعا!!

نماز عشا هنوز تمام نشده‌بود که حاج خانم چشم تنگ، این‌بار رو سر من فرود آمد:« ببین دخترم! هر چیزی رو باید از بچگی به بچه‌ها یاد داد و دوباره رو کرد به پسرم و گفت:« تو رکعت سوم چی می‌گیم؟»

پسرم که اصلا نمی‌فهمید حاج خانم چه می‌گوید گفت:«چی؟»

حاج خانم دوباره گفت:« رکعت سوم چی می‌گیم؟»

پسرم دوباره هم گفت:«چی؟»

من از ناراحتی سرم بلند نمی‌شد. یعنی چه؟؟؟

و ادامه داد سبحان الله والحمدلله و لا الله الا الله الله اکبر

پسرم گیج و هاج و واج، دوباره گفت:«چی؟»

 حاج خانم پرسید کلاس چندمی؟

گفت:« اول بودم میرم دوم»

و به من گفت:« این تو مدرسه بهش یاد میدن اما شمای مادر هم بهش بگید بهتره نباید دستشو این جوری بذاره باید این جور بذاره! أفرین پسرم!» .. احساس خاصی از نجات و هدایت را در چشمان و صدایش حس کردم! 

گفتم بله حاج خانم! چشم حاج خانم تا شاید ولمان کند.

دخترک جلویی از جایش بلند شد. طفلک چندبار تلاش کرد تا چادرش را تاه کند اما نتوانست برای همین قلمبه گذاشت توی کیفش.

ناگهان حاج خانم عین زرو از جا پرید و خیلی دلسوزانه اما بی‌رحمانه، چادر را از دخترک گرفت و گفت:« بده من برات تا کنم. ببین این طوری، نه اون طوری!»

دخترک مانده‌بود از خجالت کدام طرف را نگاه کند! چشم‌هایش زن‌ها را می‌پایید تا ببیند کسی متوجه این قضیه شد یا نه!

خیلی گناه داشت! نمی‌دانستم چه کار کنم تا دخترک را ازین خجالت نجات دهم ؟ فقط سعی کردم چشمانم را بدزدم تا متوجه نشود که من متوجه شدم.

بعد از این که این فداکاری بزرگ را در حق دخترک کرد رو به من کرد و گفت:« دیدی؟ اگه مادرش بهش یاد داده‌بود چادرش رو تاه کنه این طوری نمی‌شد. دیدی چقدر عصبانی شد نتونست چادرشو تا کنه و مچاله کرد انداخت تو کیفش؟»

ول کن معامله نبود. می‌دانستم که اگر همین طور بنشینم باید به اندرزهای حاج خانم گوش بدهم. فقط هر چه گفت، محکم گفتم:« بله حاج خانم! چشم، حاج خانم!

اگر کلمه‌ای بیشتر می‌گفتم باید تا صبح به نصیحت‌های او گوش می‌دادم. نگذاشت یک تسبیح صلوات را درست و با آرامش بفرستم.

به پسرم گفتم پاشو بریم ،اما دلم نمی‌آمد بدون خواندن قرآن مسجد را ترک کنم. با خودم گفتم حیفه که به خاطر این قضیه نیتم را عوض کنم برای همین قرآنی برداشتم و در گوشه دیگر مسجد، روی یک پله نشستم تا قرآنم را بخوانم.

متوجه شد که من به گوشه دیگری رفتم. دلم نمی‌خواست که ناراحتش کنم اما دلم هم می‌خواست قرآنم را در مسجد بخوانم. با خودم نیت کرده‌بودم . برای همین به دروغ پایم را مالیدم و گفتم:« چقدر پاهام درد گرفته که مثلا اومدم روی این پله نشستم»

از کنارم دوباره رد شد و گفت:« این(منظورش پسرم بود) نماز رو بلده؟»

گفتم:« نه حاج خانم»

گفت:« بهش یاد بده مادر، از بچگی باید یاد داد بس که بچه‌ها اشتباه می‌کنند و بزرگ‌ها می‌خندند اونها هم هیچی یاد نمی‌گیرند. آخه زهرمار خنده، به بچه درستش رو یاد بدند»

گفتم:« بله حاج خانم! چشم حاج خانم! آره حاج خانم!»

 

تو رو خدا!!

نفهمیدم چی خواندم و چی گفتم!

          خدایا منو ببخش این حاج خانمم دهنشو ببند،

         یا الله از این ....

 


نظر

 

                            به نام خدای مهربان                                                                 

                       

                         خواهش می‌کنم!!


       هنوز صدایش در گوشم است. از آن روز تا به الان صدایش در گوشم است در تمام وجودم صدای مظلوم و معصوم و کودکانه‌اش، مثل خودش آرام، ولی بلند، فریاد می‌زند؛ خواهش می‌کنم!!

        خواهش می‌کنم!

      یک بار هم بیشتر نگفت و چیزی بر آن نیفزود اما چنان ملتمسانه و معصومانه بود که هنوز نتوانستم بعد این مدت آن صدا و لحن و دخترکش را فراموش کنم!

      کاش می‌شد به عقب برگشت و خیلی چیزها را درست کرد! خیلی چیزها! مثل نگاه بی‌گناه مادرم برای لحظه‌ای بیشتر در کنارش بودن! مثل نگاه التماس جوانی برای خرید یک نان برایش! مثل قصه آن بی‌بی از فاطمه کوچکش!

      همه‌اش شده‌ام ای کاش! ای کاش برای تمام خوبی‌هایی که می‌توانستم و نکردم! می‌توانستم و دور شدم و در حسرتش هی آه می‌کشم و گاه اشک می‌ریزم!

      آن شب نیز زیارت شاه‌عبدالعظیم و دعای کمیلش با صدای خواهش می کنم دخترک فال فروش از من دور شد و دور! پنهان شد و ناپیدا! گویی زیارتم را درست ادا نکردم و ناقص رها نمودم.

     بعضی حرف‌ها و نگاه‌ها اگرچه تکرارند اما جور دیگری بر دل می‌نشینند و اسیرت می کنند و این بار صدای خواهش می‌کنم دخترک مرا به زنجیر کشید و زیارتم را گم کرد!

انگار رفته‌بودم زیارت تا به خودم ثابت شوم!ئ

    یک اسکناس ده هزار تومانی بیشتر نداشتم. از وقتی این کارت‌های بانکی به میان آمده‌اند کمتر موقعی پیش می‌خورد که در کیفم پول باشد و آن شب فقط همان اسکناس را داشتم که باید مقداری از آن را بابت کرایه پارک ماشین می‌دادم.

     ماشین‌ها در ترافیک شب جمعه و خروج از پارکینگ به کندی حرکت می‌کردند و این باعث شده‌بود تا دخترک از فرصت استفاده کند و از راننده‌ها خواهش کند فالی از او بخرند.

