سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

« تولد در کلاس»

درست سیزده سال پیش بود. انگار همین دیروز بود. انگار همین لحظه پیش بود!

          پسر بزرگمـ را حامله بودم. تمام  این دوران را در مدرسه گذراندم و بچه‌ها به خوبی از این مطلب آگاه بودند. بر عکس پسر دومم  که بچه‌ها اصلا متوجه نشدند اما بچه‌ها از وضع ظاهرم ، ناگفته خبر داشتند. خداییش هم هیچ موقع چیزی به رویم نیاوردند و من هم اصلا دوست نداشتم حرفی سر این قضیه پیش بیاد.

           اون سال جز سال‌هایی بود که خیلی خیلی بچه‌هایش را دوست داشتم و دوست بودیم تا معلم و شاگرد!

           خیلی صبور و پرحوصله بودم و هر وقت یاد اون دوران می‌افتم ، حسرتش را می‌خورم که چقدر آرام و صبور و خوش‌خلق بودم. هیچ چیز نمی‌تونست منو ناراحت کنه! هر اتفاق و هر حادثه تلخی برام بیشتر خنده‌دار بود تا گریه‌دار!

         تنها هم تهران بودم و مادرم اینا مشهد بودند و  لااقل به خاطر این مطلب در شرایط سختی بودم.

        حوصله گاز و آشپزی رو نداشتم و از بوی غذا بدم می‌آمد . وقتی هم که از مدرسه برمی‌گشتم به یک پفک پناه می‌بردم و خودمو سیر می‌کردم! شاید برای همینه که سینا الان همه‌اش دنبال چیپس و پفکه و در مقابل این هله هوله‌ها اصلا نمی‌تونه مقاومت کنه و صبوری نشون بده! همیشه هم سر این مطلب باهاش دعوا داریم! با این که حالش بعد خوردن این‌ها بد هم میشه اما دست‌بردار نیست!

         مدرسه ما، فضای یک خانه بود که با تیغه‌کشی و پارتیشن‌بندی به کلاس درس تبدیلش کرده‌بودند. برای همین فضای خوبی برای کلاس درس نداشت.

         یک دالان دراز کم نور و تنگ، با تعداد زیادی دانش‌آموز که لب تا لب کلاس را پر کرده‌بودند. همه هم بچه‌هایی بزرگ و پهلوان که بعضی‌هاشون از من نیز درشت‌تر و بزرگ‌تر به نظر می‌رسیدند.

          یک کلاسمان هم ، پنجره‌اش رو به آبدارخانه بود و انواع و اقسام بوهای مختلف غذا و انواع و اقسام صداهای آدمیزاد از آن شنیده‌می‌شد!

        حالا در این فضا چطور درس بدهیم، ترفند معلم بود و شگرد شعبده‌بازی همیشگی معلمان و دانش‌آموزان!

            کوچکترین صدای کلاس توی دفتر بود و کمترین صدای کلاس مثل بمبی توی مدرسه صدا می‌کرد! و کسانی برنده این کلاس‌ها بودند که خشک و عبوس و اخمو به کلاس می‌رفتند و بچه‌ها را به گلوله می‌بستند و بیرون می‌آمدند و امثال من دایما مورد توبیخ بودند که کلاستان خیلی پر سر و صداست! در حالی که این طور نبود و فضا و فیزیک کلاس و دفتر مدرسه خیلی به هم نزدیک بود و کلاس فعال و گروهی، با صدا و حرف و گفتگو همراه بود و نمی‌شد در سکوت کار کنی! یا باید با تفنگ وارد کلاس می‌شدی یا بیرون که می‌آمدی به تفنگ می‌بستنت!

         به هر حال من یکسال بیشتر در آن مدرسه نبودم و بعد به دنیا آمدن پسرم ، یکسال مرخصی گرفتم چون تمام مرخصی زایمانم توی تابستان بود و پسرم بسیار کوچک بود و به من خیلی نیاز داشت و دلم نمی آمد نوزاد چهارماهه را توی مهد بگذارم! برای همین برای یکسال در خانه نشستم!

         بعد تعطیلات عید که دلم برای بچه‌ها حسابی تنگ شده‌بود به مدرسه آمدیم. دیرم می‌شد که به سر کلاس بروم و عجله داشتم تا هر چه زودتر به کلاس بروم وبچه‌ها را ببینم!

        کلاس سومم، در طبقه دوم بود.

      با همکاران از پله‌ها بالا رفتیم. هر کسی راه کلاسش را گرفت و رفت.

        در کلاس من بسته‌بود و هیچ‌ صدایی از آن نمی‌آمد.

