سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

       همه‌ بودیم. من و دو خواهر و دو برادرم. آخرین باری بود که همه اینقدر مهربان و خوب، کنار تخت مادر بودیم.

        از پنجره اتاقش محوطه زیبا و سبز بیمارستان نمایان بود. آسمان هم ازین راه نزدیک زیباتر دیده می‌شد. نور زیادی از بیرون به اتاق هجوم آورده بود. این همه نور و روشنایی را تا به حال یکجا در اتاقی ندیده‌بودم. 

        مادرم لباس آبی بیمارستان به تن داشت و از همیشه، مظلومتر و ساکت‌تر دیده می‌شد. روسری قهوه‌ای مشکی به سر داشت. خیلی بهش میامد. 

        مادرم روی تخت بیمارستان همه ما را دورش جمع کرده بود. همه خود را رسانده بودیم. برادر کوچکترم حتی از مشهد آمده‌بود. 

      خواهر کوچکم، روی ویلچر مامان نشسته‌بود و هی جلو و عقب می‌رفت و شوخی می‌کرد.

        برادر دیگرم کنار تخت مامان روی صندلی نشسته بود و در سکوت، مادرم را با نگاهش تعقیب می‌کرد.

        دوربین موبایل را رو به مادرم کردم تا عکس بگیرم. فهمید و سریع روسری‌اش را جلو کشید و گفت...

      :«دیشب مادر و پدرم و دایی‌تون اینجا بودند....»

       تا مادرم این حرفو زد، قلبم یک هو ریخت پایین. انگار یک تشت آب سرد رویم ریختند. صدای ضربانهای بلند قلبم را می‌شنیدم. چشمانم گرد شد روی مادرم. یک نفر انگار محکم قلبم را چنگ می‌زد! خون در بدنم از جریان افتاده‌بود سردی دستهایم را خیلی خوب احساس می‌کردم نوک ناخنهایم از سردی، کبود شده‌بود...شنیده بودم ارواح رفتگان هنگام نزدیک شدن مرگ کسی، پیشش می‌آیند یا به خوابشان می‌آیند و این .....

       همین موقع بود که پرستار وارد اتاق شد و گفت:«مریض رو حاضر کنید می‌خواهیم ببریم اتاق عمل.»

       مادرم را روی تخت گذاشتند. از نگاه همه‌مان دلواپسی می‌بارید!

        مادرم آرام سرش را برگرداند  رو به ما و با التماسی خاص گفت:«من رفتم اگه برنگشتم از هم جدا نشید!» و از در ورودی اتاق عمل رد شد.

فردا صبح، خواب مادرم تعبیر شد و ما ماندیم و سیل غمی ناتمام

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 102 شهریور 28 :: 1:10 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

        ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم و با عجله به سمت داروخانه دویدم تا نبسته، داروهامو بگیرم. 

      این سیستم ثبت دارو، کار رو طولانی کرده و باید کلی معطل بشی تا ثبت کنند اونم نه دکتر که منشیش و پر از اشتباه و کلی هم معطل بشی تا داروخانه از سیستم دارو رو بگیره و به تو بده.

       بعد کلی معطلی صدایم کرد. گفت این قدر ... شد. اومدم کارت رو دربیارم دیدم ای داد بیداد کیف کارتم نیست. یادم اومد نون خریدم کیف کارت‌ها رو تو کیفم نذاشتم و رو صندلی ماشینه.

         خونه ذزدیک داروخانه است.گفتم ببخشید الان میرم کارتمو میارم.

بدو بدو برگشتم و چون قبلش هم خیلی بدو بدو داشتم دیگه پای از پله پایین رفتن نداشتم از همون سر کوچه تصمبم گرفتم از در پارکینگ برم که سر بود و پله نداشت.

         در پارکینگ رو باز کردم و کیفم رو صندلی ماشین بود برداشتم و بدو بدو به سمت داروخانه رفتم.

         اصلا یادم نمیاد که در رو بستم یا نه؟ اصلا از در پارکینگ بیرون رفتم یا در ساختمان؟!! به هیچ وجه یادم نیست!

          دارو رو گرفتم و اومدم خونه. ساعت نه شب بود تقریبا.

 مشغول کارهای خونه شدم. تو آشپزخونه رو صندلی نشستم تا ببینم دکتر بهم چی داده که احساس کردم کسی به شیشه سنگ میزنه! 

 فک کردم فکری شدم و چیزی نیست محل ندادم.

       چند دقیقه بعد همسایه در زد و منو صدا کرد. رفتم دم در گفت دزد اومده تو پارکینگ ! میخواسته پمپ رو ببره همسایه کناری فهمیده سنگ زد شیشه ما رفتیم پایین لوله رو میخواسته ببره حالا یا وقت نکرده یا ابزار نداشته، نتونسته و زده با چاقو سوراخش کرده و پمپ آب میده!

            رفتیم پایین و کلی کارشناسی کردیم و بحث و صحبت.

 گفتند تو نفر آخر بودی اومدی در رو قفل نکردی؟

          منم که زیربار نرفتم گفتم نه قفل کردم بعد یادم اومد دفعه دوم که اومدم قفل کردم؟!! اصلا یادم نیومد!

        تا چقدر شب پایین بودیم که چه کنیم!

        آخر هم فلکه رو بستیم. همسایه طبقه دوم خواب بود زنگش رو نزدیم بیدار نشه.

        صبح با صدای موبایل از جام پریدم.

         همسایه طبقه دوم گفت آب نداریم زنگ زدیم سازمان آب الان اومدند.

       گفتم ای داد بیداد ما قطع کردیم از سازمان آب نیست .

 تا ظهر معطل جناب تعمیرکار بودیم که بیاد پمپ رو درست کنه و آب نداشتیم.

 دزد بدبخت فقط انگار چاقویی داشته و با چاقو خواسته لوله رو ببره تا پمپ رو ببره و موفق نشده بود فقط دو تا جا لوله رو بریده بود و آب میداد.

        جناب تعمیرکار که اومد لوله نیاورده بود زنگ زد همکارش لوله بیاره و فقط تماشاچی بود. دو  تا لوله ده سانتی برید و عوض کرد و رفت.

گفتم چقدر شد؟ گفت خودم به مدیر ساختمان میگم.

بعدظهر مدیر زنگ زد که به شما نگفت چقدر شد؟

گفتم : نه گفته به خودتون میگه. نگفت به شما؟

گفت: چرا گفت. گفت یک و هفتصد!!

گفتم یا خدا چرا این همه! کلا دو تا تکه لوله ده سانتی برید و عوض کرد.

گفت گفته یک قسمت پمپ رو هم عوض کردم و دو نفر هم بودیم.

گفتم اون یکی فقط لوله از مغازه آورد کاری نکرد نگاش فقط می کرد همین!

      بازم رفتم نگاه کردم ببینم چیزی رو عوض کرده اما  هیچی عوض نشده بود و  فقط دو تا تکه لوله روی زمین بود!

به مدیر ساختمان گفتم دیشب دو تا دزد به ما زد نه یکی! جالبه که این دزد برای اون دزد کار درست میکنه!

و این چرخه همچنان ادامه داره!!!! 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 102 خرداد 28 :: 10:38 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

صدای قلب کوچه ها روی دیوارها نشسته و خطی سیاه بر جریان مدام دیوارها!

شهرم، سرزمینم ،کشورم پر از حنجره‌های خونینی شده که رنگ جوانی و نوجوانی تازه بر آن پاشیده‌اند!

صدایشان میان دیوارهای بلند شنیده نشده، زندانی شده و دود و خاکستر است که بر شاخه‌های جوان جگرگوشه‌های مادران می‌نشیند!

میخواهند جوانه‌های این سرزمین را آرزو به دل به خاک سپارند تا یاغی طوفان، همچنان بتازد و ببرد و ویران سازد و یکه تاز میدان خودپرستی‌اش باشد.

خنده بر لبان شهرم خشکیده بس که صدای فریاد قطع نهالها ،آسمان را پر کرده و شاخه‌های کوتاه عمرشان بر زمین پهن گشته!

بیداددد بیداددد

به یاد علی«ع» افتادم و شعله‌های آتشی که بر گرد خانه اش برافروختند! به یاد علی افتادم و طنابی که بر گردنش انداختند!

به یاد یزیدیانی افتادم که غسل کردند تا حسین و جوانانش را به جرم شورش و طغیان به جهنم فرستند!

به یاد وقتی افتادم که قرآن‌ها را بر سر نیزه کردند و عدالت و حق را در زیر پا!

خدایا کجایی!! بیداد فریاد میکند! میان کوچه‌ها، صداها را به دیوار می‌کشند و صدایی را می‌کشند!

