سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

 

    « دامادهای کلاس ششم»

تدریس در مدرسه ابتدایی خیلی خیلی جالبه! دنیایی است ورای تصور و خیال ! زیباتر از آن‌چه که بتوانید برای خود در ذهن نقاشی کنید یا با جمله‌ای، بیانش کنید!

 

شاید آموزگاران و همکارانی که در این مقطع تدریس می‌کنند کمتر متوجه این مطلب شوند و آن‌هم به این دلیل است که سال‌ها در این مقطع بوده‌اند و برایشان همه‌چیز عادی شده!

 

اما برای من هیچ چیز عادی و تکراری نیست. هر سال که اول مهر از راه می‌رسد مثل یک بچه کلاس اولی ذوق و شوق به مدرسه آمدن را دارم و هر صبح این ذوق، نو و تازه می‌شود و از شب برایش، خواب‌ها می‌بینم!

 

امسال هم که نور در نور شد و با این که در ابتدا خیلی ناراحت بودم که به این مقطع آمده‌ام، اما الان احساس خیلی خوب و بانشاطی دارم! احساسی که شاید مرا ده‌ها سال، جوان‌تر و نیرومندتر ساخته و شور و شوق فراوانی را در من ایجادکرده‌است!


 

تنها مشکلم این است که یک روز در هفته تعطیلی ندارم و از خانه و زندگی‌ام عقب‌مانده‌ام و کمتر می‌توانم به درس‌های پسرخودم، برسم . البته ناگفته نماند که نوشتن را نیز بسیار دوست دارم و از لحظه‌ها و ساعت‌هایم برای این‌کار، می‌دزدم و وقت صرف می‌کنم.

 

کلاس مدرسه ابتدایی، واقعا خانه‌ی دوم آدم است. یک کلاس را به طور کامل در اختیار داری و می‌توانی مثل خانه‌ات از آن محافظت کنی، تمیزش کنی، به آن برسی و هرطور که دلت بخواهد ، فرم کلاس و میز و تخته‌ را عوض کنی و تغییرش بدهی!

 

می‌توانی برایش خیلی نقشه‌ها بکشی و بدون این که دست و پایت بسته‌باشد، نقشه‌ها و طرح‌هایت را عملی کنی.

هر ظهر که به خانه می‌آیم در این فکر و خیالم که فردا با چه طرح و ایده‌ای به کلاس بروم که هم تنوع را زیاد کند و هم باعث پیشرفت بچه‌ها در درس‌هایشان بشوم و گوش‌ و دل‌های بیشتری را متوجه کلاس کنم.

 

معمولا صبح‌ها، زودتر از پسرهایم به کلاس می‌روم و گاهی حتی، یک‌ربع تا بیست دقیقه قبل از آن‌ها در کلاسم و این باعث می‌شود تا هم به کارهای عقب افتاده‌ام برسم هم چیدمان و فرم کلاس را تغییر دهم.

خودشان هم خوششان می‌آید! و هر وقت که وارد می‌شوند و تغییری احساس می‌کنند صدای ذوق و شادی‌شان بلند می‌شود!

برای بچه‌ها طرح چرخش در کلاس را گذاشتم. هر هفته، هر ردیف کلاس جایش را با ردیف کناری عوض کند تا هم  برایشان تنوعی باشد هم من از در کنار بودن همه‌ی بچه‌ها، لذت ببرم!

 

کلاس را تا جایی که امکان داشت از حالت عادی رو به تخته نشستن درآوردم و میزهایی که امکان جابه‌جایی داشت را به صورت  «U » چیدم.

پسرها توان و انرژی بسیار زیادی دارند و در عین حال هم از معلم توان وانرژی بسیاری می‌گیرند!

من با این که خودم فرد‌ آرام و ساکتی نیستم اما برای ساکت کردن پسرهایم، مجبورم انرژی بیشتری، صرف کنم به خصوص از ناحیه حنجره! و سریع صدایم می‌گیرد! کم مانده مرا به محله خروس‌ها ببرند!

 

اصلا دلم نمی‌خواهد دعوایشان کنم یا خیلی روی منبر بروم و نصیحتشان نمایم ولی این صدا بلنده را می‌طلبند و چاره‌ای نیست و گرنه نمی‌شنوند!

