سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز


«راستش حسن ...»

پسر دوم و فرزند آخرش بود.

لاغر و تکیده بود و تنها بر روی استخوان‌هایش، لایه‌ای نازک از پوست کشیده‌بودند. بداخلاق و بددهن بود و در عین حال ساده و بی‌کلک!

زورش به مادر پیر خوب می‌چربید! و در برابر هر اعتراض و شکایت مادر، خیلی راحت صدا را بالا می‌برد و دعوا راه می‌انداخت و گاهی نیز ناسزا را پیش می‌گرفت!

کودکی‌اش نیز کم از این بزرگی ناهنجارش، بی‌دردسر و بی‌اذیت و آزار نبود!

کوچک بود. شاید سه‌ساله. چنان مریض شد و در بستر درد افتاد که چیزی از نماندنش، نمانده‌بود! شب‌ و روز مادر بر بالای سر فرزند مریض و زردرو به سختی وگریه و آه ودعا می‌گذشت.

هر نذری کردند و هر راهی رفتند اما مشکل این پسربچه‌ کوچک ، بزرگتر از این حرف‌ها بود. روده‌هایش، با روان و جسم و جانش، همراهی نمی‌کرد و کودک خردسال را در بستر بیماری به خود می‌پیچاند.


روزی یکی از نزدیکان به خانه آمد. اسد کوچک را بغل کرد و با ناراحتی به چهره زرد و پر دردش ، نگاه کرد.

دستی بر روی زار و نزار کودک بیمار کشید و همان‌طور که چشمانش، در گودی عمیق چشمان کودک مریض، فرورفته‌بود، گفت:« کو اسمش را عوض کنید شاید فرجی شد! این بچه‌ی زردرو را به نام امامی که سم به او دادند و رنگ‌رویش را زرد ساختند، حسن بنمایید، شاید آقا خودش نجاتش داد!»

راه‌های زیادی نشانشان داده‌بودند اما انگار کلام نافذ این مرد و نگاهش، باور و ایمان را در دل مادر دردمند، انداخته‌بود که این راه  سخت نیست! مثل همه‌ی راه‌های دیگر امتحانش می‌کنیم.

مرد از جا برخاست و بیرون رفت.

تا دم در به بدرقه‌اش رفتند.

 

مادر آرام و غمگین به بالین بیمار پسرش برگشت. جسم بی‌جان و سبک کودک بیمارش را در آغوش گرفت . چهار زانو نشست و کودک را روی پایش گذاشت و دستان سرد و بی‌روحش را بر سر و روی کودکش کشید. چشم در چشمان بسته و ناتوانش دوخت و گفت:« تو حسنی! حسن ! من تو را حسن می‌نامم و سپس سر روی سینه‌ی بیمارش گذاشت و زار زار گریست و فریاد زد خدایا، تو را به امام حسن(ع) قسم می‌دهم فرزندم را شفا بده! و های های گریست!

حسن کوچک ،بی‌رمق‌تر از آن بود که حتی صدای مادر را بشنود.

اندکی سوپ رقیق برای حسن تازه نام آورد و با قاشق کم کم در دهانش می‌ریخت ولی به ثانیه‌ای نگذشته‌بود بیشتر از آن‌چه مادر در حلقش کرده‌بود را برگرداند و مثل یک مرده‌ی ، بی‌نقش و بی‌جان در آغوش مادر از حال رفت!

 

پدر کنار بستر بیمار کودک دو زانو و شکسته ،نشست و بی‌آن که چیزی بگوید، صدای خرد شدن قلبش را می‌شنید و تکان‌های پاهایش را احساس می‌کرد.

مادر رو به آسمان کرد و با اشک و ناله، خدا را صدا زد: خدایا! راضی‌ام به رضای تو ولی نگذار حسنم این‌همه رنج بکشد! خدایا یا بچه‌ام را شفا بده یا .....

به زبانش نمی‌چرخید که یا ... را بگوید و محکم‌تر  و سنگین‌تر زد زیر گریه!