این صداها چقدر نازک و جوان و ساده و بی ریاست! چقدر پر از آرزو و امید و بقاست!

و چقدر برای بعضی‌ها رؤیای بهار، زجرآور است برای همین بر شکنجه زمستان، پافشاری می کند!

بیداد بیداد

هیهات هیهات

شاخه‌ها را نبرید، شکوفه‌ها را نکشید، جوانه‌ها را سر نزنید تازیانه را بر تن نازک نهال‌ها نتازانید!

صدای العطش کودکان می‌آید ،اسبها را نتازانید زیر سم اسبان کودکانند! میان شعله‌ها دخترانند!

نتاز ای شبرو تاریک سنگدل، نتاززز!

کودکانند میان کوچه‌ها و دخترانند میان خیمه‌ها

نتاززز

اینان فرزندان این سرزمینند آیندگان زخمی امروز!

نتاز

تازیانه‌ات را زمین بگذار اینها شکوفه و جوانه و نهال همین باغند! اینها آرزوی این آب و خاکند! اینها صدای درختان کهنسال همین سرزمینند که آرزوهای سبز را به شاخه آرزومندند! اینها جریان گرم رودهای خروشان این سرزمینند که به دنبال باریک‌راهی مهربان، سرازیرند! اینان نسیم خوش صبحگاه جوانی‌اند که به دنبال آزادی، آسمان و زمین را دور میزنند!

نسیم و آب و خاک و زندگی را در آغوش جای دهیم تا به دنبال آشیانی دیگر، لانه را رها نکند یا زخمی و خونین و خشم‌آلود، دور نگردد!! 

آغوش‌ها را برای مهربانی باز کنید دلم میان کوچه‌های سرد پرنهیب، جا مانده!

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 101 آبان 19 :: 3:54 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

 

ساقه‌های شکسته شالی

زمستان کوله‌بار نه چندان سرد و سفیدش را کم کمک جمع می کند و بوی بهار و شکوفه‌ها از راه می‌رسد. بوی سرسبزی سبزه‌های ناز بهاری! بوی خوش سپیدی شکوفه‌هایی که ترانه زنده شدن را بر شاخه‌های درختان، نغمه سرایی می‌کنند! عطر خوش زنده شدن طبیعت و ساز زیبای سبز روزگار!

و تو اگر دستت برسد و گامت برخیزد و راهی به وادی زیبای شمال داشته‌باشی، کوله‌بار سفر را بر پشت ماشین می‌گذاری و به همراه چند دوست و یار و نزدیک، راهی سفر شمال می‌شوی تا بهار را در جاده‌ها و شهرهای شمالی، بیشتر لمس کنی و حس نمایی و سرسبزی و زیبایی بهاران را در طبیعت بهشت‌وار شمال ایران، بیشتر مزه نمایی و لذت ببری!

جاده‌ای سبز و پر پیچ و خم اما زیبا و دلنشین و دوست‌داشتنی!

جاده‌ای که سرش روی کوه است و دلش در اوج آبی آسمان! جاده‌ای که دوست نداری تمام شود و آهسته می‌روی تا بیشتر در آن بمانی و از دیدن منظره زیبای این کوه و جنگل و دشت و دریا لذت ببری و قلب پر درد و دود شهری‌ات اینجا، آرام یابد و فارغ از جنجال آهن و سیمان و دود و دوندگی، در این سرای سبز خدایی، آرامش یابد و آسوده خاطر، دمی را تنفس کند!

می‌روی و می‌روی و می‌روی! ما بین کوه‌ها و آسمان و ابرها و دره‌ها! ما بین جنگل انبوه سبز! مابین فریادهای خوش طبیعت! مابین مه‌های سپیدی که سر بر زمین می‌سایند تا تو احساس کنی میان ابرها، پرواز می‌کنی!

جاده‌ای خوش با آسمانی که دستش را به گردن زمین انداخته تا فاصله‌ای میان فرشتگان و زمینیان باقی نماند!

دلت می‌خواهد همیشه مابین این همه زیبایی، آواره باشی تا با فراغ خاطر، زیبایی هایش را آهسته و ماندگار، هضم نمایی!

دلت نمی‌خواهد دوباره به شهر برگردی! میان آن همه صدا و دود و خشم و هیاهو!مابین آن همه دویدن برای هیچ و پوچ! آن همه نگرانی و دلهره برای زندگی میان آهن و سیمان و شیشه و دود و خستگی و فریاد!

وقتی پا در جاده‌های شمالی ایران می‌گذاری، دیگر دلت برای خانه بی‌پنجره و تاریک و بی‌درخت شهری‌ات، تنگ نمی‌شود و دوست داری در میان جنگل سبز سربلند شمال، گم شوی و میان آبهای آبی رسیده به ابرها، غرق گردی و به تهران دود و درد و غم، برنگردی!

پیچ جاده‌ها را با لذت و شادی و آرامش، پشت سرمی‌گذاری تا به شهر شمالی برسی!

خدای من!!!

خدای من!!

نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوی تا چمستان راهی نمانده! 

چقدر زیبا!

چقدرررر سبززز!!

چقدر شاددد!!

چه سربلند و سرافراز!!

چه آسمان شاد و خندانی!

چه زمین گشاده و شکوفایی!

چه همه زیبایی در این خطه جمع شده‌است!!

خدایا تو چقدر زیبایی که این همه زیبایی را در زمینت، جاری ساختی و گسترده نمودی!

نزدیک می‌شوی. نزدیک‌ترررر!

 

بوی شهر می‌آید!

بوی لهجه خوش شمالی به گوش می‌رسد!

از روی قیافه‌ها می‌شود فهمید کی شمالی است و کی غیر شمالی! 

لبخند بر لبانت مینشیند. لبخندی سبز و ریشه‌دار! لبخندی که جان فرسوده تهرانی‌ات را آب‌پاشی می‌کند و بیدارش می‌سازد.

نزدیک می‌شوی و نزدیک‌تر.

چشمانت دنبال زمین‌های سبز برنج و شالی‌ است! می‌گردی تا شاخه‌های سبز درختان میوه را در باغ‌ها پیدا کنی؛

 

 

اما 

اما به یکباره همه چیز عوض می‌شود!

باورت نمی‌شوددد!! اینجا کجاست!

سرزمین سبز شمال ایران یا بنگاه معاملات املاک! بنگاه تبدیل زمینهای برنج و شالی به ویرانه‌های ویلای شمالی!

 

یا خداااا

در هر قدم دروغ نگویی یک بنگاه املاک است! بنگاهی که زمین کشاورزی را به ویلایی تبدیل می‌کند!

انگار هر نفر از مردمان این شهر که قطعه زمینی داشته، بنگاه املاکی زده!

به هر سوی این خیابان‌ها می‌نگری در هر قدم و نفسش، یک بنگاهی است!

اما یک خط سفید بر روی سرعت‌گیرها نیست! خیابان‌هایش چراغ راهنمایی ندارد! خط کشی عابر پیاده ندارد! 

زمین برنجی نیست! تمام ویلا و ویلا و ویلا! 

اینجا نشان شهری ندارد نه در خیابان‌هایش نه کوچه‌هایش! فقط بنگاه املاکی زده‌اند و ویلا روی ویلا ساخته‌اند!

تمام زمین‌ها، تبدیل به ویلای پولدارهای مرفهی گشته که تنها دارایی شمال ایران، زمین سبز کشاورزی و شالی‌های سربلند برنج را، در زیر گام ویلاهای خود، ویران نموده‌اند!

ناچاری بعد ازین مثل همه چیزهایی دیگر اینبار نیز برنج چینی بخوری!

زمین کشاورزی برای مردمانش فقط سختی و رنج و زحمت دارد اما اگر بفروشی‌اش و برای شهری‌های افسرده ویلا بسازی، کشاورز نیز با پولش، آسوده خواهد خوابید!

 

هنوز منظره کوه‌های بلند و جاده سبز در ذهنت دور میزند و غرق آن همه زیبایی هستی که احساس می‌کنی از آسمان، محکم بر زمین افتادی و میان تشتی پر از یخ، فرود آمدی!

ویلاهایی که با هم در مسابقه زیبایی و شکوه و پول و نامردی، به روی زمین‌های پر آب برنج ، جا خوش کرده‌اند و قد کشیده‌اند!

دقیقا برای هر ویلا یک بنگاه ساخته شده! 

و با پول حتی یک زمین کشاورزی، دستی کوچک بر سر این شهر نکشیده‌اند!

تمام ایران زیبای تو، زیر چکمه‌های خشن شهری و شهرنشینان بی‌وجدان پولدار آن، به غارت رفته است!