ساعت‌های اول که تازه از زیر لحاف و تشک درآمده‌اند، معمولا ساکت‌تر و آرام‌ترند. ساعت دوم هم معمولا به خیر و خوشی می‌گذرد اما... امان از ساعت آخر..! اگر طرح و برنامه‌ی خوبی برایشان نداشته‌باشم، کلاس و من ، رو هواییم!

 

یک ،بعضی از پسرهام، نفسشان درنمی‌آید. به خودشان هم می‌گویم! با این که می‌دانم خوب درسشان را می‌نویسند و می‌خوانند فقط برای این که صدایشان را کلاس بشنود از آن‌ها درس می‌پرسم!

علیرضا و مهدی‌ام، بسیار ساکت و بی‌حرف و سخن‌اند.

 

مهدی‌ام با آن مژه‌های بلند و قشنگش، خیلی هم ترسو و کم‌دل به نظر می‌رسد. می‌ترسم به سمتش بروم، به خودش می‌لرزد. یا اگر پای تخته بیاورمش و بخواهم به او چیزی را توضیح بدهم، احساس می‌کنم، ترس بسیاری به او وارد می‌شود و لرزش می‌گیرد! جالبه که اعداد را به طریق خاصی می‌نویسد مثلا برای نوشتن عدد 2 ، ابتدا «1» می‌گذارد بعد نیم‌دایره‌ی 2 را می‌کشد.

یک روز خواب مانده‌بود و دیرتر به کلاس آمد. در کلاس را که بازکرد و وارد شد چنان پریشان و آشفته و ناراحت بود که قلبم یک‌هو افتاد پایین که چی‌شده؟

کم از گریه‌اش نمانده‌بود!

پای تخته درس ریاضی را توضیح می‌دادم. با ترس و با چشمی پر اشک، برگه ورودش را به من داد و با بغض گفت:« اجازه خانم! پدرمون خواب مونده ما رو بیدار نکرد»

متوجه ترس و ناراحتی بیش از حد مهدی شدم. حیف که پسر بود و گرنه حتما بغلش می‌کردم و می‌گفتم عیبی ندارد.

دستی به سرش کشیدم و گفتم:« عیب نداره پسرم، بشین»

وقتی فهمید دعوایی در کار نیست آرام و راحت نشست. کتابش را درآورد و روی میز گذاشت و فکر کنم با خودش می‌گفت:« چقدر الکی حرص خوردم!»

 

 

به این موضوع بسیار اعتقاد دارم که : «آزمون برای یادگیری است نه از یادگیری»

خیلی دلم می‌خواهد تمام همکارانم به این عقیده برسند. چون هم خودشان راحت‌تر خواهندبود، هم بچه‌ها!

روز قبل تعدادی سوال ریاضی به پسرهایم دادم. گفتم این سوال‌ها را در خانه حل کنید و در برگه‌ای دیگر تمیز و مرتب بنویسید  ( پلی‌کپی ندادم چون باید حداقل سه روز قبل برگه را به دفتر بدهی و من چون برنامه‌هایم یک‌دفعه‌ای  و بر اساس پیشرفت، پس‌رفت کلاس است نمی‌توانم زودتر سوال بدهم و معمولا سر کلاس می‌گویم و بچه‌ها می‌نویسیند)  و بدون جواب برای فردا به سر کلاس بیاورید. همین‌ها را از شما امتحان می‌گیرم.

بچه‌هایی که درس‌خوانند نیازی به فشار و فشور ندارند. خودشان سرخود درس می‌خوانند و برای یک آفرین شنیدن هم که شده تکالیفشان را به خوبی انجام می‌دهند.

اما مشکل بچه‌هایی هستند که یا از روی تنبلی و بی‌اعتنایی و یا به دلیل درک نادرست مطالب درسی و نفهمیدن مطلب از کلاس و درس عقب می‌مانند!

این کار باعث می‌شود تا این بچه‌ها لااقل همین ده سوال را خوب یادبگیرند و با گرفتن نمره خوب، امیدوار شوند و بهتر در کلاس حاضر شوند.