       تعجب کردم که این بچه‌ها چه ساکتند! یا معلمی سر کلاس است؟!

       با دو دلی و شک در کلاس را زدم و آرام دستگیره را کشیدم پایین، تا اگر اشتباه آمده‌ام و همکاری سر کلاس است باعث ناراحتی و بی‌نظمی نشوم.

       بچه‌ها دو سه روزی می‌شد که مدرسه می‌آمدند اما من روز اول بعد عیدم بود.

       دستگیره را که پایین کشیدم و در را اندکی باز کردم، متوجه شدم بچه‌ها آرام نشسته‌اند! از همان میز اول از دم در پرسیدم : با شما دارم؟

       مریم و بغل دستی‌اش با خنده و شوق و ذوق گفتند: بله خانم!

      حالا که مطمئن شده‌بودم در را کامل باز کردم و با خوشحالی وارد شدم.

      تا وارد شدم، یه چیزی مثل بادکنک بالای سرم ترکید و یک عالمه کاغذ رنگی روی زمین وسرم ریخت!

    گل‌ها را بچه‌ها پرپر کرده‌بودند و به محض ورودم روی سرم ریختند و با صدای بلند و با دست و شادی همه با هم گفتند: تولدتون مبارک....

         خیلی جا خوردم...! اصلا توقع نداشتم.... ! بچه‌ها می‌دانستند من متولد اول بهارم ولی فکر نمی‌کردم که بعد پانزده، شانزده روز از عید یاد تولد من باشند!

        خیلی شگفت‌زده و خوشحال شدم! از این که این همه شادی را در صورت این بچه‌ها می‌دیدم، غرق شادی و سرور می‌شدم! از این که این همه به من محبت داشتند، شرمنده بودم و از این که در ابراز احساسم نسبت به آن‌ها، وقت زیادی نگذاشته‌بودم و نداشتم، خجالت‌زده بودم!

       نمی‌دونستم که این محبت و لطفشان را چگونه جواب دهم؟!

        در عین حال هم از دفتر می‌ترسیدم که الان سر می‌رسند! برای همین ضمن تشکر از بچه‌ها و ابراز خوشحالیم نسبت به این محبتشان، خواستم تا آهسته‌تر دست بزنند و کمتر هورا بکشند!......

     یک چشمم شادی بود و یک چشمم ترس و  لرز دفتر........

      با این ترس نمی‌توانستم به خوبی احساسم و شادیم را برایشان به صدا درآورم  و دایما می‌خواستم آرام‌تر باشند....

       که ناگهان در با لگد به دیوار کوبیده‌شد و مدیر و ناظم بسیار مهربان....! جلو در مثل بت ابوالهول ایستادند ..

      بچه‌ها از ترس نگاه خشم‌آلود و غضبناک مدیر و ناظم، بی‌صدا، سرجایشان ایستادند و من صاف‌تر از بچه‌ها و لرزان‌تر از آن‌ها سرجایم میخ‌کوب شدم!

      مدیر نعره‌ای جانانه برکشید که: چه خبرتونه؟ .... بیشعورها...! اینجا مدرسه است یا سالن عروسی؟! کی به شما اجازه همچین کارهایی رو داده؟!  ..... می‌دونم با نمره انضباطتان چه کنم؟!

      یکی از بچه‌ها با ترس ولی محکم گفت: اجازه خانم، برای خانممون تولد گرفتیم!

     - غلط کردید ! اینجا مدرسه است و قانون دارد ! از نمره انضباط تو ده نمره کم می‌کنم دختره پررو....

      بچه‌ها و من سر جایمان میخ‌کوب شده‌بودیم! از ناراحتی سرم بلند نمی‌شد! دوست نداشتم نگاهشان کنم! حرف‌زدنم هم بی‌فایده بود! دفعه اولشان نبود! با این که زن بودند اصلا موقعیت منو تو او وضعیت درک نمی‌کردند!

        همان دم در ایستاده‌بودند و چشم‌ها هر کدام اندازه یک پیاله و خشمناک به بچه‌ها می‌نگریستند انگار می‌خواست با نگاهش زهر چشم بگیرد!

      مدتی در سکوت و خشم به بچه‌ها نگریستند و نه آن‌ها چیزی به من گفتند نه من..! ولی قیافه‌ام کاملا معلوم بود که چقدر از این رفتارشان ناراحت شده‌بودم.....!

     مأموران زندان رفتند و در کلاس را بستم.

    تا در کلاس را بستم با صورتی پر از خنده به بچه‌ها گفتم: شما ببخشیدشان، آن‌ها جوان نیستند!