دل جنگل سبز شمال را سوراخ کردند و درختانش را سر بریده‌اند تا برای غارتگری بی‌اخلاق، ویلایی فقط برای یک هفته در سالش بسازند تا او بوی جوج زدنش را در دل سبزی جنگل شمال پرواز دهد و صدای موسیقی بلند و نازیبایش را جایگزین صدای خوش طبیعت شمال سازد و غرق در مستی خود، جنگل و کوه و زمین و رود را دود کند و بسوزاند!!

طبیعت نیز برده شده و آشیانه پرندگان و جانورانش را به این شغال‌های دزد باغ سپرده‌است!

از هیچ کسی، صدایی بلند نمی‌شود چرا که صدای سکه‌های این گرگان شب، بلندتر از آواز زیبای طبیعت و انسانیت است!

زورشان، پولشان، قدرتشان، زبان‌ها را لال و چشم‌ها را کور و دل‌ها را قانع کرده است! 

بین گرگها و چوپان‌ها، دست دوستی رد و بدل گشته و مراتع، خشک گشته‌اند تا گوسفندان در پی نان و علفی، راهی لانه مرگ گرگها، گردند!!

 

 

اینجا دیگر شمال نیست!

بنگاه معاملات زمینهای کشاورزی و شالی و برنج با ویلاهای زیبای مدرن شهری برای کرکسان شبگرد روزبیدار خودشیفته است!

گرگ‌اند یا کرکس‌اند یا لاشخور یا شغال یا هر درنده زشتی که فکر می‌کنی، من

و تو و ما و همه، طبیعت و آسمان و جنگل و زمین و دشت و دریا و کوه را دو دستی برای خوش خدمتی، تقدیمشان کرده‌ایم!

سکوت من و تو نیز کمتر از عهد چوپان با گرگها نیست !

وقتی خود را به خواب زده‌ایم، دزدها، چراغ به دست می‌آیند ...

«چو دزدی با چراغ آید 

گزیده‌تر بَرَد کالا!»




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 100 اسفند 29 :: 2:37 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

سالی یکبار برنج


دفتر معلمها، عین سلولهای انفرادی زندان‌ها بود. ته راهرو. اتاقک تنگ و دراز و بدون پنجره. گوشه‌ای دور از آدمی! تاریک و دلگیر و زشت و افسرده! 

معلم‌های ابتدایی مثل خود بچه‌های ابتدایی بی سر و زبان بودند . هیچکس اعتراض نمی‌کرد در این مدرسه به این بزرگی با این همه اتاق خوب چرا همچین اتاقی را به استراحت و زنگ تفریح معلمها داده‌اند!!

حتی اتاق آبدارچی مدرسه ازین اتاق بهتر بود. آدم فکر می کرد مگه این معلم‌ها چه گناهی کردند که ساعت استراحت باید به این دخمه تاریک و زشت بیایند! انگار باید در این اتاقک تنبیه می‌شدند تا یادشان بیاید که اربابشان کیست؟ و سرور و بزرگشان را قدر بدانند و احترام بگذارند و دم از دم برنیاورند!

و در عوض روشن‌ترین و بزرگترین و زیباترین اتاق مدرسه مختص مدیر ناپرهیزگار مدرسه بود تا روی بهترین مبل بنشیند و با مادرهای جوان و زیبا و دلربای دانش‌آموزان،بهتر گپ بزند و وقت بگذراند و دل به کف آرد!

القصه در همین اتاقک تاریک و زشت چه‌ها نشنیدیم و ندیدم! یاد تاریکی اتاق که می‌افتم ،تاریکی قبر به ذهنم نزدیک می‌شود. 

و اما ،آنروز ناگهان یکی از همکاران برای اثبات تمیزی و وسواس و نظافت خود شروع کرد به این که من هر روز صبح حتما حمام می کنم و بقیه عزیزان دل تمیز و بانظافت نیز شروع کردند به دادن اندازه نظافت و تمیزی و حمام و شست و شویشان … 

یکی گفت: «من حتما بعد مدرسه که به خانه میرسم باید دوش بگیرم.»

دیگری گفت:« من هم صبح دوش میگیرم هم بعد مدرسه 

عزیز تمیز دیگری بلوف را به آخرش رساند و گفت: من گاهی روزی سه بار هم دوش‌ می‌گیرم.» 

و این بحث چنان داغ شد و گرفت و هر کس در وصف تمیزی و نظافت و وسواس خود رجزها خواند و قصه‌ها گفت و شعرها سرود !

انگار مرغابی بودند که از صبح تا شب در آب شنا می‌کردند! آن هم با واینکس و سفیدکننده و شوینده های خارجی و نرم کننده‌های آلمانی و ماسک‌های فرانسوی!


نمیدانم چی شد که ناگهان یاد یک ماجرا از قول مادر مادرم افتادم.

مادرم از قول مادرش می گفت : «آن سالها در روستا این قدر ما برنج نداشتیم که بخوریم . شب عید به شب عید آن هم گندم پلو نه پلو تنها، داشته‌اند!»

این خاطره منجر شد تا برای ختم این بلوف‌های تمیزی رفقا چیزی بگویم.

با خنده و شوخی گفتم :«چه عجیبید شماها! من سالی یکبار اون هم فقط شب عید به شب عید حمام می‌روم!»

همکاران که داغ حمام و آب و صابون و شامپو خودشان بودند، با شنیدن حرف من زدند زیر خنده! و هر کسی به شوخی چیزی پراند و از توی تشت آب دروغینشان بیرون آمدند!


یک همکاری داشتیم باریک و بلند و لاغر و ساکت! از دیوار صدا می‌آمد و ازو نه!

همیشه با خودم می‌گفتم : این چطوری سر کلاس درس میده! اصلا بلده حرف بزنه؟! 

چشماش یک مدلی بود نخودی و ریز و در عین حال خیره! نگاهت می‌کرد اما متوجه بودی تو را نمی‌بیند!

لباس هایش هم همیشه دو سایز بزرگتر از خودش بود. به خصوص پالتو مشکیش به تنش گریه می‌کرد!

مقنعه‌اش همیشه خدا کج بود و درز زیر گلو، فرق سرش بود! کوتاه و چروک و کج!

تنها چیزی که ازش معلوم بود انگشتان باریک و بلند و لاغرش بود که از زیر آستین پالتو بیرون زده بود.


در آن همه سکوت و خیرگی و بی‌صدایی، ناگهان خیلی جدی و واقعی و متعجب گفت: اینجوری که بو میگیری!

و خیره‌تر من را نگاه کرد!

منو میگید!

یک آن باورم شد بو می‌دهم! اینقدر جدی و واقعی گفت احساس کردم چه هپلی بوناکی هستم! یاد لاشخور کثیف تو کارتون زمان بچگی‌ام افتادم! اینقدر کثیف بود که ازش دود آلودگی بلند می‌شد! با این که تلویزیون کارتون را نشان می‌داد، من این طرف تلویزیون ، بوی گند لاشخوره را احساس می‌کردم!

حالا دقیقا همان لاشخوره بودم!


باورم نمی‌شد که باورش شده‌است! ….

با این حرف او، خانم رحمانی بلند زد زیر خنده !

و او با همان جدیت و چشمانی گرد و خیره به من گفت: سالی یکبار حمام !!!!؟؟ بو میدی که!!!


خنده روی لبم خشک شد! برایم باور این که باور کرده بود، محال بود! اصلا نمی‌توانستم هضم کنم که این شوخی مرا جدی گرفته!!


بعدها فهمیدم این خانم افسردگی داشته. عکس پروفایل گوشیش هم یک طور وحشتناکی بود! میترسیدم نگاهش کنم! سرش رو به  بالا عکس گرفته بود و فقط چشم و دهان بازش تو پروفایل بود ! درست مثل کسی که میخواهند توی چشم یا بینی‌اش، قطره بچکانند و سرش را بالا گرفته است!

از آن به بعد هر وقت می‌دیدمش سعی می‌کردم نزدیکش نروم احساس می‌کردم واقعا یکسال است حمام نرفته ام!! و او هم از من فراری بود! فراری بودیم هر دو …

«من از ترس نگاه خیره او 

و او

از ترس بوی یکصد و چندساله من!»

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 100 اسفند 19 :: 1:34 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

السلام علیک یا اباعبدالله 

یا حسین «ع»

هر جرعه آبی که میخورم 

حسین حسین «ع»

بعد از نماز سلام دهم 

حسین حسین «ع»

در کربلا نبودم و بگیرد عطش دلم 

من هر کجا رسیده‌ام بلند گفته‌ام 

حسین حسین «ع»

هر جا که نام تو شنیدم 

بلند گریستم

حسین حسین «ع»

فرزند زهرا«س» جگرگوشه علی«ع»

ای مرد حق اسطوره عشق! 