یکی دو نفری فقط این امتحان را بد دادند و مشخص هم بود که اصلا در خانه تمرین نکرده‌بودند.

 

روز دیگر سر کلاس نزدیک زنگ تفریح دوم، سوال اجتماعی دادم و تا آمدند جواب بدهند زنگ خورد. این کار را عمدی انجام‌دادم. دفعه اول هم نبود و بچه‌ها خوب می‌دانستند که باید برگه را روی میزشان بگذارند و پایین بروند و زنگ بعد برگردند و جواب بدهند.

موقع رفتن به آن‌ها گفتم:« کتاب اجتماعی‌تان را هم ببرید»

نمی‌دانید چه ذوقی کردند؟!

 

مبین تپولم گفت:« واقعا خانم؟ کتابمونو ببریم؟»

گفتم:« آره ببرید و در حین خوردن، بخونید»

 

زنگ تفریح به پایان رسید و بچه‌ها قبل از من به کلاس آمده‌بودند و چون پایین کمی کار داشتم ، بعد از بچه‌ها به کلاس رسیدم.

تا وارد شدم، مجید آقای ساکت و سبزه و  قشنگم، آمد سر میز که اجازه خانم! سامان سوال‌های اجتماعی را توی دفترچه‌اش نوشته و توی جیب روی سینه‌اش گذاشته‌است.

 

سامان منم هم بچه‌ی درس‌خوان و خوبی است و نیازی به تقلب نداشت و فهمیدم چیزی نیست.

گفتم:« عیب نداره مجید جان بشین، خودم الان رسیدگی می‌کنم»

 

مهدی‌‌ بانمک و پرحرف عینکی‌ام که بسیار خط و نقاشی خوشی دارد و معمولا هم بی‌اجازه حرف می‌زند، با ناراحتی و عصبانیت آمد سر میزم که «اجازه خانم! این راژن، زنگ تفریح با لگد محکم زد به جای حساسمون!»

مرا می‌گویید! خدایا دیگه! از دست این پسرها چه کنم؟!

                                                                         «مهدی»


علی بدلی‌ام که سریع خنده‌اش می‌گیرد و تیز، یک چیزی را می‌فهمد، زد زیر خنده! ولی بقیه بچه‌ها یا متوجه نشدند یا برایشان خنده‌دار نبود، ساکت نشسته‌بودند.

از این حرف مهدی خنده‌ام گرفت. دید من خندیدم، لبش از شکایت بسته‌شد و خودش هم خندید و نشست.

هفته پیش هم همین مهدی‌آقا مرا به خنده واداشت.

 

اون هفته مهدی میز اول کنار میز من بود. وسط درس یک‌هو از جاش با اعتراض بلند شد و با ناراحتی و همان صدای کلفت مردانه‌اش گفت:« اجازه خانم! و تا بیام اجازه بدهم یا نه، گفت: این امیرحسین انگشت می‌کنه تو ما! بعد هم پشتش را به من کرد و با دست سوراخ روی ژاکتش را نشانم داد که این‌جا سوراخ است ، امیرحسین انگشتش را می‌کنه اون تو به پشتم می‌زنه»

از این حرکت مهدی و طرز بیانش خنده روی صورتم نشست تا دید مرا خندانده، از خر شیطان آمد پایین و آرام نشست!

تا مهدی نشست هنوز آمدم بگویم برگه‌هایتان را بردارید و جواب بدهید، دیدم یک دفعه چشمتان روز بد نبیند، گرد وخاکی آن طرف کلاس به آسمان شد که نگو و نپرس!

 

مجید و سامان به جان هم افتاده‌بودند و دست به یقه شده‌بودند. مجید دفترچه سامان را پاره کرده‌بود و بچه‌ها از روی زمین، تکه‌ها را  جمع می‌کردند و به سامان می‌دادند.

به سرعت خودم را به آن‌ها رساندم و تا برسم، سامان با لگد رفت تو سینه‌ی مجید!

خوب شد زودتر نرسیدم وگرنه لگده را من نوش جان می‌کردم!

چنان دوتایی برافروخته و عصبانی بودند که به داد و بیداد من توجهی نمی‌کردند! با ناراحتی گفتم: « دو تایی‌تان را می‌فرستم کلاس بغل!»