     همراه من، خیلی موافق کمک به گداها نبود. عقاید خاص خودش را داشت که این‌ها معتادند و خرج مواد می‌کنند یا ازین بچه‌ها پولشان را می‌گیرند و به خودشان چیزی نمی‌دهند برای همین حتی به راحتی نتوانستم به صورت دخترک نگاه کنم.

     اسکناس را در دستم مچاله کردم تا نبیند. دستش را آرام روی شیشه گذاشت و گفت:«خانم فال بخرید»

     من همین‌طور که سعی می‌کردم جلو را نگاه کنم گفتم:«پول ندارم»

     از همان گوشه چشم فهمیدم ریخت و قیافه بعضی گداها را ندارد. خیل مودب و آرام بود و لباس تمیز پوشیده‌بود. روسری‌اش را محجبه و زیبا به سر کرده‌بود. لاغر بود اما نه زار و نزار و واررفته.

     وقتی گفتم پول ندارم خیلی معصومانه و ملتمسانه بدون سر و صدا و خیلی آرام و موقر گفت:«خواهش می‌کنم»

     ماشین جلوی من به راه افتاد و من هم پا را از روی ترمز برداشتم و ماشین به جلو حرکت کرد.

     بی‌هیچ اصرار و سر و صدایی از ماشین جدا شد. او به عقب برگشت و....

     اما من همانجا، جا ماندم!! همانجا میان التماس یک دختر معصوم جا ماندم! میان صدها افسوس و اما و اگر جا ماندم!!

     می‌توانستم لااقل به صورت دخترانه معصومش در آن موقع نیمه شب، نگاه کنم و با مهربانی بگویم پول ندارم...

     می‌توانستم مابقی پول پارک را برگردم و به او بدهم!!

     می‌توانستم یکی دو کلمه با لبخند با او حرف بزنم!

    اما نشد. مهمان‌هایم در ماشین بودند و عجله داشتند زودتر برگردند و من برای این که مهمان‌هایم ناراحت نشوند زودتر به راه افتادم.

    تا در خانه صدای دخترک در گوشم بود.... این‌بار بلند در گوشم می‌گفت:«خواااااااااهش می‌کنمممممممممممممممممم!!»

     صدایی از من در نمی‌آمد چون تمام صدای دخترک در من پیچیده‌بود. مثل بقیه گداها نبود. التماس دروغی نمی‌کرد و خدا و پیغمبر را الکی وسط نیاورد اصلا التماس نکرد فقط خیلی آرام و معصومانه گفت:« خواهش می‌کنم»

خیلی اگر بود به کلاس چهارم یا پنجم می‌خورد.

    کاش لااقل نگاهش کرده‌بودم تا چشمانش را می‌دیدم! تا صورت معصومش را می‌دیدم!

    من برگشتم با یک دنیا اشک و آه و صدای دخترک!

    با خودم عهد کردم شب جمعه‌ای دوباره به حرم بروم و این بار دنبالش بگردم.

    امیدوارم دوباره ببینمش و دینم را به او ادا کنم. نه به آن دلیل که او نیازمند بود که من بیشتر به کمک او نیاز داشتم. باید دستی را گرفت و دلی را شاد کرد تا معنای شادی را به عمق جان دریافت!

   آن یک ذره کمک من هرگز او را نجات نمی‌داد اما کم کمش به خودم ثابت می‌کردم که هنوز انسانم. که هنوز هستم!


    این حدیث از حضرت علی علیه السلام را هرگز از یاد نمی‌برم:«ان حوایج الناس الیکم نعمت من الله علیکم فاغتنموها

       نیازهای مردم به شما، نعمتی از سوی خداوند بر شماست، پس آن‌ها را غنیمت شمارید»

     من نه تنها نعمت خدا را غنیمت نشمرده بودم که نتوانسته‌بودم دل دخترکی را در آن نیمه‌شب شاد کنم و این بیشتر از هرچیز آزرده‌امی‌ساخت.


خیل عظیمی از دخترکان شهر، لباس فقر پوشیده‌اند

و هر روز بر این خیل، سیلی افزوده ‌می‌شود

هر روز دزدان شهرم بیشتر و جوانان بیکارش، بی‌شمارتر

و گریه‌ها سر به فلک می‌زنند و نعره‌های خشم، آسمان‌ خراش‌تر

و ما آسوده و بی‌اعتنا، می‌گذریم از تمام این پاره‌ها و چهره‌ها

نمی‌دانم انسانیت، جامه‌اش را بر تن که پوشانده که چنین

شهر لخت و عریان است!!!

 


نظر

 

برایت آرزو می‌کنم...

 

به هر سویی که می‌نگرم تو هستی و تو

تو هستی و تمام تو و او و دیگری

غم تو از درد جانم، بیشتر سینه‌ام را می‌شکافد و قلبم را به دار می‌کشد!

برایت از صمیم جانم از آن برآورنده نیاز و دعا از آن یکتای بی‌نیاز دارا ،آرزو می‌کنم

 

آرزو می‌کنم که سر معصومیت و کودکی‌ات را بر روی پای مادری دلسوز بگذاری و در آغوش پدری مهربان به خواب روی!

برایت آرزو می‌کنم سرت را روی بالشتی نرم بگذاری و پاهایت را روی فرش خانه‌ات دراز کنی!

آرزو می‌کنم زیر گرمای جان‌کاه خورشید، تو در خنکای مهر خانواده‌ات بنشینی و کودکی‌ات را در کوچه‌های بازی و خنده، بزرگ شوی!

برایت آرزو می‌کنم دست مهر بر سرت فرود آید و صدای آرام مهربانی را به گوش بشنوی! تنت در سایه سلامت باشد و جانت رها از هر ستمی!

آرزو می‌کنم بتوانی آرزوهایت را روی هر دیواری بنویسی و نقاشی‌اش را رنگارنگ بکشی و تصویرش را در روشنای بزرگی‌ات، نمایان سازی!

برایت آرزو می‌کنم بهترین کارها را پیشه کنی، آن گونه که دوست داری و ساعاتی را در فراغ و آسایش کنار عزیزانت به شادی، به سلامت و به آرزو و دعا، سپری سازی!

آرزو می‌کنم، رنج و درد رهایت کنند و سلامتی تو را در بغل گیرد و تو شادی را فریاد کنی!

آرزو می‌کنم بهترین پدر و مادر را داشته‌باشی و دوست‌داشتنی‌ترین فرزند را در آغوش گیری و رویاهای زیبای ناتمامت را به عزیزترین پاره وجودت بسپاری!

تو، شایسته‌ی بهترین‌ها هستی! تو را نباید غبار خیابان‌ّها و دود دم رنج‌ها، سیاه کند!

برایت آرزو می‌کنم بتوانی آرزو را زمزمه کنی!

برایت آرزو می‌کنم که بهترین لحظه‌ها را به زیباترین شکل ستاره‌بارانش، حس کنی و لمس نمایی!