حسین حسین«ع»

نامت بلندترین نام روی بیرق است 

بر نیزه برده سرت کفر

حسین حسین«ع»

تو کودکان به همره خود به کربلا بری 

با کودکان به جنگ نرفتی 

حسین حسین «ع»

این آتش نفاق بود و کفر 

از خانه مست یزید شعله برکشید 

حسین حسین 

ای وای بر من ، تنهاست زینبت 

ای وای بر ما، تنهاست زینبت 

حسین حسین «ع»

اینجا زمین کربلاست حسین«ع» 

یا قتله‌گاه فرزند پیمبر است؟

حسین حسین «ع»

دشمن چگونه خرید نامه‌ها!

آن سیل دعوت عشاق‌خانه‌ها !

با وعده‌ای چگونه به تو پشت کرده‌اند 

واماند این دنیای بیوفا حسین حسین ع 

تو آب طلب کردی و دشمن به جای آن

تیر تعصب و خشم روانه می‌نمود

آواز آزادگی سردادی و همو 

تیرخوارج دوباره رها نمود!

ای مرد سربلند نیزه و تنور 

صوت خدا میان تنور و نور 

ای حامی خدا، فرزند شیرحق 

تقوای روزگار در راس دین حق

 

با من بگو چه شد بریدنت سرت حسین «ع»

آتش کشیده به خیمه کودکانت حسین «ع»

با من بگو با نام حق چرا

بر روی نازک تنت، اسبان دویده‌اند؟!!

با من بگو چرا عباس تو ننوشید ز آب شط؟

یاد که افتاد! عکس که در آب دید حسین!! 

گویی شکست کمرت در ماتمش حسین! «ع»

گویم شکست دلم در هل من ناصرت, حسین! «ع»

تو فریادرس خواستی و نبودیم ما!

معلوم نبود که گر بودیم، می‌بودیم یا حسین؟! «ع»

من داغ‌تر ز داغ زینبت حسین!«ع»

بعد از تو، او حسینی است دوباره یا حسین !«ع»

اینبار حسین زمانه، زینبت 

او بیرقت فروکرد در چشم دشمنت 

با نافذ نگاه و سخن، درید 

قلب کثیف و تن مست دشمنت 

از هم گسست ریشه باطل مردان دنیوی 

رو کرد زینبت سجاده‌های کفر 

بشکست، شکسته پیشانی ابلیس خوانده‌ها

زینب نمود مشت کفر را باز باز 

بر چهره یزید کشانید اشک لابه را 

زینب بلند گفت به مجلس 

حسین حسین «ع»

گویم بلند پشت سرش 

حسین حسین «ع»

حسین حسین «ع»

هر چند گویم ، نگویم ز راه تو 

مردانگی و شجاعت و مهر ولای تو

پس با تمام وجود فریاد می کشم

حسین حسین«ع»

حسین حسین «ع»




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 100 اسفند 15 :: 12:30 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

 

 

         قله نزدیک 

 

_ صبح به این زودی کجا ماشاالله ؟ خروسها هنوز خوابند پسرر!

افسار الاغش را کشید و ایستاد و گفت:« میرم تا خروسه‌ها رو هم بیدار کنم ! بیداری خروس‌ها هم از عرعر الاغ منه!»

 

مشتی ،کاه‌ها رو از توی آب بیرون کشید و با پوزخندی به ماشاالله خان گفت:« به پا خروسه نوکت نزنه!»

و انگار یکهو چیزی مهم یادش افتاده باشه پرسید :«نون داری ماشاالله؟ و ..... و قبل ازین که ماشاالله جواب بده ادامه داد واستا داری میری یه نون بدم بیکار نباشی پسرجان!

و رفت و از داخل خانه نان و تکه ای پنیر برداشت داد دستش.

_ ممنون مشتی!

و بدون این که مشتی چیزی ازش بدرسه گفت:«ننه جانم گفته برم خار از کوه بیارم میخواد نون بپزه»

مشتی که سخت دنبال چیزی می‌گشت گفت: آفرین کار خوبی میکنی هر چی ننه میگه به حرفش کن!

ماشاالله که دوست داشت حرف بزنه به مشتی زل زد و گفت : راستش می‌خوام تا قله کوه برم!

- قله چرا جوون تو مردی! تا همون پاش برو ببینم!

- مشتی این یک رازه!

مشتی با تعجب همراه با تمسخر نگاهی به ماشاالله کرد و گفت : چه رازی!!

- ننه جانم گفت رازه اما نگفت به کسی نگی!

مشتی که حالا مشتاق شده بود تا ببینه چه رازیه گفت: رازز؟ تو این ده همیشه روز بوده چیزی راز نیست!

 

- راستش مشتی ننه جانم گفته خدا قله کوهه اگه بریم به قله کوه میتونم با خدا نزدیکتر حرف بزنم و بهش بگم چی می‌خوام !

و هنوز مشتی چیزی نگفته بود ادامه داد پیامی نداری برات به خدا برسونم ؟

مشتی دسته یونجه‌ای زد زیر بغل و گفت: ببین پسر جان خدایی که اون بالا هست همین پایین هم هست ! از همین پایین صداش کن نری اتفاقی برات بیفته پیرزن رو دلواپس کنی!!

- نه مشتی چرا دلواپس؟ خود ننه جانم گفت. بعدش هم نگفت خدا رو زمین نیست گفت خدا اون بالا تنهاست!

مشتی بغل یونجه رو ریخت تو آخور گاو و برگشت تو صورت ماشاالله نگاهی کرد و گفت:

برو پسرجان ! .. . رسیدی به خدا سلام ما را هم برسان بگو گاو مشتی مریضه ببین نوشدارو بهت چی میده!

و در طویله را بست.

- باشه مشتی حتما پیامت رو به خدا میرسونم.

و

سر خرش را کج کرد و به راه افتاد. دستش را روی پیشانی گذاشت تا قله کوه را از آنجا اندازه بزند.

 

_ ای الاغ چموش! امروز دیگه نه هر روز باید به قله کوه برسیم نیای دیگه میفروشمت!

 

الاغ که انگار فهمیده بود ماشاالله چی میگه سری تکان و داد و با کفشهای تق تقیش به راه افتاد! چیکی کو چی کی کو چیکی کو چی کی کو!

 

- چه هوابی الاغ جان! چه خورشید قشنگی! نگاه کن ببینن ، خورشید داره به ما می‌خنده ! ببین!

و افسار الاغ را به سمت خودش کشید تا الاغ سرش بلند شود و خورشید را ببیند.

 

_ سلام بی‌بی!

_ سلام ماشاالله خان ! چطوری پسر ؟

_ الحمدلله بی‌بی!

دارم میرم بالای کوه باید با خدا حرف بزنم هر چی ازین پایین صداش کردم نشنید ،میرم اون بالا، قبل غروب باید به خدا حرف مهمی بزنم !

بی‌بی ایستاد و کمرش رو صاف کرد و قبل این که چیزی بگه ماشاالله خان گفت:« پیغامی برای خدا نداری؟»

بی‌بی لبخندی زد و گفت:« چرا پسر جان به خدا رسیدی بگو بی‌بی دلش برای پسرش تنگ شده ،پسرمو بفرسته تا ببینمش»

 

چشم بی‌بی! چشم!

راستی ماشاالله ! و دست کرد داخل سطل و خوشه انگوری درآورد و گفت :«بیا ننه میری تا پیش خدا راه درازه این خوشه انگور رو بخور جون داشته باشی!»

 

دستت درد نکنه ننه! به خدا میگم پسرتو زود برات بفرسته!

و افسار رو کشید و الاغ رو هی کرد و از بی‌بی دور شد. انگار بیشتر حرفاشو به مشتی گفته بود و حالا که به بی‌بی رسیده بود حرفهایش تموم شده بود و عجله داشت!

 

_ الاغ جانم! خسته شدی من پیاده میشم تا جون داشته باشی تا قله کوه با من بیای و اینو گفت و پرید پایین.

دست به گردن الاغ انداخت و تکه ای کوچکی از نان را کند و در دهان گذاشت. صدبار لقمه را جوید و رو به الاغ کرد و گفت:

- چه نان خوشمزه ای! کاش می‌تونستی ازین نون بخوری و می.فهمیدی چقدر خوشمزه است!

-

_ اهاییی پسرررر!! آهایییی پسرررر جلو گاو رو بگر!!