از شدت خستگی و ناراحتی هر دو کنار بستر بیمار کودک خوابشان برد.

 

صدای اذان صبح از گلدسته مسجد شنیده‌می‌شد. با نوای الله اکبر، مادر چشمانش را بازکرد. از جا برخاست و پر از غصه و رنج و درد، وضو گرفت و به نماز ایستاد. توان بالا بردن دست‌هایش را برای دعا نداشت. سر بر سجده گذاشت و ناتوان و ساکت، در سینه و به نجوای دل، از خدا کمک خواست.

روی سجاده نشست و با صدایی گرفته و خفه، مردش را برای نماز صدازد.

از شدت ناراحتی، شب گذشته حتی شام هم نخورده‌بودند! شامشان چه بود؟! ناهار چه‌ خورده بودند و صبحانه و ناشتایشان جز گریه و غصه چه بود؟

چگونه از گلویشان لقمه‌ای پایین می‌رفت در حالی که کودکشان، زردآب و خون بالا می‌آورد!؟

 

مرد که انگار اصلا نخوابیده و تمام شب را بیدار بوده با چشمانی باز و نگران، بدون اندک نشانه‌ای از خماری خواب و استراحت، چشم به کودک بی‌حال و بی‌رمقش انداخت.

دستش را دراز کرد و دستان کوچک و نحیف کودکش را در دست گرفت.

از جایش خیز تندی برداشت و دست دیگر کودک را نیز گرفت و با حیرت و شگفتی، زن را صدا کرد!

- تب‌ نداره بیا ببین! .... تب نداره....

و سریع پیشانی و سینه‌اش را لمس کرد و با خوشحالی و گریه گفت:« تب نداره!»

 

زن چهار دست و پا و شوکه شده به سمت کودک خیز برداشت و خود را به او رساند و سریع، دست و پای حسن را لمس‌کرد. نشانی از تب نبود! تب خانه‌ی کودک کوچک را ترک‌کرده‌بود و دست از آزارش کشیده‌بود!

هر دو اشک می‌ریختند و حسن کوچک را به سینه می‌فشردند!

شفا بود یا درمان، خدا می‌دانست.! نه آن که حسن کاملا خوب شود مجبور شدند برای بهبودش زیر تیغ جراحی ببرندش و تکه‌ای از روده‌اش را بردارند.

به هرحال جانش نجات یافت و دوباره به زندگی برگشت.

حسن کوچک هر روز بزرگتر می‌شد و هر روز شیطون‌تر و کوچه‌ای تر!

کسی نبود که در خانه‌شان را نزد و شکایت حسن را به در خانه نیاورد! دیوار صاف و کجی نبود که حسن بالا نرفت و سنگی نبود که روی سنگی، ساکن نگذاشت! هر هنر و تخصصی که داشت از خودش به خرج می‌داد و صدای آسمان و زمین را درآورده‌بود! و از همه بیشتر آه و نفرین مادر!

 

بداخلاق‌ هم بود و بددهن! هر چه در کوچه‌ها یادمی‌گرفت، تحویل مادر می‌داد و مادر نیز در هیاهوهای او، بی‌طاقت می‌شد و دست بلند می‌کرد و سر و صدا می‌کرد و چون دیگر زورش نمی‌رسید، آه و نفرینش به آسمان بلند می‌شد!

 

مشکل روده‌های حسن خوب‌خوب نشده‌بود و هر از گاهی او را حسابی می‌آزرد! به حدی که کنترل مدفوعش را از دست می‌داد و حتما باید از پوشک‌های بزرگ‌سالان استفاده‌می‌کرد. نشستن و برخاستنش سخت می‌شد و مدام سوزش و درد داشت!

 

و چون نمی‌توانست خوب بخورد و بیاشامد، همیشه لاغر و نحیف و زردرو بود! شاید همین درد هم، اخلاقش را واژگون ساخته‌بود و روانش را می‌آزرد!