آرزو می‌کنم دستانت به سوی خورشید بلند شود و از آسمان شب، تمام ستاره‌هایش را بچینی!

آرزو می‌کنم چشمانت به مهتاب، در خواب شود و با رویاهای سپیدت، بیدار!

تو از جنس خورشیدی، به رنگ آبی‌ دریا، به نزدیکی، هوا و به ملایمی، نسیم! تو را هیچ غباری نباید دور زند و هیچ سیاهی نباید محاصره نماید!

برایت چراغی از روشنی، پیغامبری از نور و شچاعتی از دریا آرزو می‌کنم!

دلم می‌خواهد جیب‌هایت به اندازه قناعت و خرسندی، لبریز باشد تا هیچ فقر و نداری تو را آزرده نسازد!

برایت هفت آسمان و هزاران زمین، خدا آرزو می‌کنم تا از هر دری که خسته شدی، در افقی نزدیک‌تر از زمین و آسمان، خدا را ببینی و سرشار شوی! خدا را ببینی و آزاد شوی!

برایت آرزو می‌کنم نان خالی‌ات را با چنان هوسی بخوری که در خیال هیچ مرغ و گوشت بریانی، اشک نریزی!

آرزو می‌کنم پاهایت آن قدر محکم و استوار باشد که تمام فراز و نشیب‌ها، تمام کوه و دشت‌ّها، تمام دره‌ها و سنگ‌ها را به تگ بپیمایی و چین بر ابرو نیاوری!

برایت آرزو می‌کنم در میان تمام تنهایی‌هات، دلت جمع خدا باشد و سرت پر از همهمه آرزوهایی که دست به دامن تو، فریاد می‌زنند!

برایت آرزو می‌کنم که در میان این همه سیاهی و غبار، تو روشنایی را بیابی و از کنار غبارها به سلامت به نور آویزان گردی!

برایت آرزو می‌کنم که دوستت بدارند و در کنج دلهای آبی رودخانه‌ها بنشینی! از تو هر مردابی به دور! بر تو هر بیابان شنی، نابود!

آرزو می‌کنم که بدانی، آرزوها پایانی ندارند و تو می‌توانی همه را در قلبت، جای دهی و به دست آری! کافی است آنها را روی دیوار قلبت بنویسی، تمام آن‌ها از آن تو خواهند‌بود!

ما خواهیم رفت و این دنیا با تمام آرزوهایش خواهدماند. هر چه را که می‌خواهی، به دور از ستم و ناجوانمردی، به دور از حرص و طمع، به دور از سیاهی و گناه، بردار و با خود ببر! آن‌ها را درون سینه‌ات ضبط کن و ببر!

شب آن گرسنه و شب آن سیر هر دو می‌گذرد. آن یکی در غقلت و این یکی در آرزو!

برایت آرزو می‌کنم که آرزوی دیگران را آرزو کنی! قلبت برای صدای کودک همسایه بلرزد و پایت برای برآوردن نیاز دیگری، قدم بردارد. دستانت به التماس دستی،‌ دراز شود و با خنده دیگری، شاد شوی!

 

تو برتر از آنی که فقط خود باشی

برایت آرزوی دیگران را آرزومندم  

 



                                                         به نام او
       عینک آفتابی
پانزده سالم بود که راهی جبهه شدم، مثل خیلی از دوستان همسن و سال دیگرم. مثل تمام جوانان آن سال‌ها که نوای کربلا آن‌ها را به جبهه می‌کشاند.
آن سال مردود هم شده‌بودم. بیشتر از درس و مدرسه جذب الکترونیک شده‌بودم و بیشتر وقتم را صرف یادگیری و تعمیر و ساخت وسایل برقی می‌کردم و همین باعث شد تا آن سال از مدرسه جا بمانم و مردودی هم بهانه‌ای شد تا در جبهه دنبال پناهگاهی برای فراموشی مدرسه بگردم.
به مادرم خیلی اصرار کردم تا بگذارد من به جبهه بروم. به او گفتم:«شما که بچه زیاد دارید حالا من نباشم» مادرک مهربانم می‌گفت«نه مادر نگو،‌من شب‌ها بیدار میشم و دنبال تو می‌گردم تا روت پتو بندازمو و تو نیستی»
با هر ترفند و التماسی که بود مادرم راضی کردم تا بگذارد من به جبهه بروم. اسفند شصت و چهار. من شدم بیسیم‌چی لشکر پنج نصر.
با همین دو چشمم، چیزهایی را دیدم که با هیچ زبانی، ادا نخواهند شد. صحنه‌هایی که قلبم به مرورش، درد می‌گیرد و جانم به فریاد می‌آید.

دیدم که چگونه ناجوانمردانه،‌دشمن بر زمان و زمین تاخت و چکونه مردممان، جان در کفه اخلاص نهاده،‌سر فداکردند!

با همان سن کمم، دیدم که چگونه دست‌ها و پاهای جدا از تن شهیدان را بر پشت وانتی سوار کردند و من در میان آن‌ها تا انتهای مسیر نشستم.


هفته‌ای دو سه ساعت مرخصی داشتیم و به اهواز می‌آمدیم. گشتی می‌زدیم و دوباره برمی‌گشتیم.
عینک می‌زدم. عینکم توی آفتاب سیاه می‌شد. فتوکروم بود. مثل عینک آفتابی به نظر می‌رسید.
زیر پل اهواز ایستاده‌بودم. جوانکی اهل اسفراین که در همین لشکر ما بود و درست مثل خودم بیسیم‌چی بود جلو آمد و گفت:«عینکتو می‌دی زیر پل عکس بگیرم؟»
همسن و سال خودم بود. هر چه فکر می‌کنم اسمش یادم نمی‌آید، فقط به یاد دارم فامیلش نوروزی بود. نوجوان باریک لاغر اندامی بود. آن‌موقع‌ها، جبهه‌ها پر بود از همین سن و سال‌ها و شاید کمتر.
عینکم را گرفت و زیر پل عکس گرفت.
ده روز بعد، پس از عملیات والفجرهشت، خبر شهادت نوروزی را شنیدم. دوستی می‌گفت:«عکس روی حجله‌ شهادتش همان عکسی بود که با لباس جبهه و عینک آفتابی تو زیر پل اهواز گرفته‌بود!»
می‌گفت:«دو روز بعد عملیات والفجر هشت، به شهادت رسیده!»
شهید جوان، نوروزی، 15 ساله از اسفراین* عملیات والفجر هشت
    «یاد همه شهیدانمان گرامی»




 

به نام خدا

     «زن پیرمرد»

زنگمونو زدند. آیفون رو که برداشتم دختر حاج‌آقای طبقه اولی بود. گفت:«آش پختیم بیاید پایین آش بخورید. به همساده‌های دیگه هم گفتیم».