 

به سرعت برگشت و گاوی را در حال فرار دید. سریع جلو دوید و دستهاشو باز کرد و شاخ حیوان را محکم و گرفت و نگهش داشت!

_ خیر ببینی! تویی ماشاالله ؟ ماشاالله خر زوری باباجان!

_ سلام میرزا!

_سلام

کجا صبح سحرخوان ؟ خدا تو رو برای من رسوند اگه نبودی معلوم نیست تا کجا باید دنبال این حیوان می‌دویدم؟!

- میرزا دارم میرم کوه .... البته قله کوه

میرم با خدا صحبت کنم چند تا پیغوم هم براش دارم .

_ حالا خدا کجاست؟

با دست قله کوه بلند ده را نشان داد و گفت :«اون بالا! بالای بالا»

میرزا طناب رو به گردن گاو محکم کرد و گفت:«خوش به حالت ماشاالله وقت داری بری دنبال خدا!»

ما که صبح تا شب باید دنبال گاو و گوسفند باشیم!

 

- گاو و گوسفندها هم میخوابن میرزا! خوابند برو دنبال خدا!

- اونا که خوابند من باید دنبال آب و علفشون باشم پسرجان!

- خوب من به جای شما میرم دنبال خدا! پیغومی داری میرزا بگو به خدا برسونم!

- میرزا که محکم طناب را دور دستش اینبار حلقه می کرد و چهار دنگ حواسش به گاو چموشش بود گفت :

به خدا سلام برسون بگو شش تا دختر بهش دادی این هفتمی پسر بشه کمکم باشه!

- باشه میرزا به خدا میگم یک پسر کاکل زری بهت بده مثل خودت مرد کار!

 

میرزا به زور گاو را به دنبالش می‌کشید.

انگار چیز مهمی یادش افتاده باشه دنبال میرزا دوید و گفت: راستی میرزا این نان و انگور رو ببر برای ننه جانم. باشه ؟

میرزا شال دور کمرشو باز کرد و نان و انگور را لای شال گذاشت و گفت: باشه ماشاالله میرسونم دست ننه جانت!

 

-خوب بریم خر عزیزم ! دیگه با هیشکی حرف نمی‌زنم ظهر شد تا غروب هم نمی‌رسیم به قله!

الاغ هم در تأیید عری زد و تیزتر رفت.

- خدایااا چقدر دوری!! من تا کی بیام که بهت برسم؟

و الاغ رو هی کرد تا تندتر بره.

 

ظهر شده بود و خورشید گرمتر و داغ‌تر و سوزانتر!

سرش را به سمت آسمان کرد و رو به خورشید گفت:

- ای ناقلااا! همین امروز که من می‌خوام برم پیش خدا تو هم شمشیر داغتو برداشتی رو به من! این همه زمین خدا ! برو یه کم اونورتر سوختم !

و کوزه سفالی را از خورجین درآورد و کمی آب خورد.

- خدایا این خورشید تو خیلی مهربونه فقط الان خیلی داره گرم از من و الاغم پذیرایی می‌کنه

بگو یه کم برو اونور!

 

و خورشید یک کم رفت اونورتر!

- خدایا دستت درد نکنه!

- خورشید خانم ناراحت نشی قشنگم! منظور بدی نداشتم اما تو به این قشنگی، به این بلندی، به این گرمی و زیبایی، حیف نکرده رو منه حیف نون بتابی!

آخه می‌دونی صفر همیشه به من میگه حیف نون! اما من خیلی نون دوست دارم! اونم نونای بی‌بی!...

 

باد خنکی وزید.

 

- خدایاااا دستت درد نکنه چه استقبالی! چه باد خنکی! چه آسمون قشنگی ! چه خورشید مهربونی! چه جوی آب صافی!من هنوز به دامنه کوهت نرسیدم اینقدر هوامو داری اگه برسم قله چی!

دستی به سر الاغ کشید و گفت : من که همین خدای روی زمین بسمه الاغ جان! .... راستش میترسم برم بالااا نتونم این همه مهربونی خدا رو بردارم!

 

-میترسم برم اون بالا خجالت بکشم به خدا بگم برای چی اومدم!

یعنی من برم اون بالا بگم خدایا من اومدم بگم که من ....

 

- نه .... نه الاغ جانم!.... من روم نمیشه بگم خدایاا من ... خجالت میکشم!

کنار باریکه آب میان دو کوه نشست و از خورجین، شال نونی که ننه جان داده بود درآورد و نان‌های خشک را در آب زد و خورد.

-- ننه جانم خودش این نان رو پخته و ... انگار یکهو چیزی یادش افتاده باشه بلند گفت :

دیدی الاغ جان !!!

پاک یادم رفت ننه جان خار گفت بیارم

و نان سیر نشده بدو به سمت خورجین رفت و داس و طناب را برداشت و در میان خارها گم شد!

- خدایااا کمکم کن! دست خالی اگه برم ننه جانم دلگیر میشه! صفر راست می‌گفت حیف نون!

 

و تند تند خارها را از زمین کند. از کنار باریکه آب فاصله گرفته بود و متوجه نشد

میان خارستان گم گم بود.

فقط مدام خدا را صدا می کرد!

 

خدایا ببخشید فرصت نشد بیام بالا، تو خدایی ! زورت هم از همه بیشتره! گاو مشتی مریضه اگه بمیره دیگه شیر ندارند بخورند، تو خدایی!! ننه جانم میگه مرگ و زندگی دست تویه! خدایا نذار گاوش بمیره مشتی مرد خوبیه به منم نون داد!!

 

انگار باد به کمکش آمده بود. خارها را از دور و نزدیک کنار دست ماشاالله می‌آورد .

 

- خدایااا شکرت!! تو اون بالایی من کم عقل پایین ! می‌دونی خدا ، اسم من ماشاالله هه اما بچه ها تو کوچه صدام می‌کنند کم عقل! چند دفعه هم الاغم رو اذیت کردند منم از الاغم دفاع کردم . بعد صفر اومد منو زد گفت :حیف نون!

- خدایا خودت دیدی من کاری نکردم فقط جلو الاغم واستادم سنگ بهش نزنند. سر خودمو بچه‌ها شکستند صفر گفت حیف نون! کم عقل !

-

خدایا وامیستادم الاغمو بزنند؟!!

 

- خدایاااا

- و تندتر خارها رو جمع کرد

- خدایا بی‌بی خیلی تنهاست مثل خودت! اما خدایا تو خوب، خدایی از اول هم تنها بودی اما بی‌بی یک دونه پسر داره!

- خدایااا مگه تو دلت برای آدمات تنگ نمیشه خوب بی‌بی هم دلش واسه پسرش تنگ شده! درسته پسر خوبی نداره اما بی‌بی دوستش داره مثل خودت خدا که آدم بدهاتو هم دوست داری!

- خدایااا تو‌بنده‌هاتو می‌بینی اما بی‌بی پسرشو نمی‌بینه! خدایا هیشکی نیست برای بی‌بی دعا کنه ننه جانم میگه بی‌بی خیلی تنهاس! تنها پسرش هم تنهاش گذاشته!

- خدایا برای تو کاری نداره یه طناب بنداز دور گردن پسرش بیار بی‌بی ببیندش!!

این را گفت و ...

 

طناب رو محکم دور خارها بست و گره داد و گفت: خدایا تو که دعای ننه جانم را برآورده کردی و منو بهش دادی یعنی دعای میرزا نشدنیه؟

ننه جانم می‌گفت این قدر شبها نشستم و گریه کردم که خدایا من بچه‌دار بشم و خدا تو رو بعد از سالها به من داد و شدی چراغ خونه‌ام!

حالا چه کار داره خدایا! یک دونه پسر کاکل زری به میرزا بده!

ننه جانم می‌گفت میرزا در حق زن اولش نامردی کرد. می‌گفت زن اولش چون بچه دار نمی‌شد بی هیچ چیزی بیرونش کرد. خاتون بیچاره هم تا پدرش زنده بود جایی داشت اما همین که پدرش مرد، زن برادرها نذاشتند تو اون خونه بمونه. میدهندش به اوس یعقوب بنا. پنج تا بچه سر و نیم سر داشت. پسر کوچکش دو سالش بوده که زنش مریضی سختی می‌گیره و می‌میره. خاتون سر این پنج تا بچه می‌ره خونه اوس یعقوب و این بچه‌ها رو تر و خشک می‌کنه و همه رو عروس و داماد می‌کنه. بعد مرگ اوس یعقوب بچه‌ها، خونه رو به خاتون میدهند تا راحت باشه و مثل مادرشون خاتون رو دوست دارند!