جز با دار و دسته دوستان، با کسی به خوبی کنار نمی‌آمد و برادر و خواهرها را فقط تحمل می‌کرد و گاهی حتی تحمل هم نمی‌کرد! کمتر با خانواده و خواهر و برادها صحبت می‌کرد و اگر حرفی می‌زد، بساط دعوایش را به خوبی می‌چید و دیگران هم معمولا کوتاه نمی‌آمدند و یک میدان جنگ حسابی آن وسط درست می‌شد!

گاهی مادر پشیمان می‌شد که آن‌همه خون دل برای او خورده‌بود و شفایش را از خدا خواسته‌بود! و در اوج ناراحتی و دل‌شکستگی، گاهی به روی حسن هم می‌آورد که خودم خواستم تا تو درد ومصیبت، زنده بمانی!


حسن بزرگ شده‌بود و حالا می‌شد به شادی و با شاباش، شاباش او را از خانه بیرون کرد و شرش را کم نمود!

بساط دامادی حسن را به راه انداختند و مادر و خواهرها، این کوچه و آن کوچه و این محل و آن محل را زیر پا می‌گذاشتند تا بهترین دختر را برای پسر بداخلاقشان، گیر بیاورند و او را به زیر سایه‌ی عروس بکشند و هم سر و سامانش دهند، هم از شرش راحت شوند!

 

در کنار هر همسایه و دوستی که می‌نشستند نشان دخترهای خو را می‌گرفتند و چندین جا هم رفتند.

آخر سر با راهنمایی و وساطت همسایه سر از خانه‌ای درآوردند که احساس می‌کردند آخر آرزوها و دعاهایشان را یافتند.

دختری بسیار مذهبی و باحجاب که فقط وضو گرفتنش، نیم ساعت طول می‌کشید را برای حسن، پسندیدند.

خانواده‌ای کم جمعیت و جوان و بسیار ساده و خوش‌مرام!

 

خیلی خوشحال بودند و سر از پا نمی‌شناختند. تمام تلاش خود را کردند تا بیماری حسن و اخلاق نازیبایش را مخفی کنند! البته ناگفته نماند که خیلی با مرحبا مرحبا و آفرین آفرین از حسن، جلو آمدند و چه تعاریف و محاسنی نبود که از حسن رونکردند!

عروس نیز مثل حسن ریزه میزه بود ولی قشنگ و زیبا!

 

مادرش از داشتن همچین عروسی لذت می‌برد و هرجا می‌نشست تعریف عروسش را می‌کرد که مدام در پای نماز است و کتاب دعایش از دستش، پایین نمی‌آید!

بلاخره هانیه را برای حسن، عقد کردند و روزگار تازه‌ی حسن شروع شد!

حسن بعد کار به خانه‌ی همسرش می‌رفت و کمتر در خانه دیده‌می‌شد. آرام‌تر شده‌بود و سر به راهتر!

به هر بدبختی بود، مادر بساط دامادی‌اش را به راه انداخت و حسن را با سلام و صلوات راهی خانه‌ی خودش کرد.

 

هنوز چند ماهی از رفتن حسن نگذشت که صدای دعواهایش با هانیه بلند شد. حسن می‌زد و هانیه هم، می‌زد! حسن، ناسزا می‌گفت و هانیه نیز زیباترش را نثارش می‌کرد!

حسن با دلی پر خون به خانه‌ی مادر می‌آمد که نه بلد است بپزد و نه می‌تواند بشورد و نه توانایی انجام کاری را دارد! کوچکترین کاری را هم که می‌خواهد انجام دهد ساعت‌ها به طول می‌انجامد یا باید زنگ بزند تا مادرش به فریادش برسد!

 

تازه فهمیده‌بودند که عروس خانم، وسواس شدید دارد و برای همین یک وضویش، نیم‌ساعت طول دارد و یک‌نمازش، یک‌ساعت وقت می‌گیرد!

هر حمامش سه چهار ساعت به طول‌می‌کشد و باید حسن با لگد او را از حمام بیرون بکشد!