تعجب کردم الان چرا می‌گه؟ نزدیک ظهرجمعه بود و همه در خانه.

هنوز در همین فکر بودم که زنگ در رو زدند. خانم مرادی مدیر ساختمون بود. سلام کرد و با خنده گفت:«نمیاید بریم آش بخوریم؟»

منم با ادامه خنده اون گفتم:«شما برید من زیر گازمو کم کنمو بیام»

طبقه اولمون آقای شهبازی بود. بازنشسته ارتش. زنش عید فوت شده‌بود و بعد اون تنها بود. دخترها و پسرهاش مواظبش بودند. البته بیشتر دخترها. پسرها و عروس‌ها فقط میومدند مهمونیشو می‌رفتند. قند هم داشت. به خاطر قندش پاهاش زخم شده‌بود و به نقل دختر بزرگش، شایسته، یه کمم حواس‌پرتی گرفته‌بود.و از افتخارات حاج‌آقا به نقل شایسته این بود که خودش می‌تونست همه کارهاشو بکنه، حتی خودش، خودشو پوشک می‌کنه! و البته تاکید داشت که دستشوییشو بیرون میبره و این پوشکه برا احتیاطه که گاهی بی‌اختیار ادرارش میره!

با این که پنج شش ماهی بیشتر از فوت مادرشون نمی‌گذشت،اما دخترها به فکر تجدید فراش برای پدر هشتاد و هفت ساله‌شون افتاده‌بودند.

سن و سال حاج آقا کم نبود اما قیافه‌اش کمتر ازین نشون می‌داد. مردی قد بلند و چهارشونه و به ظاهر سرحال.یک ارتشی جدی، خشک و تنها.

شایسته چند نفر رو برای پدرش پیدا کرده‌بود اما هر کی رو می‌آوردند همون اول خونه می‌خواست. اینها هم که بعد مادر وکالت تام از حاج‌آقا گرفتند و همین خونه رو هم به اسم شایسته کردند تا بعد فوت پدر بین بچه‌ها تقسیم بشه و به کس دیگری نرسه.

هر چند نفری که پیشنهاد دادند تا ازین ماجرا خبردار شدند پاپس کشیدند و به خونه پیرمرد نیومدند.

یک ماه پیش هم خواهرها به دور از چشم و گوش برادرها براش زن گرفتند. اما به هفته نکشیده، برادرها و زن‌برادرها اومدند و زنه رو بیرون کردند.

ما زنه رو ندیدیم. چون اونقدی نبود که دیده‌بشه.

شایسته خانم می‌گفت«برادرها اعتراض کردند که چرا برای بابا زن به این جوونی گرفتید. اونم با یه بچه که معلوم نیست باباش کیه؟»

شایسته خانم می‌گفت:«این دختره تو دانشگاه با یکی آشنا شده و پسره ولش کرده و رفته. این بچه هم مال اونه. این دختره هم بی‌جا و مکان و بی‌سرپناهه. باباش هم هشت سال پیش حبس ابد خورده و ننه‌هه هم دو سال بعدش رفته عروس شده و پسر دو ساله‌اش رو هم با خودش برده و این دختره تنها بوده. حالا هم چون می‌گن بچه‌اش حرومزاده‌است، برادرها اجازه ندادند بمونه و بیرونش کردند».

در آپارتمانشونو که زدم منیرجان در رو باز کرد.

سلام و احوالپرسی و بفرمایید تو.

خانم مرادی و ملکی و یوسفی و همتی هم قبل من رسیده‌بودند.

شایسته خانم هم از آشپزخونه بیرون اومد و خوش آمد گفت. به دنبالش دختر جوونی هم از آشپزخونه خارج شد و سلام داد.

شایسته خانم گفت:«این سحر خانمه. زن پدرم!»

از اون سر اتاق هم یکهو یک دختر بچه کوچیک تندی دوید زیر دست و پای سحر و دستشو بلند کرد تا بغلش کنه.

من با تعجب به دخترک جوون نگاه کردم. خیلی بهش می‌خورد بیست بود. همساده‌ها متوجه تعجب من شدند. خانم مرادی با چشم اشاره‌ای داد که هیچی نگو و بیا.

شایسته خانم گفت:«ببخشید مزاحم شما شدیم هم گفتیم دور هم باشیم و یه آش بخوریم هم خواستیم تا به همسایه‌ها، سحرخانومو معرفی کنیم که بعدا چیزی پیش نیاد.»

نشانی از برادرها و زن‌برادرها نبود.

بعد هم گفت:«برادرها خبر ندارند. ما رفتیم عقد دایم کردیم. گفتیم لااقل بعد فوت بابا، حقوقش هدر نره و برسه به یکی».

یواش به شایسته گفتم:«شما که می‌خواستید اون خانومه که خانم ملکی معرفی کرده‌بودو بگیرید! چی شد؟»

گفت:«اون زنه خودش هم مریض بود. ما می‌خواستیم یکی باشه از بابا مراقبت کنه و حواسش بهش باشه. اون خودش هم فشار خون و قند و چربی داشت. بچه‌هاش هم می‌گفتند شما که مراقب باباتون هستید این مامان ما هم با پدر شما باشه و شما مواظب این هم باشید. ما هم گفتیم نه. ما از پس پدر خودمون برنمیایم باز چه برسه به این که بخوایم مواظب یه پیرزن مریض دیگه هم باشیم!»

مثلا داشتیم آش می‌خوردیم، اما همه یواشکی دخترک جوون رو می‌پاییدیم. قد بلند و قشنگی داشت. موهای رنگ‌کرده بلندش تا روی باسنش بود. چشمای درشتش، پشت عینک هم قشنگ بود. اندام ترکه‌ای تراشیده‌ای داشت. یک تیشترت نیم‌آستین با یه شلوار پوشیده‌بود و یه ته آرایش ملایم قشنگی داشت که روی صورت جوونش خیلی نما داشت.

من که آش از گلوم پایین نمی‌رفت. با کاسه و قاشم بازی می‌کردم.

شایسته خانم متوجه شد و گفت:«چرا نمی‌خورید شهلا خانم؟ آش دوست ندارید؟»

با تته پته گفتم نه شایسته جان. اگه اجازه بدید من آشمو ببرم بالا بخورم. برای ناهار منتظرمند.

شایسته هم یک کاسه برام پر کرد تا با خانواده بخوریم.

دم در شایسته خانم گفت:«این همون زنیه که یه ماه پیش آوردیمو داداشا بیرونش کردند. الان عقد دایم کردیم که دیگه نتونند بیرونش کنند.

داداشا که نمیان مراقب بابا باشن ما هم که فقط می‌تونیم یه ناهار و شام بپزیم و بیاریم. اون دفه بابا تو آشپزخونه خورده‌بود زمینو و تا یه هفته نمی‌تونست از جاش بلند شه. این یکیو می‌خواد که دایم همراهش باشه و مراقبش. ما هم که نمی‌رسیم. این دختر رو هم حاج‌اقای مسجد معرفی کرد. گفتند صواب داره! بی‌کس و کاره. ما هم گفتیم لااقل بعد فوت بابا حقوقش به این برسه یه کمک خرجش باشه.