 

سامان و مجید دوتایی زدند زیر گریه!

سامان گفت:« اجازه خانم! ما این‌ها را برای این که بهتر یادبگیریم نوشته‌بودیم و توی جیبمان گذاشته‌بودیم»

مجید هم بلند بلند گریه می‌کرد که خانم به خدا من دفعه اولمه اذیت کردم دیگه نمی‌کنم!

حالا بیا درستش کن! من یک تهدید کردم ولی چنان مجید جدی‌اش گرفته‌بود ومعرکه‌ای به پا کرده‌بود که بیا و ببین!

 

برای این که هر دو تایشان آرام شوند آمدم این طرف کلاس و با لحنی آرام و ملایم گفتم:« برگه‌هایتان را بردارید و جواب بدهید فقط تمیز بنویسید»

سامان تا آخر ساعت ناراحت و دلخور بود. سرش را تا روی نافش پایین انداخته‌بود و بلند نمی‌کرد ولی مجید آرام‌تر شده‌بود و پیشم آمدم تا سوالی هم بپرسد :یعنی این که بخشیده بود و ماجرا برایش تمام شده‌بود.

 

 

راستش با دخترها من از این معرکه‌ها نداشتم و نهایتش یک دعوای لفظی می‌بود که با یک چشم و ابرو و ناز و نوازش درست می‌شد، ولی دیگه یقه و یقه‌کشی و لگد و لگدپرانی نداشتیم!

کلاسی که من دارم احساس می‌کنم کلاس نسبتا خوب و آرامی است و جز یکی دو تا که آن‌ها هم یه کم شیطون‌تر هستند، مشکل خاص و آنرمالی ندارند و بچه‌های خیلی خوب و دوست‌داشتنی دارم.

 

به خانه که می‌رسم تازه می‌فهمم چقدر دلم برایشان تنگ شده و چقدر دوستشان دارم!

 

از اول سال‌ تا الان خیلی بهتر و آرام‌تر و درس‌خوان‌تر شده‌اند. احساس می‌کنم بچه‌ها خیلی خوب احساس معلمشان را می‌فهمند و با آن همراه می‌شوند.

مسئله شلوغی و سر و صدایشان را گاهی فکر می‌کنم خیلی از آن‌ها متوقع هستم و در مقایسه با دخترانم برایم غیر قابل تحمل می‌شود برای همین سعی کردم تا هر طوری شده، سر کلاس مشغول کاری باشند و بعضی موقع‌ها هم این سر و صدایشان را تحمل کنم و با انجام کاری یا داستان و مثلی به آخر برسانم.

پسرها اگر دستشان به کاری مشغول نباشد، حتما یا زبانشان و یا لگدهایشان وسط می‌آید! البته نه همه!

 

علیرضای آرام و ساکتمم نیز تازگی‌ها، هنرنمایی می‌کند. شنیدم با وسوسه بچه‌های دیگر پوست پرتقال توی خودکار می‌کنند و زنگ تفریح به پس گردن بچه‌ها می‌زنند!

زنگ هنر برایشان طرح خوبی ریختم تا هم مشغول باشند هم درسشان را مروری کنند.

 

از ساعت قبل برایشان ترق‌های رنگی گیر‌آوردم و به هر کدام نصف ترق را دادم تا شکل پروانه‌ای را روی آن پیاده کنند و کاغذی را نیز به همان شکل ببرند و سپس روی هر بالش یک مسأله ریاضی و آن‌طرفش چند لغت فارسی و یک سوال اجتماعی و علوم بنویسند و سپس این دو را به هم منگنه می‌کردم و پروانه‌ی دانش ساختیم تا بعدا که کار باغ دانشمان تمام شد آن‌ّها را از سقف کلاس آویزان کنیم.

خود این کار یک هفته‌ای بچه‌ها را مشغول کرد و آرام بر جایشان نشاند.

 

این هفته هم گفتم هر گروه یک لانه پرنده با پوشال، سیم برق، چوب کبریت یا هر چه به ذهن خودشان می‌رسد درست کنند و توی تخم‌مرغی را خالی کنند و پر از پنبه کنند و سپس با تخم‌مرغ پرنده‌ای بسازند و روی بال‌هایش، یکی از نکات ریاضی، اجتماعی، فارسی و علوم را بنویسند تا این لانه‌ّها را نیز بعد از تمام شدن کار به باغ دانشمان ببریم و روی شاخه‌ّهای علم بگزاریم.