مادر، چندین بار به خانه‌ی حسن رفته‌بود و دیده‌بود که چه همه لباس توی حمام تلنبار است و عروس به خاطر وسواس شدید وقت نکرده، آن‌ها را بشوید! چقدر خانه‌اش کثیف و زندگی‌اش به هم ریخته و آشفته!

ی

کی دوباری هم که همه فامیل حسن مهمانش شده‌بودند از قبل مادر هانیه به خانه‌اش می‌آمد و تمام کارهایش را انجام می‌داد و غذایش را می‌پخت و همه فکر می‌کردند که خودش چنین هنری داشته و سرعتی به خرج داده‌است!

 

کتک و کتک‌کاری حسن و هانیه، ادامه‌دار بود و هانیه قهر می‌کرد و به خانه‌ی پدری می‌رفت و سپس با اصرار مادرش و زنگ‌های او، حسن می‌آمد و او را دوباره برمی‌گرداند.

روز خوشی در میان نبود. بعد یک‌سال و نیم، تازه حسن روکرد که عروس خانم، تشنج می‌کند و به حالت غش می‌افتد و او از این حالت زنش می‌ترسد!

البته گفته‌بود که در عقد هم چندین بار هانیه به این حال درآمده‌بوده که با لاپوشانی مادر و خواهرش، قضیه را پنهان داشته‌اند!

مادر که از نزدیک حال هانیه را ندیده‌بود، حسن را سرکوفت می‌کرد که شلوغش نکن! شاید فشارش پایین می‌افتد و قند خونش پایین می‌آید! دختر ضعیفی است حتما از کم بنیگی است!


یک شب حسن، هانیه را به خانه‌ی مادرش آورد و چون برف آمده‌بود آن شب را در خانه‌ی مادرشوهر ماندند.

سر شب قبل از این که بخوابند، ناگهان حال هانیه به هم خورد! دهانش کف‌ کرد و مشت‌هایش گره‌شد و رنگ و رویش کبود گردید و از حال رفت!

همه ترسیده‌بودند اما برای حسن امری عادی بود. یک ساعت و نیم تمام طول کشید تا هانیه به حال طبیعی برگردد.

مادر از بس که ترسیده‌بود همسایه را نیز صدا کرده‌بود.

 

دخترک بیچاره در همان حال غش و بی‌حالی، هی قسم می‌خورد که دفعه‌ی اولش است و احتمالا فشارش پایین افتاده!

حسن، مادر را به اتاق کشاند و گفت:« من دیگه با این زن به خانه برنمی‌گردم! من می‌ترسم! این شب و نصفه شب ناگهان به این حال درمی‌آید و من از وحشت، زهره‌ترک می‌شوم! می‌ترسم، یک دفعه‌ای نصفه شب متوجه حرکت‌های غیر طبیعی‌اش می‌شوم و سرش برمی‌گردد و دست‌هایش قفل می‌شوند و من از ترس کاری نمی‌توانم بکنم،یه کاری بکن مادر!»

مادر با نگرانی و ناراحتی به  حسن می‌نگریست با همه‌ی آزار و اذیتش، باز هم پاره‌ی تنش بود و از طرفی این دختر هم بیمار بود و چاره‌اش این نبود!

مغزش کارنمی‌کرد و ذهنش، به او جواب درستی نمی‌داد!

 

گیج شده‌بود و سرگشته و حیران! با این که خود زن دنیا‌دیده و زرنگی بود و همه جا و برای همه کس خود راهنما و مشاور خوبی بود، اما اینجا برای خودش درمانده بود و ناتوان و نمی‌توانست تصمیم درستی بگیرد!

پیش همسایه آمد و توی آشپزخانه، یواشکی و در نجوا، مشکل را گفت و کمک خواست!

همسایه که چندین عروس و داماد داشت و به ظاهر زن خبره و زرنگی به نظرمی‌آمد، گفت:« الان زنگ بزنید پدرش بیاید او را ببرد تا بعدا سر فرصت درباره این مطلب فکر کنند!»