گفتم داداشاتون چی؟

گفت:«داداشام می‌ترسند این زنه بیاد اسم پدرمونو پشت شناسنامه بچه‌اش بزنه و اونم بشه یه میراث‌خور. بعدش هم ناراحتند که این بچه باباش معلوم نیست، دوست ندارند تو این خونه باشه. ازون ورم حاضر نیستند یه شب بیان پیش بابا باشن.»

خداحافظی کردمو و رفتم.

همه‌اش قیافه دخترک جوون و بچه‌اش جلوی نظرم بود. حتی بچه‌اش هم نه اونقدی. یه دختر جوون بیست ساله با یه پیرمرد هشتاد و هفت ساله؟؟!!!

خدایا! عجب وضعیه!

یه سه چهار روز بعدی می‌خواستم برم پست بانک. از پله‌ها که اومدم پایین دم در خونه حاج‌آقا دو تا پلاستیک سیاه گنده آشغال بود.

گفتم دختره خونه رو تمیز کرده اینا رو گذاشته تا بذاره بیرون. رفتم پست بانک و برگشتم دیدم هنوز پلاستیک‌ها پشت دره.

زنگشونو زدم. خود سحر در رو بازکرد.

عینکش به چشماش نبود و چشمای درشت قشنگش بیشتر پیدا بود. مثل اون روز هم، همون ته آرایشو نداشت.

گفتم:«سحرخانم جان، بی‌زحمت این‌ آشغالو بذارید سر کوچه، همسایه‌ها اعتراض می‌کنند. بوی آشغال هم تو ساختمون می‌پیچه.»

گفت:«نازنین نمی‌ذاره. همه‌اش دنبالمه. از حاج‌آقا هم می‌ترسه. هی دعواش می‌کنه یا تو سرش می‌زنه، بچه‌ام ازش می‌ترسه. الانم حاج آقا حمومه»

گفتم:« بیا عزیزم من نازنینو چند دیقه نگه می‌دارم تو برو آشغالو بذار و زود بیا»

چادرشو سرش کرد و پلاستیک‌ها رو دست گرفت و بدو رفت.

بچه هیچی پاش نبود. یه شورت نازک نازک. یک سال و نیم بیشتر نداشت اما پوشک نبود.

باهاش نشستم به بازی کردن که حاج‌آقا هم از حموم دراومد.

تا منو دید گفت:«می‌بینید خانم زمانی آخر عمری به چه روزی افتادم؟ حالا باید تو این سن بشینم به بچه‌داری!»

گفتم:«عیب نداره حاج‌آقا صواب داره

هنوز حرف تو دهنم بود که سریع حرف قبلشو اصلاح کرد و گفت:«آره منم گفتم عیب نداره، بذار این حقوق من بعد مرگم لااقل برسه به این بچه. اما خیلی شیطونه!»

راست هم می‌گفت. تو همون چند دقیقه لحظه‌ای آروم ننشت. هر چی گیرش می‌اومد پرت می‌کرد این ور و اون ور. حاج‌اقا هم نفس عمیقی کشید و گفت:«بشین بچه ببینم»

نازنینو بغل کردم و رفتم دم در آشپزخونه تا سرشو با وسایل آشپزخونه گرم کنم که سحر اومد.

از بغل زمین گذاشتن همانا، بچه جیش کرد کف سرامیک‌های آشپزخونه.

به سحر گفتم:«پوشک نداره، جیش کرد به همه جا»

گفت:«پوشکا گرونند. بسته‌ای هشتاد تومنه منم پولی ندارم که براش بخرم»

گفتم:«یه پارچه کهنه‌ای چیزی بردار این طوری ول نباشه همه جا رو نجس می‌کنه»

به بهانه نوه خانم یوسفی با نازنین اومده بود بالا.

خانم یوسفی گفت که دختره گفته:«شوهرم قبل تولد دخترم تو تصادف مرده. خانواده‌اش هم هیچی به من ندادند. یه آپارتمان پنجاه متری دارم که پدرم به اسمم کرده. تو خونه مردم کار می‌کردم ولی از وقتی نازنین راه افتاده جایی قبولم نمی‌کنند و با این بچه نمی‌تونم کار کنم.

این حاج‌آقا هم بچه‌مو هی دعوا می‌کنه یا می‌زنه.اون روز هم دیدم که تو آشپزخونه داشت تو لیوان جیش می‌کرد. منم اون لیوانو انداختم بیرون. انگار حواسش نیست.

به من هم چندبار گفته بیا!!!

 منم گفتم حاج‌آقا من مثل نوه‌ات هستم و فقط اینجا اومدم که پرستارت باشم نه چیز دیگه‌ای. اونم به من گفت:«نه تو زنمی، بیا!

از ترس حاج‌آقا جرات نمی‌کنم آرایش کنم می‌ترسم خیال برش داره!

ازین کیس‌های بهتری هم بوده که حتی خونه هم بهم می‌دادند اما چون می‌خواستند زن باباشون باشم، قبول نکردم. الانم گفتم با حقوق حاج‌آقا یه پس‌اندازی برا بچه‌ام درست کنم اینم که یک وششصد بیشتر نمی‌گیره تازه دختراش هم اومدند گفتند برو برا عید خرید کن. این‌طوری که من چیزی نمی‌تونم پس‌انداز کنم. تو رو خدا بیاید باهاش صحبت کنید بهش بگید که من پرستارشم نه زنش!»

خانم ملکی می‌گفت:« من که اینو راستش راه نمی‌دم خونه‌ام. هم بچه‌اش خیلی شیطون و آتیش پاره‌است هم آدم می‌ترسه راستش! یه زن جون که معلوم نیست کی هست و چی؟ این بچه‌ هم معلوم نیست مال کیه؟ شایسته و خواهرش یه چی می‌گن خودش یه چیه دیگه.

من که به نظرم دروغ می‌گه. اگه شوهر داشته و حتی فوت هم شده، چرا بچه‌اش شناسنامه نداره؟!»

خانم یوسفی هم گفت:«آخه آدم چی بگه؟ می‌ترسی یه چی بگی بره به شایسته بگه بعدا معلوم نیست این بمونه یا نه، همساده با ما بد بشه!

البته من بهش گفتم:«حالا که اینجایی خونه‌اتو بده اجاره لااقل از پولش استفاده‌کن.

گفت«واستادم ببینم بچه‌هاش منو دوباره بیرون می‌ندازند یا نه؟»

بهش هم گفتم:«شاید این پیرمرد حالا حالاها زنده‌ باشه و به این زودی‌ها نمیره!»