 

یک آن متوجه شد چه بار خاری فراهم کرده!

 

- خدایااا تو کمکم کردی این تل خار رو جمع کنم حالا چطوری بار الاغ کنم ؟

- خدایا اگه اینبار هم بدون خار برم ده ننه جانم دق می‌کنه !

نساء بهش می گفت این پسر، آدم بشو نیست ننه! چی هی ماشاالله ماشاالله می‌کنی!

 

- خدایا نذار ننه جانم شرمنده بشه !

من هیچ خدایا!! تو که ننه جانم رو می‌شناسی! فقط منو داره منم فقط همین ننه جان و الاغم !

 

ای وای خدایاااااا

خدایاااااا

اا الاغم کوووو ؟؟

کجاییی الاغ جانمممم؟؟ ....

و

هی دوید

ازینور به آنور

ازینسو به آن سو

 

بالا

پایین

چپ

راست

 

الاغی نبود که نبود

فقط شب بود و سیاهی و تاریکی و یک ماه کم نور اون بالا

 

شروع کرد بلند بلند گریستن

 

به پهنای صورت اشک می‌ریخت!

 

خدایاااا

- خدایااا من اومدم تو رو پیدا کنم الاغم گم شد! تو که همه جا هستی بالای کوه، پایین کوه ، روی زمین زیر زمین

اما الاغم کوووو

جواب ننه جان رو چی بدم؟

صفر چی؟

میرزا

مشتی

بی‌بی

نساء

جواب مردم ده ؟؟

 

خدایاااا

 

ناگهان متوجه شد شب چه همه روی زمین پهن شده و او هم روی زمین!

به زور خودش را از روی زمین کند و محکم رو به خدا کرد و با قاطعیت گفت:

- خدایاا خرم با تو ! من به ننه جان قول دادم خار ببرم براش تا فردا نون بپزه

 

و انگار یکی هولش داده باشه پر زور و قوی رفت زیر بار خار!

از آن زیر معلوم نبود!

سنگینی خارها رو نمی‌فهمید

 

فقط از زیر خارها صدای خدا خدای ماشاالله شنیده میشد !

 

خدایااا من خرم، راست میگن، من اگه خر نبودم افسار حیوان را محکم به زمین می کوبیدم ! اما خدایا من خرم، درست اما تو خدایی! میرزا یادت هست بی‌بی چطور ؟ مشتی؟ نساء؟ صفر؟ ننه جانممم ؟ از همه مهمتر ننه‌جانم خدایا؟

خدایااا خارها با من خر با تو!

دل ننه جانم با من! خر با تو!

 

خدایاااا خدایاااا

خدایاااا یادم رفت بهت بگممممم....

خدایا تو که می‌دونی چی می‌خوام ! بلند نمیگم یواشکی تو دلم بهت میگم بلند بگم همه میفهمن! نمی‌خوام جز خودم و خودت، کسی بدونه !!!

 

و یواش تو دلش به خدا گفت.....

و اینقدر گفت که ....

نفهمید کی این همه راه رفته را زیر پا گذاشت و برگشت .

 

ده زیر سایه تاریک آسمان خوابیده بود. همه جا ساکت و همه چراغها خاموش

جز چراغ...

جز چراغ خانه ننه جان!

به ده که رسید قدمهاش تندتر شد تندتر و تندتر!

 

ننه جان در خانه چراغ به دست ایستاده بود! تمام صورتش خیس بود و چشماش قدح خون!

نرسیده به در خانه از زیر بارخار بلند گفت: ننه جان اومدم ناراحت نباش !

اینقدر خار بسه یا فردا هم برم؟

 

ننه چراغ رو روی زمین گذاشت و به سمت ماشاالله دوید و پسرک خسته رو بغل کرد و بلند گریه کرد!

 

ننه جانم! چرا گریه می‌کنی ؟

- الاغت یک ساعته برگشته دیدم بدون تو اومده ترسیدم پسرکم!

- الاغ اومده؟؟!!!

- جدی ننه؟!!! الاغم برگشته!!!

- ننه! من به قله نرسیدم 

ننه بغلش کرد و گفت: قله تو قلبته پسرکم!

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 100 اسفند 10 :: 11:4 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

«به یاد شادی»


نسیم می‌وزید 

گل می‌رقصید و

بلبل آواز می‌خواند

پرنده روی شاخه، جیک‌جیک می‌کرد  

خورشید زرد طلایی روی ابر سپید لم داده‌بود

از آن بالای آبی، زمین سبز را چشم‌نوازی می‌کرد

روی گل‌های باغ، پروانه‌های رنگارنگ

رقص شادی سر داده‌بودند

و شراب گل سرخ، سر می‌کشیدند

پروانه به آهنگ بلبل، گل را بوسه می‌داد 

 و باغ آرزوی خاک را برآورده‌می‌کرد

در این میان

شادی میان باغ گل، مست و شادمان می‌دوید  

با پروانه دوشادوش می‌رقصید

و روی گل‌ها، می‌غلتید

شادی، شادی باغ را مستانه دوست داشت 

و دوستان باغ را دیوانه!

به دنبال باغی بزرگ‌تر و پروانه‌هایی، مست‌تر

از کوچه باغ گل دور شد و دورتر!

شب شد و تاریک بی‌مهتاب، بر دشت چیره گشت

شادی به تنهایی، دالان هولناک سیاهی را پیش گرفت

دست از دست پروانه رها کرد و

پای از باغ گل، بیرون نهاد!

در بیابان سرد و تاریک شب، میان زوزه‌ی گرگ‌ها، گم شد و

صدای کلاغ را دنبال کرد 

هم‌پر کرکس شد

میان خارها، لانه ساخت و

از خرابه‌ها، دانه برچید

شادی، در آغوش سرد وحشی آزادی تاریک،

میان پرنده‌های بی‌پر، پرپر شد

محو شد و در تاریکی طولانی تنهایی

صدای نور را نشنید 

نرمی نسیم را نچشید

در آغوش توفان، خوابید 

به گردباد تند خشن پیوست

به شب، سجده کرد و به روز پشت! 

شادی را به دست باد سپردند و در آغوش خاک!

و ماند بر چشم‌ها، این آرزو

که ای کاش

از پنجره‌ی شکسته‌ی خانه اش

دستی، پر شکسته‌اش را می‌گرفت

کاش قلبی برای ساقه نازک عمرش، می‌تپید!

کاش یک‌نفر، در آغوش دلش،

شادی را بغل می‌کرد

کاش

یک‌نفر  برای شادی، شادی، روشنی می‌آورد

یک‌نفر که او را به سینه‌ی خاک، نمی‌سپرد

یک‌نفر از جنس خوبی‌ها

 از رنگ مهر

یک نفر با قلب دوست، با عشق مادر

یک نفر از رنگ بابا،

  یک نفر با مهر خواهر

یک معلم،

یک برادر

 

کاش شادی، پیش ما بود!

کاش این ای‌ کاش‌ها، در خاک بود!

 

                                                      «به یاد دخترم شادی»




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 99 فروردین 6 :: 1:38 صبح :: توسط : ب. اخلاقی


«مرد همسایه مُرد دیشب!»


مَرد همسایه، مُرد دیشب!

مُرد مَرد همسایه در پس هول دیوارها!

در پس درختی سایه سوزانده

در پس روزهای تاریکی‌

در پس شبی بی‌مهتاب!


ناگهان نبود مرگ همسایه

سال‌ها پیش، مرگ او را کشت!

مرد همسایه مُرد دیشب!

سن و سالی نداشت رؤیایش

 نکشیده، آرزویش، قد

و ندیده روی او لبخند!


مرد همسایه مُرد دیشب

در میان میانسالی

در میان در و دیوار

در میان دوزخ پشیمانی!


یک جسد بود پر از ناله

یک‌نفس بود پر از ماتم

مشت می‌خورد از در و دیوار 

مشت می‌خورد از زن و فرزند


گوش دیوار همسایه، کر شده ز فریادش

گوش کوچه پر از ناله، گوش کوچه پر از ماتم!


ناسزا می‌گفت به چمن،

به گل و سوسن و یاسمن

ناسزا می‌گفت به پروانه،

شمع روشنی در میان یک خانه

ناسزا می‌گفت، جوانی را

چشمه‌ی جاری روشنایی را


مرد همسایه بیمار بود

دایما سیاه‌ صداش،  روی دیوار همسایه!

مرد همسایه زیر تاریکی،

چادری زده بود به وسعت خود!

چادری به روی همه!

چادری سیاه و کثیف از درونی خسته و مرده!


 چه کبود بود و زشت، قد کوتاه رؤیایش!