 

به پدر هانیه زنگ‌زدند که هانیه حالش بد شده بیایید ببریدش خانه. کمی به او برسید تا حالش بهتر شود بعد حسن به دنبالش خواهدآمد!

همین هم شد. پدر هانیه با نگرانی دنبال دخترش آمد و او را برد به امید این‌که حسن به زودی به دنبالش خواهدآمد!

اما ...

حسن دیگر دنبال هانیه نرفت و ساز جدایی را سرداد! البته این به همراهی و هم‌آهنگی مادر نیز بود و اگر سر و صداهای مادر نبود شاید دوباره حسن برمی‌گشت ولی نگذاشت و کار به ناسازگاری کشید!

پدر هانیه هم ننشست و کوتاهی نکرد. راه و چاه قانونی کار را خوب می‌دانست و از جلوی خانواده‌ی داماد خوب درآمد.

بارها و بارها آن‌ها را به دادگاه و کلانتری کشاند و توانست خرجی دخترش را از داماد در این مدت بگیرد.

 

مادرحسن خیلی سعی کرد به دادگاه، بفهماند که این‌ها با کلک واردشده‌اند و دختر مریضشان را به پسر او انداخته‌اند! و حتی شواهد و مدارکی را که حسن از عروس مبنی بر بیمار بودنش قبل از ازدواج به دست‌آورده‌بود، روکرد اما دادگاه، صرع و تشنج را جزو شرایط طلاق نمی‌دانست و فقط در صورت جنون دختر، طلاق او را جایز می‌دانست.

مادر حسن حاضر نبود که حسن را دوباره به آن زندگی برگرداند، خوب می‌دانست پسرش اهل این زندگی نیست و اگر امروز برود، فردا دوباره برمی‌گردد و حاضر شد تمام حق و حقوق طلاق را بپذیرند و حسنش را نجات دهد!

 

پدر هانیه هم تا توانست از مهریه و خرجی گرفته تا خریدها و هزینه‌ها را از آن‌ها گرفت و به دادگاه بیان کرد که دخترش طلاق نمی‌خواهد و دامادش، قصد طلاق دارد و بنابراین تمام هزینه‌ها و خرج‌ها به پای حسن افتاد و چون در دادن نفقه و مهریه، چند ماهی تأخیر افتاد، حسن، زندان را نیز تجربه کرد!

با پی‌گیری و تلاش مادر، دادگاه فقط راضی شد تا حسن، مهریه را به صورت اقساطی پرداخت نماید و برای حسن این مهریه‌ی اقساطی هم سخت و توان‌فرسا بود و مادر مجبور شد تمام دار و ندارش را وسط

بریزد و هر وام و قرضی که می‌توانست بگیرد تا مهریه‌ی اول هانیه را بدهد و خود خانه‌ی استیجاری کوچک‌تری در بیرون تهران بگیرند تا بتوانند به حسن در دادن مهریه کمک نمایند.

 

مادر عروس و هانیه، تلاش کردند تا حسن را دوباره به زندگی‌اش برگردانند اما مادر حسن، محکم ایستاد  و لحظه به لحظه، حسن را زیر نظر داشت تا دست از پا خطایی نکند و گول نخورد و برنگردد و هنوز به سال نکشیده‌بود با همه مشکلات و نداری‌ها برای حسن دوباره پا پیش نهاد و دختری بینوا و بی‌مادر، ساکت و بی‌سرزبان  را از شهرستانی دور گرفتند عروس سن‌و سالش بالا بود البته کوچکتر از حسن بود و به این کلک دست و پای عروس قبلش را از زندگی حسن کوتاه کرد.

 

حسن نه‌تنها باید خرج زندگی جدیدش را می‌داد که هرماه ناچار بود نیم سکه به هانیه می‌داد و این فشار زیادی به او و زندگی‌اش وارد می‌کرد و اگر کمک مادرش نبود زیر بار دو زندگی، کمرش می‌شکست.

هانیه هم‌چنان ماند تا از کجا یک زن‌مُرده یا کل و کوری، پیدا شود و او را از تنهایی درآورد!