 

فعلا یک هفته‌ای‌ است درگیر همین لانه هستند و هر روز با کاری و طرحی پیشم می‌آیند.

می‌خواهم دیوار خالی سمت چپ کلاسشان را تبدیل به باغ دانش بکنم البته با کمک پسرهام.

برای خودم هم جالب است و کلاس از آن حالت خشک و یکنواخت بیرون می‌آید. تا جایی که فهمیدم خانواده‌ها هم درگیر این لانه و پروانه و تخم‌مرغ شده‌اند و پدرها برایشان لانه می‌سازند و مادرها تخم‌مرغ‌ها را با بادقت، خالی می‌کنند تا پوستش نشکند!

امیدوارم چیز خوبی از کار دربیاید و لااقل به بهانه این‌ها چند مطلب درسی را یادبگیرند.

آن‌چه از اول این خاطره مرا به اینجا کشاند، ماجرای خنده‌دار امروز بود....

 

ساعت دوم که ادامه درس ریاضی را پای تخته توضیح می‌دادم متوجه شدم، صحبت می‌کنند و خسته‌شده‌اند.

با خنده گفتم:« هر کی اذیت کنه دعا می‌کنم یک زن بدی گیرش بیفتد»

فکر نمی‌کردم پسرها این همه از این حرفم استقبال کنند!

یکی دو نفر گفتند خانم! ما داماد نمیشیم!

 

نم گفتم:« تو این کلاس فقط علیرضا و مهدی را که خیلی مظلوم و ساکت‌اند داماد نمی‌کنیم بقیه به خصوص اون‌هایی که اذیت می‌کنند، دوتا!

علیرضا میز دوم سمت خودم می‌نشیند و علی ملکی، میز اول.

تا حرفم تمام شد، علی گفت:« اجازه خانم! علیرضا می‌گه شما دامادش نکنید خودش به فکر میشه!

برام جالب بود که علیرضای به آن آرامی و ساکتی همچین حرفی بزند!

با این که بچه بسیار ساکت و مؤدبی است اما خوب دلش می‌خواد داماد بشه!  منم دعایش می‌کنم!

خنده‌ام گرفت.

علی بدلی‌تپولم گفت:« منم داماد نمیشم»

 

از این حرف‌ها سر کلاس دخترها خیلی نمی‌شود زد چون سریع می‌روند تو تخیل و تجسم و واقعا، عروس می‌شوند اما پسرهام خیلی سن وسالشان برای دامادی کوچک است و طرز برخورشان نسبت به این مسأله درست برعکس دخترهاست یعنی فقط دلشان می‌خواهد شوخی کنند و بخندند و لطیفه بگویند تا جدی جدی به این مسأله بپردازند.

 

زنگ تفریح دوم سر کلاس ماندم. پسرهایم آرام به کلاس وارد نمی‌شوند معمولا با سرمی‌آیند تا با پا! ولی امروز با خنده و شوخی وارد شدند که اجازه! آرمین سبیل‌هایش را زده!

پشت‌بندشان هم آرمین که به کلاس مجاور رفته به کلاس ما آمد و سلام داد. به رویش نیاوردم که بچه‌ها چی‌ گفتند! فقط پرسیدم تو کلاس جدید راحت هستی؟ تونستی کنار بیای؟ و اون هم جواب داد بله خانم!

احساس می‌کنم منتظر بود تا چیزی درباره سبیل‌هایش بگویم اما من رویم نمی‌شد!

به هر حال با وجود مسأله دامادی، اولین چیز، برداشتن سبیل‌هاست!

 

خیلی دوست دارم آینده و ازدواج این‌ها را ببینم و امیدوارم بهترین زندگی‌ها و آینده‌ها را داشته‌باشند و هرگز، هیچ کسی، نتواند ذره‌ای پسرهایم را آزار دهد و همیشه همین‌طور با نشاط و سرحال و پر انرژی باشند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 آذر 19 :: 6:47 عصر :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 36
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 159070