     بچه‌ها که عکس العمل منو دیدند کلا یادشون رفت چه اتفاقی افتاده و انگار نه انگار الان با آن‌ها دعوا کردند....!

     کادوهایشان را با یک کیک تولد روی میزم گذاشته‌بودند...

     با خوشحالی به سمت میزم رفتم از آن‌ها خیلی تشکر کردم! از این که به خاطر من توبیخ و توهین شده‌بودند، عذرخواهی کردم!

     با شادی و دست بی‌صدا یکی یکی ،کادوهایشان را باز کردم و تشکر نمودم

       کادوها خیلی جالب بودند.....! گیره سر کوچک ! کفش کوچک دخترانه! یک جوجه که کوکش می‌کردی راه می‌رفت! یک دست لباس نوزاد دخترانه! و چند کادوی دیگر که یادم نیست ولی همه دخترانه بود...!

      طفلک‌ها فکر می‌کردند، بچه، دختر است یا شاید هم دوست داشتند، دختر باشد!

     با این که دعوایمان کردند اما خیلی خوش گذشت و خودمان را به هیچ وجه به ناراحتی آن‌ها وانگذاشتیم!

        آن سال اگرچه از دفتر و مدیر خیلی خوش‌به حالم نبود اما از جانب بچه‌ها، فول فول بودم و اینو هرگز به شادکردن دل آن اخمالوها ، نمی‌فروختم!

     من مسئول دل دخترام بودم و داشتمشان و آن‌ها مسئول دل من و بچه‌ها و نداشتنمان.....! جایی توی قلبشان برای ما نبود ما هم که نمی‌شد به زور تو قلبشان برویم همان بیرون تو قلب هم ماندیم!

         یکسال دیگر هم در مدرسه‌ای دیگر بعد عید برایم تولد گرفتند اما آن‌جا مدیر و معاون مهمانمان بودند و شریک شادی‌مان و ماندگار در قلبمان ! و اصلا قابل قیاس با آن سال نبود چون کلا عکس هم بودند!

       بعد حدود سیزده سال از آن ماجرا و آن مدرسه، یک روز کنار یک کیف و کفش فروشی با پسر بزرگم به تماشا ایستاده‌بودم........

         احساس کردم یکی دارد صدایم می‌زند......

        خانم اخلاقی؟

          برگشتم و نگاه کردم . یک خانم بسیار محجبه و زیبا و جوان مقابلم ایستاده‌بود.

            فهمیدم باید یکی از دانش‌آموزان قدیمی‌ام باشد!

         با خوشحالی گفتم: بله!

           گفت: خودتونید خانم اخلاقی؟!

           منم ....... تو مدرسه ........... یادتونه ؟

        براتون تولد گرفتیم ! دعوامون کردند!

          بزرگ شده‌بود. در حجاب کامل هم بود نشناختمش اما یادآور آن سال بود و یادگار آن روزهای خوش!

         گفتم: چرا یادمه ! مگه میشه شماها رو فراموش کنم!

        خیلی با مزه نگاهم می‌کرد

        یکدفعه گفت: خانم میشه بغلتون کنم؟!

        با خوشحالی گفتم: البته، آرزوی منه و بغلش کردم!

         شوهرش دم در ایستاده‌بود. یک جوان بسیار مومن و سر به زیر

        سلام و احوالپرسی کرد.

         دخترم به توی ماشین کنارمان اشاره کرد و دو دختر کوچک داخل ماشین را نشانم داد و گفت: خانم، اینا دخترامند!

          خیلی ناز بودند.. . با هاشون سلام و بای بای کردم

         منم به پسرم اشاره کردم و گفتم: اینم همون دختریه که براش گیره و دست‌بند و کفش خریده‌بودید!

       خندید و گفت: ای وای......... یعنی دختر نبود!؟

       گفتم: نه دیگه داری می‌بینی که یه پسر ساکت و آرام!

        آن روز از دیدن اون دخترم آن قدر خوشحال شدم که با هیچ شادی عوضش نمی‌‌کردم!

        تمام خاطرات آن روزهایم با دیدن او برایم زنده شد! به خصوص این که با شوهر و دخترهایش دیدمش!

       امیدوارم روزگار همه‌ی شما به شادی و خوشحالی باشد و روزگار همه را نیز شاد نگه‌داریم!

     هیچ‌گاه، هیچ کس از هیچ نامهربانی، شاد نخواهد‌بود. شاد باشید و شادی را مهمان دل همه کنیم!





موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 93 مهر 15 :: 4:31 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 77
بازدید دیروز: 74
کل بازدیدها: 159629