سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
بارقه قلم
همگام با هر روز
 
 

 آسمان


           فراخنای بیکران آبی‌ات رااز زمین بارها و بارها دیده‌ام .چه شکوهی! چه عظمتی!

          غوطه‌ور می‌شود فکر در بی‌انتهایی تو! عکست را بارها در قاب آب دیده‌ام و از روی زلالی شفاف دریا لمست کرده‌ام.

          آسمان! ای بی‌کران! بیش از همه آرامش روزهای صاف و بی دغدغه‌ات، مرا خیره ساخته. اندیشه‌ام را ابرهایت بارور می‌سازد و به بارش وامی‌دارد و در این میان ،شوره‌زار خیالم به سبزی می‌نشیندو جوانه می‌زند.

           هرگاه به روشنایی تو خیره‌ می‌شوم، محو می‌شوم ، گم می‌شوم و در دستاورد خیال ،تو را بازسازی می‌کنم. در قالب خرسی، روباهی، کودکی، پارویی وو....هزاران بافته‌ی دیگر

            تو بی ستون و پایه ، راسخ و استوار ایستاده‌ای من تمرین این اراده‌ات را در خواب دیده‌ام! بارها در بلندای آسمان بی پر و بال ، پرواز کرده‌ام و از آن بالا زمین را مشاهده نموده‌ام!

           ستارگانت روشنی خانه دلم. برای هر یک از آنان جایی در عمق قلبم باز کرده‌ام تا در این تاریکی‌ها گم نشوم!

           از وسعتت می‌ترسم ! از این که در بیابانی بی دار و درخت به تو بنگرم می‌ترسم ! می‌دانی من از شکوه و بزرگی خیلی چیزها می‌ترسم! از این که این همه در برابرشان کوچک و ضعیفم می‌ترسم! از این که به یکباره برسرم فرود آیی وحشت دارم! ولی از زیبایی‌ات لذت می‌برم و در خواب به دنبالت نقشه‌ها می‌کشم!

        خورشید تو، چشمانش  خیره به زمین و من، خیره در این که چگونه تو در کنار این گرز آتش نمی‌سوزی؟! چگونه آتش نمی‌گیری و چرا گله نمی‌کنی؟!می‌خواهی با سطلی از آب بیایم ؟! یا نه... تو بیا پایین. دریا تو را خنک می‌سازد!

          در تعجبم که این همه از کهکشان‌ها و سیاره‌ها را در خود جای داده‌ای و میزبان این همه مهمانی و این گونه خلوت و ساکت و  آرام به نظر می‌رسی!

         راستی فرشته‌ها را کجا جای دادی؟ راست می‌گویند خدا پیش توست؟! ....من بارها خدا را روی زمین دیده‌ام! ...همین جا ، خانه‌ی ما هم آمده‌بود!

           راستی بابای مرا ندیدی! اگر بابایم را دیدی حتما سلامم را به او برسان بگو با ابر خیالی به نزدم آید دلم برایش مثل موقعی که تو دلگیری ، تنگ است ! بگو با ابر اسب آسمانی تو به خلوت خوابم بیاید تا یکبار دیگر ببینمش! بگو به تعداد تمام ستارگان و کهکشان‌های تو برایش دلتنگم!

        بیابان را تو چه بی مهر در می‌نوردی! خورشیدت را چقدر به آن نزدیک ساختی ! چه بی رحمی به این سرزمین خشک و بی نهال! ضعیف گیر آوردی؟! بگذار شترها گم نشوند و مسافران بیابان از تشنگی جان نسپارند!

      من دیدم دست تمامی شاخ و برگ و گل‌ها به سوی توست! و زمین در انتظارت له له کشان! ای‌ آسمان بر زمین مهربان باش مبادا خشمت را فروریزی من از تو این را توقع ندارم!

     کاش دستم بلند بود و ابرهایت را پایین می‌کشیدم تا سوار بر آنها از تمامی موج و خیزها برمی‌خاستم و آرام بر روی ماهت خانه‌ای می‌ساختم. آن موقع ستاره‌هایت را می‌چیدم و گردنبندی روشن از آن بر فراسوی کوره راهم برمی افروختم تا در سیاهی شب‌های تار این دنیای بی وفا به بیراهه نروم!

         می‌خواهم از زمین کنده شوم و در پاکی آبی تو سیر کنم! من از گرد و غبار خسته شدم ! من از تنگی جا خسته شدم


دستم بگیر ای آسمان

من از عبور دردها، از غبار رنج ‌ها

از هیاهوی پر از دلواپسی

نقشه فردا، حسرت  دیروزها

این همه نقش و نگار دنیوی

تنگ‌جایی

آرزوی دیگران و دیگری

محو در تاریکی و حیله‌گری

روبهی بودن ، شغالی‌وش‌گری

از خودم

از آرزوهای بلند

روزهای ناپسند

زخم‌های مخفی بسیار و چند

خسته شدم

دستم بگیر!




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 شهریور 9 :: 10:4 صبح :: توسط : ب. اخلاقی

درباره وبلاگ
خدا را شکر می‌کنم که هر چه از او خواستم به من زیباترش را هدیه داد!
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 18
کل بازدیدها: 158853