چه کریه و نازیبا، صورت آسمان تاریکش!


غل و زنجیر بود روح و جان باریکش

و کشانده خانه در خانه

از پس روزگار دیوانه!


مرد همسایه مُرد و ماند

پسر و دخترانی به یادگار

نریخت قطره اشکی بر او

نه پسر، نه دختر، نه همسایه


مرد همسایه سخت زندگی می‌کرد

زیر باری ز  ناباوری‌هایش

زیر مشت  پسر ، زیر دندان دخترها

زیر آن همه خشم و زیر آن همه کینه

 مُرد مرد همسایه!


 نبود پیر، مرد همسایه 

وز درون چنان خشکید،

که تمام ساقه‌هاش پوکید

و تمام شاخه‌هاش، پوسید!



روزگار به خط زشت، روی صورتش

خط خطی‌ها کرد!

از زبانش، فرشته، آواره

از خرد، تهی بود، خانه!


مرد همسایه سخت بیمار بود

 و صدای سخت بیماریش

خانه را به خود پیچید

دختران به خود لرزاند

این همه شدند دیوانه

و پسر نیز دیوانه

بس که از دیوار، دیوانگی آمد،

زن و مرد همسایه نیز دیوانه!

کوچه یکدست دیوانه!

مردم کوچه، دیوانه!


مرد همسایه در غروب دلتنگی،

در شبی سرد و بی‌مهتاب

در میان این همه فریاد

این همه بی‌مهری و بیداد،

سوز سرما و گرد و غبار،

شب طولانی و صبح ناپایدار،

روی سنگی فتاد و جانش داد

در سکوتی که کوچه زد فریاد!


مرد همسایه مُرد دیشب!

کوچه امشب در سکوت غرق است!

و صدای برهنة‌ی او نیست!


های مردم! یک نفر در این کوچه،

پرصدا، بی‌صدا گشته!

کوچه تا صبح بیدار است

پِیِ مرد پرصدا گشته!


کوچه تب‌دار مرد بیمار است!

عادت این بود که کوچه در او بود،

با نفس‌های او، هم‌سر و سو بود

رفت و کوچه، تاریک مانده‌ هنوز

روز نیامده، شب، نشسته‌است، زود


کوچه تا صبح می‌گرید

در غم مرد همسایه

کوچه یکدست‌، دیوانه!

مرد همسایه نیست در خانه!








موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 99 فروردین 4 :: 1:57 صبح :: توسط : ب. اخلاقی


( بیشعورها و بدبخت‌ها)

       یک روز قبل، بیشعور بزرگ به بدبخت شماره دو زنگ زد و گفت:«فردا شب دعای توسل دارم. گفتم اگه دوست داشتید بیاید.می‌خوام شام هم بدم. اگه تونستید بیاید کمک»

      بدبخت شماره دو، با این که چند روز بود بچه‌اش مریض بود و هنوز هم خوب نشده‌بود من‌منی کرد و گفت: «با..با...باشه اگه حالش بهتر بود میام. و برای این که از فیض این دعا بی‌بهره نماند گفت: راستی من میوه‌شو می‌خرم و میارم.»

       فرداش بدبخت شماره دو، بچه‌اش بهتر نشد که بماند پدر بچه‌هاش هم مریض شد. با این که از صبح کلی دویده‌بود و خسته کار و بیرون بود اما نتوانست به دلایل سیاسی که داشت به مجلس بیشعور بزرگ نرود

 بچه بدبخت شماره دوحالش بدتر شده‌بود و ساعت به دقایق کمک به بیشعور بزرگ نزدیک می‌شد. برای همین به سرعت بچه را به دکتر برد و به خانه برگرداند. دارو را گرفت. میوه را خرید و بچه را برای پدرش با کلی سفارشات چه کند، چه نکند، چه بخوراند چه نخوراند، تنها گذاشت و رفت.

بدبخت شماره دو دلش شور هم می‌زد که مبادا دیر به کمک به بانو برسد.

بدبخت شماره دو تا وارد خانه بیشعور بزرگ شد، متوجه شد که بدبخت شماره یک و فیسی طبقه بالا نیز هستند.

بیشعور بزرگ تماما با فیسی بالا روی سخن داشت و هر از گاهی به بدبخت‌ها، نگاهی کوتاه و گذرا می‌انداخت و کلامی کوچک می‌گفت تا آن‌ها هم شریک صحبت باشند.

        بدبخت شماره دو به بدبخت شماره یک گفت: چرا خوب غذاها رو نمیارند تا بکشیم؟

         بدبخت شماره یک گفت: منتظر بیشعور کوچک هستند. گفته واستید تا من بیام.

         اینجا بود که بدبخت شماره دو متوجه شد که ای داد بیداد بیشعور کوچک هم هست.

         بدبخت شماره دو به یک گفت: (اگه می‌دونستم این بیشعور این‌جاست، نمی‌اومدم، فکر کردم بیشعور خان بزرگ تنهاست و گرنه روی دیدن بیشعور کوچک رو ندارم)

      بیشعور کوچک از بیشعور بزرگ هم بیشعورتر بود جدای از این که خیلی احساس می‌کرد از دماغ فیل افتاده و یک دنیا تفاوت و برتری دارد. برای همین بدبخت شماره دو، اصلا از بیشعور کوچک خوشش نمی‌آمد. بیشعور کوچک، کودکی‌اش را دامن همین بدبخت‌ها، بزرگ شده‌بود اما ادب را طی سال‌ها آموزش خاص از مراکز مختلف به باد فنا داده‌بود و یک ابوالهولی برای خودش شده‌بود!

     بیشعور بزرگ با این که مادر بیشعور کوچک بود اما از بیشعور کوچک خیلی حساب می‌برد! شاید از نگاهش یا صداش یا غرش‌های بلند چاق‌گونه‌اش می‌ترسید. برای همین با این که بدبخت‌ها خیلی وقت بود آمده‌بودند اما منتظر بیشعور کوچک ماندند تا چاقالو بانو بیایند و دستور بسته‌بندی و کشیدن غذا را بدهند.در ضمن تآکید کردند که  زعفران را هم ایشان باید اضافه می‌کردند چون بقیه بلد نبودند!

بلاخره بیشعور کوچک رسید. بدبخت شماره دو به یک گفت:«اگه می‌دونستم این میخواد بیاد نمی‌اومدم!»

به دستور بیشعور کوچک غذاها را آوردند و بسته بندی شروع شد.

بیشعور بزرگ دستور داد ظرف گوشت و کشمش جلوی بیشعور کوچک باشد و او بریزد چون ممکن بود بدبخت‌ها بیشتر بریزند!

 بدبخت شماره دو که به اکراه نشسته‌بود مسیول پیاز و زعفران شد و فیسی بالا برنج و بدبخت شماره یک، آن گوشه‌ی سخت و تنگ، که به سختی نشسته‌بود مسیول بستن در ظرف‌ها شد!

بیشعور بزرگ هم روی صندلی ناظر بود و بسته‌های غذا را برمی‌داشت و روی میز می‌چید.

بدبخت شماره یک که فامیل درجه یک بیشعور بزرگ بود، بیشتر از بیشعور بزرگ و کوچک، بد و بیراه می‌خورد:« ا...کم‌بریز، زیاد نریز، در رو درست ببند، اونجا نذار، اینجا بذار، چرا اونجا گذاشتی؟ کج ریختی، صاف ریختی، بی‌سلیقه ریختی...»

بدبخت شماره دو از این طرز صحبت با بدبخت شماره یک ناراحت می‌شد اما زبان به دندان گرفته‌بود و ساکت بود.

بیشعور کوچک به بیشعور بزرگ گفت:«مامان، آقامون کره‌ خره‌، خیلی ته دیگ دوست داره براش کنار بذار و بیشعور بزرگ قسمت سالم ته دیگی را که نسوخته‌بود و خوب برشته‌‌بود در قابلمه‌ای برای آقاشون کره‌خره گذاشت و مقداری ته دیگی برای روی نذری‌ها و یک کوچولو ته دیگ سوخته سیاه را در ظرفی ریخت و جلوی بدبخت‌ها گذاشت که بردارند.

بدبخت‌ها هم که در این مدت سه ساعته خسته و گرسنه، شده‌بودند، هر کدام، مثل بدبخت‌ها تکه‌ای در دهان گذاشتند اما فیسی بالا برنداشت.

بدبخت شماره‌دو، توقع داشت که بیشعور بزرگ، لااقل کمی از غذا را در بشقابی بریزد و بگوید این همه ساعت این‌جا هستید، خوب گرسنه می‌شوید، بخورید!