و اونم گفت:«منم به دخترهاش گفتم:«من فقط یه دو سه سالی وامیستم و بیشتر نه. نمیام جوونیمو پای یه پیرمرد بذارم. الانم اگه هستم برا آینده دخترمه!»

با این حرفایی که خانم یوسفی گفت، راستش من هم ته دلم لرزید. با این که خیلی دلم براش می‌سوزه و گناه داره، اما منم پسر جون عذب دارم و شوهرمم سنی نداره.

یکی دوباری هم باهاش صحبت کردم ازم پرسیدم دختر و پسرت چی‌ کار می‌کنند؟ و تا گفتم دانشجویه گفت:«تو رو خدا مراقب باش. خیلی حواست به بچه‌هات باشه. یواشکی کیفاشونو بگرد. من دانشجو بودمو و دانشجوها رو دیدم. بعضی از دوستای من برای پول، تن‌فروشی هم می‌کردند. به منم پیشنهاد می‌دادند. تو کیفاشون همه چی پیدا می‌شد. خیلی حواست به بچه‌هات باشه»

این طوری که به من گفت،  بیشتر ازش ترسیدم. یعنی راستش بیشتر باورم شد که نکنه این هم خطا کرده و این بچه حلال نیست!.

الانم هر موقع تو راهرو و دم در می‌بینمش، به یه بهونه‌ای سریع از نگاه و کلام باهاش درمیرم تا مبادا راش به خونه‌ام باز بشه و بیاد بالا. اصلا دوست ندارم با شیدام آشنا بشه و هر موقع حمید و سامان میان، حواسم به راه‌پله و اومدنشون هست!

راستش می‌ترسم! دلمم می‌سوزه‌ها، اما ترسم بیشتره. این هم جوونه هم قشنگه و مهمتر این‌که چیزی برای از دست دادن نداره و این منو بیشتر می‌ترسونه!

حتی خودش می‌گفت:«مادرم حاضر نیست منو ببینه» و این خیلی برای من سواله که چرا؟؟؟ حتی اگه شوهرش هم نذاره یواشکی می‌تونست بیاد چند دیقه دخترشو ببینه و بره. اما چراااا؟؟؟ جوابش منو می‌ترسونه!

همسایه‌های دیگه هم همین‌طورند. حتی خانم یوسفی که شوهرش پیره و بچه‌هاش همه عروس و داماد شدند و نوه داره هم سعی می‌کنه در بره تا به این دختره گیر نکنه!

خانم مرادی می‌گفت:«ازین فرار می‌کنیم، از بقیه چی؟ این همه کوچه و خیابون‌ّها پر ازینا! اونا رو چی کار می‌کنید؟»

 

                                                                   «براساس واقعیتی تلخ»

 

 


نظر

 

                   «تا که ت گویند...»

 

تا که ت گویند تفنگت برندار

تانک خشم و تیرگی روشن مکن

تیغ تیز تفرقه بیرون مکش

 

تا که ت گویند تلافی سر مکن

ترس را در عمق جرأت دفن کن

تابوی نفرت به تنهایی کشان

 

هر چه تاریکی، بغل کن روشنی

تلخ‌ها شیرین بکش،

تدبیرها، تندیس کن

 

تانک‌ها را گل بزن

هر تفنگی، تیرک یک خانه کن

 

اندکی توتی بیار در کاسه‌ای

تیله‌های کودکی را رو نما

 

تار را بردار، تن بر تار زن

تاه کن اندوه و غصه، تازه ها را پهن کن

 

تا توانی تیم مهری گردآر

تعارفی کن توپ را در کوچه‌ای

تیرک دروازه‌ای تعمیر کن

تاب ده آن دخترک را بر درخت

 

روی دیوار خرابه عکس تاکستان بکش

تنبلی را دار زن، تنبور را بیدار کن

تنگ در آغوش گیر آن تکیه بر دیوار را

تک یتیم کوچه‌ای، تنها  تن آوار را

 

تکه تکه کن تکبر

تکبیرگو، تعظیم کن

 

ترس را در بند کن،

لبخند را تقسیم کن

 

در تنور عشق نانی تازه پز

تازه‌ها را تا که تازه‌است، تست کن

 

هر تبی را آرزویی است، تند نبضش را بگیر

تق‌تق در می‌رسد قلبت برو تسلیم کن

 

تور مهتاب است امشب،

پنجره دارد تماشا

 رو به دریا کن تماشا، رقص مهتابی دریاست

 

 

ت به ت تکرار کن تاریخ دلداران عشق

کهنه‌های تازه مانده از تمناهای اشک

 

ثبت کن سکان ساکت مانده‌ی سرخ نگاه 

التماس تاب‌خورده در فرود اشک و آه

 

تا توانی تیشه را اندیشه کن

تیرگی را روشنی، روشنی، تکثیر کن

 

تا بدانی تا که ت گویند تفنگت برندار

تیرها، تنبیه‌ها، نفرت و تشویش‌ها،

با طنابی رو به تنهایی ببند

تا تبسم هست، تحمل هست چرا تیر و تفنگ

تا که صلح و دوستی‌ چرا قهر است و جنگ؟

 

تا که ت گویند تعارف کن دلت

رو به تابش پهن کن دست تمناهای سخت!

 

تا که ت گویند، تو، معنی مکن

هر ت‌ای تو نیستی تغییر کن

 

 

 

 


 

«یا نور یا منور النور»

زیر سایه تاریکی

 

خدایا زیر سایه این آسمان چه می‌گذرد؟ چه می‌گذرد که چنین تمام زمین و زمان در دست ناپاکی و ناعدالتی مچاله می‌شود؟ چرا این شهر این همه صدای توحش می‌دهد؟ چرا گوشه به گوشه‌اش، دلخراش‌ترین طبل‌ها را می‌نوازد؟

صدای گریه کودک همسایه مدام به گوش می‌رسد که مادر او را به باد کتک، نوازش می‌کند! شب از نیمه‌اش گذشته و صدای کودکی خردسال و نوپا با ضجه‌های دلخراش به گوش می‌رسد! دیوارها نازک است و خانه‌ها کم عرض و از لابه لای تمامی این فقر وسعت، صدای ناله‌های کودکی آسمان شب را خراش می‌دهد! صدای فریاد کودکی که به جای خواب نیمه‌شب در گریه نامهربانی مادر، شب زنده‌دار است!

نیازی به سپردن گوش بر دیوارها نیست که از تمامی سوراخ‌های دیوار خانه با تمام پنجره‌های بسته، صدای کودک به گوش می‌رسد! صدایی که برایش هیچ یاریگری وجود ندارد! صدای فریاد مادری جوان و بی‌حوصله که تمام رنج‌های ندیده‌‌‌اش را و آرزوهای سرکوب‌شده‌اش را بر سر کودک آوار می‌سازد!

صدای فریاد دیوانه‌وار دخترکان همسایه بر سر پدر بیمار و افسرده‌ حالشان که هیچ ساعتی از روز پایان نمی‌یابد. انگار با فریادی ناتمام به دنیا آمده‌اند. فریادهایی ناخوش و ناهنجار و ناسزاهایی زشت و کریه! خسته نمی‌شوند ازین همه فریاد روز و شب! ازین همه سر و صدا! ازین همه صدای کتک و تهدید!

کوچکتر از آن است خانه‌شان تا صدایشان را در چاردیواری خود پنهان سازند! و نعره‌هایشان بلندتر از آن است که در هیچ چاردیواری پنهان بماند!

راستی آن‌ها که خانه‌هایشان بزرگ است و پنجره‌هایشان دو جداره، صدای کودکانشان در گلوی خانه، خفه می‌ماند؟ صدای پدران و دخترانشان چطور؟

از پنجرة آن سوی خانه، صدای فریاد زنی به گوش می‌رسد که به باد کتک شوهر به دیوار کوبیده می‌شود و صدای فرزندانشان که در سرخی نعره‌های پدر، ازین سو به آن سو می‌دوند و می‌گریند!

سر کوچه مردی میانسال و خموده‌،‌ تمام شب را در سرما و بی‌کسی، لب باغچه به صبح می‌رساند! نه عقل درستی و نه کاری و نه کسی او را از اندوه تاریک و سرد کوچه‌ها رها نمی‌سازد و در زردی چهره‌اش، فقرش و بی‌کسی‌اش یاد سال‌هایی را می‌شنوی که با کمترین مزد برای آهنگری کار کرده و حالا تنها و بی‌کس در کنار سرمای لب باغچ‌ها و کوچه‌ها رها شده‌است!

در تنگنای همین کوچه صدای نفس‌گیر دخترکانی را می‌شنوی که از سرمای خانه‌هایشان به بن‌بست کوچه‌ها فرار می‌کنند تا در آغوش پسرکی جوان،‌ محبت و عشق را پیدا کنند! شاید اگر خیلی سنشان باشد به یازده یا دوازده برسند. دخترانی با لباس‌های مدرسه که از پس دیوار بلند درس به باریکی و بن‌بستی کوچه‌ها پناهنده می‌شوند تا تجربه‌هایی نو را از حس عشق، لمس نمایند. تجربه‌هایی از جنس اضطراب و دلهره و در رنگ و روی بچگی و با کلماتی از ترس و وحشت که در صدای زشت ناسزا تکرار می‌گردد. کودکانی که نمی‌دانند برای عشق و دوستی از مرز جنسی دیگر باید چه کلمات و واژگانی را به کاربرند و با کدام آهنگ نگاه به دیگری بنگرند! کودکانی از حاشیه فقر مهر و محبت از درون خانه‌هایی که تداعی زندان‌های انفرادی است و یا خانه‌هایی در اوج آسودگی و بی‌توجهی!

اینجا کنار تمامی ماشین‌های پارک شده، جوان‌هایی سر به زیر در تنگنای جوها خود را جا داده‌اند تا در خماری لحظه‌‌های دود و مواد، خود را از شر تمامی رنج‌هایشان، رها سازند و در بی‌خیالی نه چندان ماندنی برای اندک لحظه‌هایی در خلأ معلق گردند!

آن سوتر مردی دست زنی از خانه همسایه گرفته و این سوتر زنی در آغوش مردی دیگر به دنبال خوابی سپید می‌گردد!

این‌جا کودکان را از در خانه‌هایشان و از دست مادرانشان می‌دزدند! این‌جا پدری برای یک گرم تریاکش، دخترکش را می‌فروشد!

این‌جا زنی برای سیر کردن شکم فرزندانش، کنار خیابان به انتظار می‌ایستد! و مردی برای فرار از نگاه انتظار خانه به گوشه خیابان رانده می‌شود!

این‌جا از صبح تا بوق سگ مردی و زنی کار می‌کنند تا فقط بتوانند از گرسنگی نمیرند و کنار خیابان چادر نزنند! آن‌ها هرگز نه یکدیگر را می‌بینند و نه صدای خنده و کلام کودکانشان را می‌شنوند!

این‌جا بر سر هر سطل زباله‌ای چندین کودک و نوجوان تا کمر خم‌اند تا از میان زباله‌های خانه‌ها، روزی خود را پیدا کنند!

این‌جا مردم در راحتی نیز ناراحتند چرا که صدای ناعدالتی گوششان را کر کرده‌است! این‌جا هیچ کسی از خانه همسایه خبر ندارد و مهم هم نیست که چه در خانه‌هایشان می‌گذرد!

این‌جا پلیس هم هیچ کاره است! اگر مرد همسایه زنش را بکشد هم اشکالی ندارد فقط جنازه را که تحویل داد شاید صدایش کنند!

این‌جا دیوانه‌ها آزادند تا در خیابان‌ها به روی مردم قمه و شمشیر بکشند! آن‌قدر زیادند که تمامی دست‌بندهای شهر تمام شده‌اند!

این‌جا دزدهای ثروتمند، مقام شامخی دارند و کارگران زحمتکش بی‌ارج و قربند! آن‌ها برده به دنیا آمده‌اند و برده نیز از دنیا خواهند‌رفت و حق این که حقشان را بخواهند نیز ندارند!

صدای خنده‌های این شهر، تلخ و شوم است! از صدای خنده‌هایشان، تلخی زبری را می‌شود، شنید! لب‌ّهای خنده زیباست و قرمز اما صدایش تیز است و دردآور!

این‌جا انسانیت مرده و آدم‌ها در جنونی ناهشیار به این سو و آن‌سو می‌دوند! این‌جا صدای گرگ‌ها را از روی پشت بام‌ها که نه، از درون خانه‌ها می‌توان شنید!

این‌جا، تاریکی منزل کرده وسیاهی جاخوش! اندکی روشنایی هم اگر هست در انبوهی از تاریکی گم و محو است!

این‌جا برای هیچ‌کسی مهم نیست که صدای کودکی نالان از درون خانه‌ای کوچک به گوش می‌رسد!

 این‌جا برای هیچ کسی مهم نیست که دیگری در دردی خاموش به مرگی آهسته و ناخوش محکوم است!

این‌جا همه دردشان از دیگری دردناک‌تر است !

این‌جا اصلا دیگری‌ای وجود ندارد

این جا تاریکی لانه کرده است و تخم گذاشته و کودکان سیاهش را بر سر شهر پرواز داده‌است! این‌جا قلب‌ها در آغوش تاریکی همبستر شده و سیاه گردیده است!

این‌جا آتش، خانه‌ها را خاکستر نموده و بر دیوارهایش با زغالی سیاه با خطی درشت و زشت، بلند و ناخوش نام تاریکی را نوشته‌است و پایش را تمام مردم شهر با خون سیاه خود، امضا نموده‌اند!