اما دریغا! یک قابله از نذری بعلاوه ته دیگ‌ها را برای خود کنار گذاشتند و بدبخت‌ها تمام بسته‌های غذا را به اتاق بردند تا جلو چشم مردم نباشد.

بیشعور کوچک یک جعبه شیرینی کشمشی از بیرون خریده‌بود و آورد. هر شیرینی اندازه یک کف دست کوچک. همان را هم برمی‌داشت و از وسط به دو نیمه کرد و برای مهمان‌ها در دیس چید.

        نزدیک به سه ساعت بیشتربود که بدبخت‌ها در خانه بیشعور بزرگ بودند. بیشعور بزرگ بلاخره بعد این همه ساعت برایشان در استکانی کوچک، چای ریخت و آورد.

بیشعور کوچک، یک تکه کنده شده از شیرینی را با دست برداشت و جلوی بدبخت شماره یک، گرفت که بگیر. بدبخت شماره یک هم از روی ناچاری گرفت و در دهان گذاشت.

سپس یک تکه کوچک از شیرینی را دوباره با دست و بدون پیش‌دستی به بدبخت شماره دو، در حالی که تقریبا پشت به او بود، تعارف کرد. بدبخت شماره دو که حسابی از این رفتار بی‌ادبانه بیشعور کوچک، ناراحت شده‌بود، نگرفت و گفت:«نمی‌خوام»

بدبخت شماره یک، با سادگی گفت:«این مراسم را برای آقای ....بزرگ الدوله حکومتی گرفتید؟»

بیشعور کوچک زودتر از بیشعور بزرگ داغ کرد و گفت«وای فامیل، اگه پدرم اینجا بود الان تکه تکه‌ات کرده‌بود!»

بیشعور بزرگ که یک دفعه انگار پته‌اش را روی آب ریخته‌اند، داغ کرد و با ناراحتی و برافروختگی و در حمایت از بیشعور کوچک گفت:«آره، راست می‌گه، خوب شد باباش نبود و گرنه  حسابی از دستت ناراحت می‌شد و یه چیزی بهت می‌گفت. من هر سال این موقع برای حضرت زهرا، روضه می‌گیرم سال اولمم نیست».

بدبخت شماره یک، با خنده‌ای کوتاه  که انگار ببخشید داشت، ساکت شد.

بدبخت شماره دو، انگار تازه دوزاریش افتاده، فهمید که آن چه بدبخت شماره یک گفته‌بود، حتما درست است و گرنه این همه مقاومت و ناراحتی نداشت. برای همین خیلی ناراحت شد که در این بساط افتاده‌است.

بیشعور کوچک، خیلی تلاش می‌کرد که تا می‌تواند به بدبخت شماره یک بی‌ادبی کند،تمام مدت به هر سمتی می‌شد تا پشتش به بدبخت شماره دو باشد و مواظب بود که مبادا کلامی ما بین او و بدبخت شماره دو، رد و بدل نشود. حتی کلام بدبخت شماره دو را ناشنیده می‌گرفت و تا می‌توانست به بدبخت شماره دو، بی‌محلی و بی‌ادبی کرد.

کم‌کم مهمان‌ها و روضه‌خوان آمدند. بدبخت شماره دو که پا درد هم داشت، به آشپزخانه آمد تا هم کمک کند و هم بتواند، پایش را راحت دراز کند و بنشیند.

از طرفی با طولانی شدن مجلس دلشوره بچه مریضش در دلش بیشتر شد و از این که او را گذاشته‌بود و آمده‌بود، حسابی عذاب وجدان گرفت.

بیشعور بزرگ که گرمش بود تمام شوفاژها را خاموش کرده‌بود تا خانه گرم نباشد ودر این سرمای زمستان، با خاموشی شوفاژها و درهای باز، خانه حسابی سرد شده‌‌بود.

مستمعین که آمدند، در آپارتمان را هم باز کردند و بدبدخت سرمایی شماره دو، احساس می‌کرد در وسط کوچه، برهنه، نشسته‌است.

بیشعور کوچک چاقالو، به آشپزخانه‌ آمد و بی‌اعتنا به بقیه، پنجره را هم باز کرد. از هر دو طرف سوز سردی می‌آمد.

بدبخت شماره‌ دو، که استخوان‌هایش به درد آمده‌بودند و لرزش گرفته‌بود، به بیشعور بزرگ گفت:«چقدر سرده!»

بیشعور بزرگ که منظور بدبخت دو را فهمیده‌بود با اکراه رو به بیشعور کوچک کرد و با یه التماس بدبختانه‌، گفت«پنجره رو ببند»

بیشعور کوچک با ناراحتی گفت:«گرمه...» و به سختی و با سنگینی، پنجره را بست. اما هنوز به دقیقه‌ای نکشید، دوباره، پنجره را بازکرد.

بدبخت شماره‌دو، به خود می‌لرزید و خودش را زیر مشت و لگد بد و بیراه خودش برده‌بود، که چرا آمدم؟ چرا پا نمیشم برم؟ الان نزدیک پنج ساعته من اینجام و بچه‌ام، مریض و خودم هم مثل سگ دارم از سرما می‌لرزم و از دست این بیشعورها هم ناراحت، اما جرات بلند شدن و رفتن، ندارم! از کی شرمنده‌ام و چرا مانده‌ام؟ کمک که کردم و آمدم هم...

بدبخت شماره دو، با خودش سخت درگیر بود. از این که خانه را مریض‌وار گذاشته‌بود و در مجلس ریای بیشعورها، شرکت کرده‌بود، سخت، ناراحت بود! از این که باید می‌نشست و قیافه لوس و از خودراضی بیشعور کوچک را ببیند و بی‌محلی و بی‌ادبی او را تحمل‌ کند، ناراحت بود.

ساعت داشت دیر می‌شد       

وقتی صدای سرفه کودکش را پشت تلفن شنید و صدای مریضی پدر کودک را بیشتر انگار دلش به ناراحتی نشست!

روضه‌خوان شروع کرد به خواندن حدیث کسا. تمام حدیث کسا را غلط و غلوط می‌خواند. روحانی که دعوت کرده‌بودند در هیاهوی زن‌ها، معلوم نبود چی‌ می‌گفت!

فیسی بالا، پاهایش را دراز کرد و با ناله گفت:«خیلی پاهام درد می‌کنه و بعد با اعتراض گفت:«چقدر هم سرده اینجا»

بدبخت شماره دو که یک همراه پیدا کرده‌بود گفت:«هم در بازه هم پنجره»

فیسی بالا رو به بیشعور کوچک کرد و با تحکم گفت:«پنجره رو ببند، خیلی سرده»

و بیشعور کوچک با اخم و تخم و غر و لند زیر لبی، پنجره را بست.

بدبخت شماره دو، هی این پا و آن پا می‌کرد، صدای سرفه کودکش یک آن در ذهنش، شدیدتر شد، ناگهان و مصمم از جایش بلند شد و به بیشعور بزرگ گفت:«بچه مریضه!ْ پدرش هم نمی‌تونه مراقبش باشه اگه اجازه بدید من برم»

بیشعور بزرگ که سخت درگیر دعا و گریه و استغاثه بودو اشک از دو طرف صورتش جاری شده‌بود،اشک‌هاشو با دستمال پاک‌ کرد و سریع بلند شد و گفت:«واستا نذریتو بدم»

بدبخت شماره‌ دو که دوست داشت زودتر ازین مهلکه نجات پیدا کنه گفت:«من روم نمیشه جلومردم غذا ببرم باشه بدید به یکی دیگه»

      بیشعور بزرگ که احساس می‌کرد نذریش، شفا میده و حاجت برآورده می‌سازه گفت:«این نذریه، فرق داره برا تبرکش ببرید»

        بدبخت شماره دو از تاریکی مجلس استفاده کرد و سریع خود را به دم در رساند تا ازین مکان فرار کند که ناگهان بیشعور شماره دو با دو ظرف دم در ایستاد و به زور نذری را به دست بدبخت شماره دو داد.

        بدبخت شماره دو، که گویی از قفسی خلاص شده و می‌تواند دوباره راحت نفس بکشد، نفس راحتی کشید و به سمت در دوید.


        تمام راه تا خانه به قلب و دل و عقلش، لگد و مشت زد که چرا تا این حد تحقیر بعضی‌ها را که در دایره اندیشه او جایی ندارند را تحمل می‌کند!!!

        نذری‌ها را به گدایی داد و عقل و دل آویزان به خانه برگشت!



 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 98 اسفند 29 :: 1:28 صبح :: توسط : ب. اخلاقی
1   2   3   4   5   >>   >   
درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 158551