 

 

 

 


 

یا حق

محمد جان، گشنمونه

 

دیر در راهروهای قطار را باز کردند. ده دقیقه بیشتر تا حرکت قطار نمانده‌بود. مردم از سر و کول هم بالا می‌رفتند تا زودتر خود را به کوپه‌شان برسانند. تا به حال این‌گونه ایستگاه قطار را شلوغ ندیده‌بود. یا هولش می‌دادند یا از ازدحام و شلوغی دیگری را هول می‌داد. صدای جیغ و داد کودکان بلند شده‌بود.

همه با اضطراب و عجله می‌دویدند. انگار قیامت شده‌بود. هر کسی خودش بود و ساکش و کاری به دیگری نداشت. حاضر بودند از روی هم رد شوند تا زودتر به کوپه برسند.

یکی از کارکنان ایستگاه بلند به مردم مضطرب و دوان گفت:«عجله نکنید. قطار کمی با تأخیر میره.»

ساکش را از دست راستش به دست چپش داد و بلیطش را دوباره نگاه کرد. یادش رفته‌بود واگن هشت بود کوپه هفت یا واگن هفت بود کوپه هشت؟

از بالای عینکش بلیط را خواند: واگن هفت کوپه هشت.

تا دم در واگن هی با خودش تکرار کرد: واگن هفت کوپه هشت

واگن هفت کوپه هشت

واگن هفت کوپه هشت

واگن هفت کوپه هشت

بس عجله کرده‌بود و حرص خورده‌بود حافظه کوتاه مدتش همراهی نمی‌کرد.

صدای بلندگو او را به خودش آورد:

مسافرین محترم مشهد تهران ساعت 21 و 30 دقیقه تا دقایقی دیگر قطار حرکت می‌کند. لطفا سوار شوید.

 با خودش گفت:«الان که گفت:«عچله نکنید هنوز وقت دارید»

به در واگن که رسید نگاه به بالای پله کرد تا ببیند واگن هفت است یا ......

خدایا، هفت بود یا هشت؟

اگر کسی نبود حتما یکی وسط کله‌اش زده‌بود!

مأمور قطار گفت:«آقا لطفا بلیطتون»

نگاهی به مأمور کرد و با خنده گفت:« اینقد تکرار کردم واگن چند کوپه چند، پاک یادم رفت چند بود!»

و بلیط را که توی دستش مچاله شده‌بود به مآمور قطار داد.

مآمور قطار با خنده گفت:«عیب نداره آقا، از بس فکرها مشغوله! و به شوخی گفت:« شایدم از پیریه!»

مرد خندید و گفت:«درستش همون سومیشه»

مامور قطار که از شوخی مرد خوشش اومده‌بود در حالی که نگاهی به بلیط انداخت گفت:«درست اومدید. بفرمایید بالا»

همچین پایش را بالا گذاشت دم واگن شلوغ شد. همه می‌خواستند با هم بالا بروند.

او که تیزتر بود توانسته‌بود خودش را ازین ازدحام دم در بالا بکشد.

توی راهرو هم شلوغ بود. به خصوص خانواده‌ها بچه‌دار بیشتر سر و صدا می‌کردند.

کوپه‌ها را شمرد تا به کوپه هشت رسید.

«ای بابا، صندلی چند بودم؟

داخل کوپه رفت و دوباره بلیط را نگاه کرد: صندلی 45

هنوز داخل نشده‌بود که بقیه هم کوپه‌ای‌هایش دم در ایستاده‌بودند. ساک کوچکش را زیر صندلی گذاشت و سریع نشست.

سرش از این همه شلوغی و بدو بدو و استرس، درد گرفته‌بود.

چه مسافرتی بود! همه‌اش نگرانی و بدو بدو و حالا هم یک کوپه شش تخته در پییتی!

کوچک و تنگ و کثیف! از سر ناچاری و کار مجبور شده‌بود با این قطار برگردد.

صندلی وسط باید می‌نشست. این را هم از بدشانسی‌اش به حساب آورد.

اصلا حوصله نداشت. دلش می‌خواست همه زودتر چمدان‌هایشان را سر جایش بگذارند و زود برق را خاموش کنند و بخوابند.

یک پیرمرد با پسرش رو به رو نشستند و یک مرد جا افتاده نیز کنارشان.

سمت راستش جوانکی نشست و سمت چپش یک مرد چاق بو عرقو!

تمام این‌ها را به حساب بدشانسی این بارش گذاشت.

با اکراه خودش را از کنار مرد چاق، آن‌طرف‌تر کشید و به جوانک نزدیک‌تر شد.

هر چه آن‌طرف‌تر می‌رفت، چاقالوهه بیشتر پهن می‌شد!

بلاخره قطار به راه افتاد.

پیرمرد و پسرش سفره نانشان را تازه پهن کردند که شام بخورند. بوی شامی تو فضای کوچک و تنگ کوپه پیچید. دیگه نزدیک بود بالا بیاورد.

خسته بود و نا نداشت تا از کوپه خارج شود.

پیرمرد ظرف شامی و نان را تعارفشان کرد.

با خودش گفت:«آخه این ساعت شب کسی گرسنه سوار قطار میشه؟ چه وقت شام خوردنه؟ تا صبح توی کوپه بوی شامی میاد!»

جوانک کنارش بی‌صدا بود و بی اعتنا.

برای این که از مرد چاق فاصله بگیرد کم بود روی کول جوان بنشیند.

منتظر بود تا شامشان را بخورند و سریع تخت‌ها را باز کنند و او بخوابد. تخت سوم را هم دوست نداشت نفسش آن بالا می‌گرفت.

سرش را به صندلی تکیه داد تا چشمانش را نشسته ببندد.

در همین موقع صدای اس موبایل جوانک بلند شد. آن را هم نکرده‌بود کم کند و با صدایش چشمانش باز شد.

جوانک صفحه را بازکرد.

سرش کنار سر جوانک بود.

روی صفحه پیامی آمده‌بود:

«محمد جان، گشنمونه. خجالت می‌کشیم دیگه از همسایه چیزی بگیریم»

جوانک گوشی را خاموش کرد. تخت سوم را بازکرد و بی‌هیچ حرف و سخنی پایش را روی پله نردبان گذاشت و خودش را بالا کشید و روی تخت رو به دیوار کوپه دراز کشید.

مرد به آن سوی تاریکی پنجره، خیره ماند! دیگر هیچ صدا و بویی را نمی‌شنید. مرور تمام بدشانسی‌هاش هم از یادش رفت. خوابش هم پرید.

فقط مدام آن پیام جلوی چشمانش راه می‌رفت:

محمد جان، گشنمونه. خجالت می‌کشیم دیگه از همسایه چیزی بگیریم!!

محمد جان گشنمونه

محمد جان گشنمونه

محمد جان گشنمونه

محمد جان گشنمونه..........